پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
بردن شاه موبد ويس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر يافتن رامين از ويس
در اشکفت بر کوه کلان بود
نه کوهي بود برجي ز آسمان بود
ز سختي سنگ او مانند سندان
نکردي کار بر وي هيچ سوهان
ز بس پهنا يکي نيم جهان بود
ز بس بالا ستوني ز آسمان بود
به شب بالاش بودي شمع پيکر
به سر بر آتش او را ماه و اختر
برو مردم نديم ماه بودي
ز راز آسمان آگاه بودي
چو بر دز برد موبد دلستان را
مهي ديگر بيفزود آسمان را
به پيکر دز چو سنگين مجمري بود
نگه کن تا چه نيکو پيکري بود
به مجمر در رخان ويس آتش
بر آن آتش عبير آن خال دلکش
حصار از روي آن ماه حصاري
شکفته همچو باغ نوبهاري
سمنبر ويس با دايه نشسته
شهنشه پنج در بر وي ببسته
همه درها به مهر خويش کرده
همه مهرش برادر را سپرده
در صد گنج بر ويسه گشاده
در آن جا ساز صدساله نهاده
در آن دز بود بختش را همه کام
مگر پيوند يار و ديدن رام
چو شاهنشه ز کار دز بپرداخت
سوي مرو آمد و کار سفر ساخت
سپاهي بود همچون کوه آهن
بتر مردي درو بهتر ز بيژن
به رفتن هر يکي خندان و نازان
مگر رامين که گريان بود و نالان
ز تاب مهر سوزان تب گرفته
چو کبگي باز در مخلب گرفته
غبار حسرتش بر رخ نشسته
اميد وصلتش در دل شکسته
به جسمش جان شيرين خوار گشته
به زيش خز وديبا خار گشته
نه روز او را قرار و نه شب آرام
به کام دشمنان افتاده بي کام
جگر پر ريش گشته دل پر از نيش
همي گفتي نهاني با دل خويش
چه عقشست اينکه هرگز کم نگردد
دلم روزي ازو خرم نگردد
مرا تا هست با عشق آشنايي
نبيند چشم بختم روشنايي
اگر هر بار مي زد بر دلم خار
خدنگ زهر پيکان زد ازين بار
برفت از پيش چشمم آن دلارام
که بي او نيست در تن صبر و آرام
به عشق اندر وفاداري نکردم
چو روز هجر او ديدم نمردم
چه سنگينه دلم چه آهنينم
که گيتي را همي بي او ببينم
اگر باشد تنم بي روي جانان
همان بهتر که باشم نيز بي جان
رفيقا حال ازين بتر چه داني
که مرگم خوشترست از زندگاني
اگر جانان من با من نباشد
همان خوشتر که جان در تن نباشد
ز بهر دوست خواهم جان شيرين
چنان کز بهر ديدارش جهان بين
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
بردن شاه موبد ويس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر يافتن رامين از ويس
ز بهر دوست خواهم جان شيرين
چنان کز بهر ديدارش جهان بين
کنون کز بخت خود بي يار گشتم
ز جان و ديدگان بيزار گشتم
چو ناليدي چنين از بخت بدساز
به دل کردي سرودي ديگر آغاز
دلا گر عاشقي ناله بياور
که بيداد هوا را نيست داور
که بخشايد به گيتي عاشقان را
که بخشايش کند درد کسان را
اگر نالم همي بر داد نالم
که ببريدند شادي را نهالم
ببردند آفتابم را ز پيشم
ز هجرش پرنمک کردند ريشم
ببار اي چشم من خونابت اکنون
کدامين روز را داري همي خون
مرا هرگز غمي چونين نباشد
سزد کت اشک جز خونين نباشد
اگر بودي به غم زين پيش خونبار
سزد گر جان فرو باري بدين بار
به باران تازه گردد روي گيهان
چرا پژمرده شد رويم ز باران
دلم را آتش تيمار بگداخت
به چشم آورد و بر زرين رخم تاخت
