در همین حوالی
بشارت نور و روشنی
مرا بسمت چشمان تو کشاند
از عمیق ترین زاویه ی نگاه تو
به عروجی نا ممکن رسیدم
تا اینهمه التفات
تا اینهمه شوق
نزدیک تو شدم
آن ِ تو شدم ....با من باش
مرا پذیرا باش
نمایش نسخه قابل چاپ
در همین حوالی
بشارت نور و روشنی
مرا بسمت چشمان تو کشاند
از عمیق ترین زاویه ی نگاه تو
به عروجی نا ممکن رسیدم
تا اینهمه التفات
تا اینهمه شوق
نزدیک تو شدم
آن ِ تو شدم ....با من باش
مرا پذیرا باش
یک وقتایی هست که باید لم بدی یه گوشه
و جریان زندگیت رو فقط مرور کنی
بعدشم بگی به سلامتی خودم که اینقدر تحمل داشتم ....!
باور کن خود حقیقی ما خیلی بهتر از کسی است که آن را جعل می کنیم!
کارمان به جایی رسیده که طوری باید دلتنگ شویم که به کسی بر نخورد
من مانده ام و یک برگه سفید!!! یک دنیا حرف نا گفتنی!!! و یک بغل تنهایی و دلتنگی... درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی شود!!! در این سکوت بغض آلود قطره کوچکی هوس سرسره بازی می کند! و برگ سفیدم عاشقانه قطره را به آغوش می کشد! عشق تو نوشتنی نیست... در برگه ام , کنار آن قطره یک قلب کوچک می کشم ! و , وقت تمام است!!! برگه ها بالا...
بی آنکه بخواهم تمــــــــام شدی همانطور که بی آنکه بخواهم تمام مـــــــن شده بودی.....!
گرد آمدیم:
شبچره ای بود و آتشی،
گفت و شنود و قصه و نقلی ز سیر و گشت ...
وقتی که برشکفت گل هندوانه، سرخ
در اوج سرگذشت
یلدا، شب بلند، شب بی ستارگی
لختی به تن طپید و به هم رفت و درشکست
به خانه می شدیم که گرد سپیده دم
بر بام می نشست
من در غم تو ،تو در هوای دگری
مجنون تو من،تو دلربای دگری
در مکتب عشاق روا کی باشد
من دست تو بوسم و تو پای دگری...
دل تو مثل دلم اينهمه دلتنگ كه نيست
بخدا جنس دلم مثل دلت سنگ كه نيست
همه حرفات پر كذب و پرنيرنگ و فريب
عشق من مثل تو و عشق تو بيرنگ كه نيست
تنم اينجاست همه فكر وخيالم پيش تو
تو كه آرومي، آخه تو دل تو جنگ كه نيست
وقتي که رفتي ، واسه من حتي دلت تنگ نشد
خونه ي عشق و شناختن كار هر سنگ كه نيست
دلم شکسته بود و غمین.....
آیا او مرا دوست دارد یانه.....
بد نبودم.........
نمی خواستم باشم..........
اوست یا نه........
بخشیدمش شاید مرا ببخشد.....
بخاطر بدی که در من ساخت......
وبه خودش بازگشت.....
بخشیدمش زیرا............
S.a
تو از ما فارغ و ما با تو همراه
ز ما فرياد مي آيد تو خاموش
گيرم كه در باورتان به خاك نشسته ام وساقهاي جوانم از ضربه هاي تبرهاتان زخمدار است،با ريشه چه مي كنيد؟
میدانی؟ بعضی ها را هــــــــر چقدر بخوانی.....
خسته نمی شوی!
بعضی ها را هر چقدر گوش دهی...
عادت نمی شوند،
بعضی ها هر چقدر تکرار شوند...
باز بکرند و دست نخورده!
دیده ای؟!
شنیده ای؟!...
بعضی ها
بــــــی نهایتند
امــــــــــــــا
فقط بعـــضــی ها!....
سقف آسمان دلم...
سقف آسمان دلم ترك برداشته ...
قدری آرام تر قدم بردار...
سقفش به جهنم...
سست است و كاه گلی...
میترسم پای تو را بخراشد !!
نبری گمان که دیگر ز دل ما رفته باشی....
تو عزیز دل مایی هر کجا نشسته باشی...
به سراغ من اگر می آیی دیگر اسوده بیا.
به گمانم دو سه وقتیست که ترک خورده چینی نازک تنهایی من
من پریشان تر از انم که به خود فکر کنم
و تو حیران تر از انی که مرا درک کنی
من چنان بی خبر از خویش و تویی بی خبر از من
که غریبانه ترین شعر در ایینه ما حیرانیست...
وای سهراب کجایی آخر؟...
زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند !
تو کجایی سهراب؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند,
همه جا سایه ی دیوار زدن !
وای سهراب دلم را کشتند
ای سهراب کجایی که ببینی حالا
دل خوش مثقالی است
دل خوش نایاب است
تو سوالت این بود
دل خوش سیری چند
من سوالم این است
معدن این دل خوش
تو بگو ای سهراب
در کدامین کوه است
در کدامین صحرا در کدامین جنگل
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عجب موجود سخـــــــ ــــــت جانی ست دل!