گرستن گرچه از مردان نه نيکوست
ز من نيکوست در هجر چنان دوست
چو باز آمد ز راه دز شهنشاه
ز حال ويس، رامين گشت آگاه
غمش بر غم فزود و درد بر درد
نشستن گرد هجران بر رخ زرد
چو طوفان از مژه باريد باران
بشست از روي زردش گرد هجران
همي گفتي سخنهاي دل انگيز
که باشد مرد عاشق را دل آويز
من آن خسته دلم کز دوست دورم
ز بخت آزرده ام وز دل نفورم
چنانم تا حصاري گشت يارم
که گويي بسته در رويين حصارم
ببر بادا پيام من به دلبر
بگو صد داغ تو دارم به دل بر
مرا در ديده ديدار تو ماندست
چو اندر ياد گفتار توماندست
يکي خواب از دو چشم من ستردست
يکي گيتي ز ياد من ببردست
درين سختي اگر من آهنينم
نمانم تا رخانت باز بينم
اگر درد مرا قسمت توان کرد
نماند در جهان يک جان بي درد
چنان گشتم ز درد و ناتواني
که مرگم خوشترست از زندگاني
مرا زين درد کي باشد رهايي
که درمانم توي وز من جدايي
چو رامين را به روي آمد چنين حال
شد از مويه چو موي از ناله چون نال
همان دشمن که ديرين دشمنش بود
چو روي او بديد او را ببخشود
به يک هفته ز بيماري چنان شد
که سيمين تير وي زرين کمان شد
فتاده در عماري زار و نالان
بيامد با شهنشه تا به گرگان
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
بردن شاه موبد ويس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر يافتن رامين از ويس
فتاده در عماري زار و نالان
بيامد با شهنشه تا به گرگان
چنان شد کز جهان اميد برداشت
تو گفتي زهر پيکان در جگر داشت
بزرگان پيش شاهنشاه رفتند
يکايک حال او با شه بگفتند
به خواهش باز گفتند اي خداوند
ترا رامين برادر هست و فرزند
نيابي در جهان چون او سواري
به هر فرهنگ چون او نامداري
همه کس را چو او کهتر ببايد
کزو بسيار کام دل برآيد
ترا در پيش چون او يک برادر
اگر داني به از بسيار لشکر
ازو دندان دشمن بر تو کندست
که او شير دمان و پيل تندست
اگر روزي ازو آزرده بودي
عفو کردي و خشنودي نمودي
کنون تازه مکن آزار رفته
به کينه مشکن اين شاخ شکفته
کزو تا مرگ بس راهي نماندست
ز کوهش باز جز کاهي نماندست
همين يک بار بر جانش ببخشاي
مرو را اين سفر کردن مفرماي
سفر خود خوش نباشد با درستي
نگر تا چون بود با درد و سستي
بمانش تا بياسايد يکي ماه
که بس خسته شد او از شدت راه
چو گردد درد لختي بر وي آسان
به دستورت شود سوي خراسان
مگر به سازدش آن آب و آن شهر
که اين کشور چو زهرست آن چو پازهر
چو بشنيد اين سخن شاه از بزرگان
بماند آزاده رامين را به گرگان
چو شاهنشه بشد رامين بياسود
همه دردي از اندامش بپالود
دگر ره زعفرانش ارغوان گشت
کمانش باز شمشاد جوان گشت
فتادش يوبه ديدار دلبر
چو آتش در دل و چون تير در بر
برفت از شهر گرگان يک سواره
به زيرش تند رو بادي تخاره
سرايان بود چون بلبل همه راه
به گوناگون سرود و گونه گون راه
نخواهم بي تو يارا زندگاني
نه آساني نه کام اين جهاني
نترسم چون ترا جويم ز دشمن
اگر باشد جهاني دشمن من
وگر راهم سراسر مار باشد
برو صد آهنين ديوار باشد
همه آبش بود جاي نهنگان
همه کوهش بود جاي پلنگان
گيا بر دشت اگر شمشير باشد
وگر ريگش چو ببر و شير باشد
سمومش باد باشد صاعقه ميغ
نبارد بر سرم زان ميغ جز تيغ
بود مر باد او را گرد پيکان
چنان چون ابر او را سنگ باران
به جان توکز آن ره برنگردم
وگر چونانکه برگردم نه مردم
اگر ديدار تو باشد در آتش
نهم دو چشم بينايم بر آتش
وگر وصل تو باشد در دم شير
مرا با او سخن باشد به شمشير
ره وصلت مرا کوتاه باشد
سه ماهه راه گامي راه باشد
چه باشد گر بود شمشير در راه
شهاب و برق بارد بر سر ماه
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
زاري کردن ويس از رفتن رامين
چو آگه گشت ويس از رفتن رام
به چشمش بام تيره گشت چون شام
فراقش زعفران بر ارغوان ريخت
چو مژگانش گهر بر کهربا بيخت
جدايي بر رخانش زرگري کرد
وليکن چشم او را جوهري کرد
زنان بر روي دست پرنگارش
بنفشه کرد تازه گل انارش
کبودش جامه بد چون سوکواران
رخانش لعل همچون لاله زاران
ز بس بر رخ زدن دست نگارين
ز بس بر جامه راندن اشک خونين
ازو بستد فراقش رنگ فرخ
رخش چون جامه کرد و جامه چون رخ
همي ناليد بر تنهايي از جفت
خروشان زار با دايه همي گفت
فداي عاشقي کردم جواني
فداي مهر جانان زندگاني
گمان کردم که ما با هم بمانيم
هر آن کامي که دل خواهد برانيم
قضا پيوند ما از هم ببريد
جدايي پرده رازم بدريد
نگارا تا تو بودي در بر من
به نوشين خواب خوش بد بستر من
کنون تا بسترم پر خار کردي
مرا زان خواب خوش بيزار کردي
چو چشمم را ز غم بي خواب کردي
کنارم را پر از خوناب کردي
ازان ترسد دل من گاه و بيگاه
که توناچار جويي جنگ بدخواه
بتابد مهر بر روي چو ماهت
نشيند گرد بر زلف سياهت
نهي بر جاي افسر، خود بر سر
کمان گيري به جاي رود و ساغر
زره پوشي به جاي خز و ديبا
بفرسايدت آن اندام زيبا
چنان چون ريختي خونم به عبهر
بريزي خون بدخواهان به خنجر
چرا نشنيدم از تو هر چه گفتي
چرا با تو نرفتم چون تو رفتي
مگر بر من نشستي گرد راهت
شدي مشکين از آن زلف سياهت
دلم با تو به راه اندر رفيق است
زهجرت خسته و در خون غريق است
رفيقت را به راه اندر نگه دار
فزونتر زين که آزردي ميازار
نکو باشد ز خوبان خوب کاري
نمودن دوستان را دوستداري
تو آن کن با من اي با روي چون خور
که باشد با خور روي تو در خور
مرا ياد آر از حالم بينديش
توانگر هم بينديشد ز درويش
مرا ديدي که دود عشق چون بود
کنون آتش پديد آمد از آن دود
از اين هجرت بدين هول و درازي
همه دردي به چشمم گشت بازي
چه طوفانست گويي بر روانم
که جيحون مي رود از ديدگانم
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
زاري کردن ويس از رفتن رامين
چه طوفانست گويي بر روانم
که جيحون مي رود از ديدگانم
دلم چون نامه پر رنج و دردست
که بر عنوان او اين روي زردست
نگر تا زاري اندر نامه چونست
که بر عنوان او درياي خونست
چو ويس از درد دل ناليد بسيار
ز بس تيمار پيچان گشت چون مار
دل دايه بر آن دلبر همي سوخت
مرو را جز شکيبايي نياموخت
همي گفتش صبوري کن که آخر
به کام دل رسد يک روز صابر
همه اندوه و تيمارت سرآيد
ز تخم صابري شادي برآيد
اگرچه بيدلان را صبر خوردن
بسي آسانتر است از صبر کردن
تو صابر باش و پند دايه بنيوش
که صبر تلخ بار آرد ترا نوش
ترا درمان بجر يزدان که داند
ازين بندت رهاندن او تواند