هزار بار تنگ میشـــــ ــــــود
، میشـــــ ـــــکند،
میـــــــــــــــــــ ــــــــــــسوزد،
میمــــــــ ـــــــیرد
و باز هم برایت می تپــــــــــــ ـــــــد!!!!
باران اشکم می ترسد
مبادا سیلی شود
آبادی را نابود کند
یا که ویران کند
آن حس آفتاب شدنم .....!
چه بد کردم که از من "سرگردان" گشتی تو ای دلبر؟
زدی بر جان من آتش،ازین دم تا دم محشر
نشینی هر زمان با دیگری چون ساقی و ساغر
الهی،از لباس عافیت هر دم بر آری سر
کنی هر لحظه در ماتم دوصد پاره گریبان را!
صدایت می کنم با اشکهایم ای نگار من
بیا امشب به بالین نگاه سوگوار من
ببین اینجا میان سایه های مبهم تردید
ترا می خواند این آشفته قلب بی قرار من
منم مجنون ترین لیلی که در آیینه ی حسرت
خیال با تو بودن زنده ام می دارد یار من
تویی تنها که می فهمی خزان چشمهایم را..
آخرین حرف تو.....
گفتي ستاره ماندنيست، ديدي ستاره هم شكست!؟
عهدي ميان ما نبود ،عهدِ نبسته هم گسست!!
اين خوابِ سبز از ابتدا ، يك اشتباه ساده بود
يك اشتباه ساده كه ، آخر مرا در هم شكست
گفتي :« تو را تقصير نيست ، نتوانمت در دل نشاند»
اين آخرين حرف تو بود ، حرفي كه بنيانم گسست
آري! بلور عاطفه ، با سنگِ بي مهري شكست
اين دل شكسته بود ، باز ، يكبار ديگر هم شكست
شبی پرسیدمش با بی قراری
به غیر از من کسی را دوست داری
زچشمش اشک شد از شرم جاری
میان گریه هایش گفت اری.......
رفتم از کوی تو اما دلم آنجاست هنوز
دل حسرت زده ام محو تماشاست هنوز
یاد روی تو چو مهری که فروزش دارد
مایه روشنی چشم و دل ماست هنوز
گرچه دانم که وصال تو خیالیست محال
سر تا قدمم غرق تمناست هنوز
هوس و شور و نشاط از دل من رفته، ولی
عشق و امید و تمنای تو برجاست هنوز
تو سکوت می کنی!
فریاد زدنم را نمی شنوی !
یک روز !
من سکوت خواهم کرد و
...
تو آن روز
برای اولین بار
مفهوم "دیر شدن " را خواهی فهمید...
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق محبت فرو گذاشت
یا او به شاهراه طریق گذر نکرد
حافظ
[gerye]
دقایقی در زندگی هستندکه دلت برای کسی آنقدر تنگ میشود که میخواهی اورا از رؤیاهایت بیرون بکشی و در دنیای واقعی بغلش کنی. «گابریل گارسیا»
دیشب از دلتنگیت بغضی گلویم را شکست
گریه ای شد بر فراز آرزوهایم نشست
من نگاهت را کشیدم روی تاریخ غزل
تا بماند یادی از روزی که بر قلبم نشست . . .
دلتنگی!
حس نبودن کسیست
که تمام وجودت یکباره تمنای بودنش را می کند...
گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن... میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری... اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!! اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی ...
اگر آن ترک شیرازی بدست آید دل ما را
به خال هندواش بخشم سمرقند بخارارا
به تو می اندیشم
به تو و تندی طوفان نگاهت بر من
به خود و عشق عمیقت در تن
به تو و خاطره ها
که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم
جام قلبم که به دست تو شکست
من چرا باز تو را می بخشم؟؟؟
به تو می اندیشم
به تو که غرق در افکار خودی
من در اندیشه افکار توام
قانعم بر نگه کوته تو
هر زمان در پی دیدار توام…
کاش اون لحظه ای که یکی ازت می پرسه: "چطوری؟"
و تو جواب میدی: "خوبم"، یکی باشه که محکم بغلت کنه و آروم تو گوشت بگه: "میدونم خوب نیستی"...
ای هیچ برای هیچ درهیچ برای هیچ مپیچ
اینم یه داستان توپ
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه ميخواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.
ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برميداشت، آن مرد هم همين کار را ميکرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نميخواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بيادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي ميخواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلياش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيتهايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد!
من ماندم و حلقه طنابی در مشت بارفتن تو به زندگی کردم پشت
بگذار فردا برسد می شنوی دیروز غروب عاشقی خود را کشت
دکتر شريعتي :
« کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ، آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !...
چند سالي گذشت يک روز که با همسرم از خيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم . »
تـــــــ و ..
چـه می فهمی .!
حــال و روز
کسی را که دیگر
هــــیـــــچ ..
نگاهی ..
دلـــــ ش
را نمی لرزاند ...!