همي خوان کردگارت را به ياري
هم کن با همه کس خوبکاري
مگر يزدان شما را دست گيرد
ز ناگه آتش دشمن بميرد
به اندرزت همين گفتن توانم
که چاره جز شکيباييندانم
به پاسخ گفت وي را ويس دلکش
صبوري چون توان کردن در آتش
تو نشنيدي چه گفت آن مرد تيمار
که د اد او را رفيقي پند بسيار
رفيقا بيش ازين پندم مياموز
برين گنبد نپايد مر ترا گوز
بشد يار و مرا ناکرده پدرود
چه اين پند و چه پولي زان سر رود
دل من با دل تو نيست يکسان
ترا دامن همي سوزد مرا جان
ترا زان چه که من پيچم به تيمار
بود درد کسان بر ديگران خوار
مرا گويي ترا صبرست چاره
چه آسانست کوشش بر نظاره
تو معذوري که تو همچون سواري
ز رنج رهرو آگاهي نداري
تو قاروني ز صبر و من تهي دست
بود بر چشم سيران گرسنه مست
تو نيز اي دايه با من همچنيني
ز بهر من شکيبايي گزيني
همانا گر چو من بيدل بماني
فغان در گيتي از من بيش راني
تو بنشيني و از من صبر جويي
صبوري چون کنم بي دل نگويي
اگر بيدل بود شير دژآگاه
برو چيره شود در دشت روباه
تو پنداري مرا بايد که چونين
همي بارد ز ديده سيل خونين
نخواهد هيچ کس بدبختي خويش
نجويد هيچ دانا سختي خويش
برم اين چاه بدبختي تو کندي
به صدچاره مرا در وي فگندي
کنون آسان نشستي بر سر چاه
همي گويي ز يزدان ياوري خواه
بجز يزدان ترا چاره که داند
ترا زين بند سختي او رهاند
نمد باشد در آب افگندن آسان
نباشد زو برآوردنش از آن سان
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آمدن رامين به دز اشکفت ديوان پيش ويس
چو رامين آمد از گرگان سوي مرو
تهي بد باغ شادي از گل و سرو
نديد آن قد ويس اندر شبستان
بهشتي سرو و بار او گلستان
نه گلگون ديد طارم را ز رويش
نه مشکين يافت ايوان را ز مويش
بدان خوشي و خوبي جايگاهي
ابي دلبر به چشمش بود چاهي
تو گفتي همچو رامين باغ و ايوان
ز بهر آن صنم بودند گريان
چو رامين ديد جاي دوست بي دوست
چو ناري بشکفيد اندر تنش پوست
فرو باريد چشمش ناردانه
چو قطر باده ريزان از چمانه
بر آن باغ و بر آن ايوان بناليد
نگارين رو بر آن بومش بماليد
چنان بلبل که نالد زار برجفت
همي ناليد و در ناله همي گفت
سرايا تو همان خرم سرايي
که بودت آن صنم کبگ سرايي
تو گردون بودي و خوبان ستاره
وليکن مشرق ايشان را نظاره
روان بد در ميان شان آفتابي
خرد را فتنه اي دل را عذابي
زمين از روي او بت روي گشته
هوا از بوي او خوشبوي گشته
بهر کنجي همي ناليد رودي
سرايان لعبتي با او سرودي
به درگاه تو بر شيران رزمي
بر ايوان تو بر گوران بزمي
کنون در تو نبينم آن حصاره
کزو آمد همي ماه و ستاره
نه شيرانند بر جا و نه گوران
نه چنداني سپاه و خنگ و بوران
نه آني آنکه من ديدم نه آني
کزين گيتي به رامين خود تو ماني
جهان جادو و خودسازست و خودکام
ستم کردست بر تو همچو بر رام
ز تو بردست روز شادماني
ز رامين برده روز کامراني
دريغا آن گذشته روزگارا
که چندان کام و شادي بود ما را
نپندارم که روزي باز بينم
ترا شادان و بر تختت نشينم
که روز کامراني گر بدان حال
از آن بهتر که بي کامي به صد سال
چو بسياري بگفت وگشت نوميد
ز روي آن جهان آراي خورشيد
برون آمد ز دروازه غريوان
نهاده روي زي اشکفت ديوان
بيابان کوه بود و راه دشوار
به چشمش بود گلزار و سمنزار
به راه اندر شب و روشن يکي بود
که جانش را صبوري اندکي بود
به نزد دز چنان آمد که شب بود
شبش ديدار دلبر را سبب بود
نديدندي به روزش ديده بانان
نديدندي به شب در پاسبانان
همي دانست خود رامين گربز
که دلبندش کجا باشد در آن دز
بدان سو شد که جاي دلبرش بود
به تاري شب نشان خويش بنمود
نبود اندر جهان چون او کمان ور
نه نيز از جنگيان چون او دلاور
خدنگ چار پر بر زه بپيوست
چو برق تير بگشادش ازو دست
بدو گفت اين خجسته مرغ بيجان
رسول من توي نزديک جانان
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آمدن رامين به دز اشکفت ديوان پيش ويس
بدو گفت اين خجسته مرغ بيجان
رسول من توي نزديک جانان
تو هر جايي بري پيغام فرقت
ببر اکنون زمن پيغام وصلت
چنان کاو خواست تيرش همچنان شد
به بام آفتاب نيکوان شد
فرود آمد ز بام اندر سرايش
نشست اندر سرير شيرپايش
سبک دايه برفت و تير برداشت
ز شادي تيره شب را روز پنداشت
ببرد آن تير پيش ويس دلبر
بدو گفت اين همايون تير بنگر
رسول است اين ز رامين خجسته
ازان رويين کمان او بجسته
کجا فرخ نشان رام دارد
همش فرخندگي زين نام دارد
سروش آمد سوي اشکفت ديوان
ازو روشن شد اين تاريک ايوان
برآمد آفتاب نيکبختي
ببرد از ما شب اندوه و سختي
ازين پس با هواي دل نشيني
بجز شادي و کام دل نبيني
چو ويسه ديد تير دوستگان را
برو نامش نگاريده نشان را
هزاران بوسه زد بر نام دلبر
گهي بر رخ نهاد و گه به دل بر
گهي گفت اي خجسته تير رامين
گرامي تر مرا از دو جهان بين
همه کس را کند زخم تو خسته
مرا از خستگي کردي تو رسته
رسولي تو از آن دست و کف راد
که تا جاويد طوق گردنم باد
کنم پيکانت از ياقوت سوده
چو سوفارت ز در نابسوده
کنم از سينه ام سيمينه ترکش
خداوندت بدان ترکش بود گش
دل از هجران رامين ريش دارم
درو صد تير چون تو بيش دارم
وليکن تا تو نزد من رسيدي
همه پيکانم از دل برکشيدي
جز از تو تير پيکان کش نديدم
پيامي چون پيامت خوش نديدم
چو رامين تير پرتابش بينداخت
سپاه ديو انديشه برو تاخت
که تير من کنون يارب کجا شد
روا شد کام من يا ناروا شد
اگر ويسه شدي از حالم آگاه
به صد چاره بجستي مر مرا راه
پس آنگه گفت با دل کاي دل من
بده جان و مترس از هيچ دشمن
به يزدان جهان و ماه و خورشيد
بدان مينو کجا داريم اميد
کزين دز برنگردم تا بدان گاه
که يابم سوي کام خويشتن راه
اگر ديوار او باشد از آهن
به آتش تافته همچون دل من
به گردش کنده اي پرزهر جان گير
سوي کنده جهاني مرد چون شير
سر ديوار او پرمار شيبا
جهان از زخم او شد ناشکيبا
بدو در مردمش همواره جادو
يکايک برق چنگ و کوه بازو
دمان باد سموم از زهر ايشان
ميان باد زهرآلوده پيکان
دل از مردي درو هم راه جستي
در و ديوار او درهم شکستي
نترسيدي دلم زان مار جادو
به فر کردگار و زور بازو
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آمدن رامين به دز اشکفت ديوان پيش ويس
نترسيدي دلم زان مار جادو
به فر کردگار و زور بازو
برون آوردمي زو دلبرم را
زمانه سجده کردي خنجرم را
ببوسيدي دليري هر دو دستم
ز بس که گردن گردان شکستم
مرا تا جان شيرين يار باشد
وفاي ويس جستن کار باشد
نترسم گر چه بينم يک جهان مرد
همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد
منم کيوان گر ايشانند سرکش
منم دريا گر ايشانند آتش
ز يک تخميم در هنگام گوهر
بداند هرکسي به را ز بدتر
ازين سو مانده در انديشه در رام
وزان سو ويس بانو مانده در دام
زبان از دوستداري رام گويان
روان از مهرباني رام جويان
بر آتش روي انديشه همي شست
وصال دوست را در چاره مي جست
فسون گر دايه گفت اي جان مادر
ترا بخت است جفت و چرخ ياور
ز بختت آنکه اکنون وقت سرماست
جهان همواره چون بفسرده درياست
کنون از دست سرماي زمستان
نشنيد ديدبان در خانه لرزان
نباشد پاسبان بر بام اکنون
دوبار آيد به شب از خانه بيرون
چو مرد پاسبانت نيست بر بام
نکو گردد همه کارت سرانجام
کجا رامين درين نزديکي ماست
اگرچه او ز تاريکي نه پيداست
همي داند که ما در دز کجاييم
نشسته در سراي پادشاييم
بسي بود او درين دز با شهنشاه
به هر سنگي بر او داند دوصد راه
فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست
سوي ديوار دز در برنهاده ست
درش بگشا و پس آتش برافروز
به شب بنماي رامين را يکي روز
کجا چون او ببيند روشنايي
دلش يابد از انديشه رهايي
دوان آيد ز هامون سوي ديوار
برآوردنش را آنگه کنم چار
بگفت اين دايه آنگه همچنين کرد
به تنبل ديو را زير نگين کرد
چو رامين روشنايي ديد و آتش
به پيش روشنايي ماه دلکش
بدانست او که آن خانه کجايست
وز آتش مهربانش را چه رايست
چو زرين ديد از آتش افسر کوه
دوان آمد ز هامون بر سر کوه
نرفتي غرم پوينده در آن جاي
تو گفتي گشت پران مرغ را پاي
چنين باشد دل اندر مهرباني
نه از سختي بنالد نه زياني
ز آز وصل ديگر کيش گيرد
غم عالم به جان خويش گيرد
درازي راه را کوته شمارد
چو شير تند را روبه شمارد
بيابانش چو کاخ و گلشن آيد
سرابش همچو دشت سوسن آيد
چه پر از شير نر بيند نيستان
چه پر طاووس نر بيند گلستان
چه دريا پيش او آيد چه جويي
چه کهسارش به پيش آيد چه مويي
هوا او را دهد چندان دليري
که گويي از جهان آمدش سيري
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آمدن رامين به دز اشکفت ديوان پيش ويس
هوا او را دهد چندان دليري
که گويي از جهان آمدش سيري
هوا را بهتر از دل مشتري نيست
ازيرا بر دل کس داوري نيست
هوا خرد به آرام دل و جان
چنان داند که چيزي يافت ارزان
هوا زشتي و نيکي را نداند
خرد زيرا هوا را کور خواند
اگر بودي هوا را نور ديدار
نبودي هيچ زشتي را خريدار
چو رامين تنگ شد در پاي ديوار
بديدش ويسه از بالاي ديوار
چهل ديباي چيني بسته درهم
دو تو برهم فگنده سخت محکم
فرو هشتند بر دل خسته رامين
برو بر رفت رامين همچو شاهين
چو بر دز رفت بام دز چنان بود
که ماه و زهره را با هم قران بود
به يک جام اندر آمد شير با مل
به يک باغ اندر آمد سوسن و گل
بهم آميخته شد زر و گوهر
چو اندر هم سرشته مشک و عنبر
جهان نوش و گلابي درهم آميخت
تو گفتي عشق و خوبي برهم آويخت
شب تيره درخشان گشت و روشن
مه دي گشت چون هنگام گلشن
دو عاشق را دل از ناله بياسود
دو بيجاده لب از بوسه بفرسود
دو ديباروي چون فرخار و نوشاد
بپيچيده به هم چون سرو و شمشاد
بشادي هر دو درکاشانه رفتند
به سيمين دست جام زر گرفتند
بيفگندند بار فرقت از دوش
ز مي دادند کشت عشق را نوش
گهي مرجان به بوسه شاد کردند
گهي حال گذشته ياد کردند
گهي رامين بگفتي زاري خويش
ز درد عشق و هم بيماري خويش
گهي ويسه بگفتي آن همه بد
که با او کرد شاهنشاه موبد
شب دي ماه و گيتي در سياهي
چو ديوي گشته از مه تا به ماهي
سه گونه آتش از سه جاي رخشان
به خانه در گل افشان بود ازيشان
يکي آتش از آتشگاه خانه
چو سرو بسدين او را زبانه
دگر آتش ز جام مي فروزان
نشاط او چو بخت نيک روزان
سيم آتش ز روي ويس و رامين
نشان دود اتش زلف مشکين
سه يار پاک دل با هم نشسته
در کاشانه ها چون سنگ بسته
نه بيم آنکه دشمن گردد آگاه
نشاط و عيش را بسته شود راه
نه بيم آنکه روزي دور گردند
ز روي يکدگر مهجور گردند
شبي چونان، به از عمري نه چونان
چه خوش بود اندر آن شب وصل ايشان
چو رامين روي ويس دلستان ديد
به کام خويش هنگام چنان ديد
سرودي گفت خوش بر رود طنبور
به آوازي که برکندي دل حور
چه باشد عاشقا گر رنج ديدي
بلا بردي و ناکامي کشيدي
به آساني نيابي شادکامي
به بي رنجي نيابي نيکنامي
به هجر دوست گر دريا بريدي
ز وصل دوست بر گوهر رسيدي
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آمدن رامين به دز اشکفت ديوان پيش ويس
به هجر دوست گر دريا بريدي
ز وصل دوست بر گوهر رسيدي
دلا گر در جدايي رنج بردي
ز رنج خويش اکنون بر بخوردي
ترا گفتم به جا آور صبوري
که نزديکي بود فرجام دوري
زمستان را بود فرجام نوروز
چنان چون تيره شب را عاقبت روز
چو در دست جدايي بيش ماني
ز وصلت بيش باشد شادماني
هر آن کاري که چارش بيش سازي
چو کام دل بيابي بيش نازي
منم از آتش دوزخ برسته
بهشتي گشته با حوران نشسته
مرا خانه ز رويت بوستانست
به دي مه از رخانت گلفشانست
وفا کشتم مرا شادي برآورد
مه تابان به مهرم سر درآورد
وفاداري پسنديدم به هر کار
ازيرا شد جهان با من وفادار
چو بشنيد اين سخنها ويس دلبر
به ياد دوست پر مي کرد ساغر
چو نرگس داشت زرين جام بر دست
چو شمشاد روان از جاي برجست
بگفت اين باده کردم ياد رامين
وفادار و وفاجوي و وفابين
اميدم را فزون از پادشايي
دو چشمم را فزون از روشنايي
برو دارد دلم زان بيش اميد
که دارد مردم گيتي به خورشيد
بوم تا مرگ در مهرش گرفتار
وفاداريش را باشم پرستار
به يادش گر خورم زهر هلاهل
شود نوش روان و داروي دل
پس آنگه نوش کرد آن جام پر مي
ز رامين جام را صد بوسه در پي
هر آن گاهي که جام مي کشيدي
به نقل از بوسگان شکر چشيدي
چه خوش باشد به خلوت باده خوردن
به مشکين زلف جانان لب ستردن
چو مي خوردي لبش زي خود کشيدي
پس مي شکر ميگون چشيدي
گهي مستان غنودي در بر يار
ميان مشک و سيم و نار و گلنار
بدين سان بود نه مه پيش رامين
عقيق تلخ با ياقوت شيرين
عقيقش آوريدي گنج مستي
چو ياقوتش بريدي رنج و سستي
عقيق از جام زرين گشته رخشان
چو ياقوتش ز پروين گشته خندان
به شادي بود هر شب تا سحرگاه
کنارش پر گل و بالينش پر ماه
سحرگاهان بجستندي از آرام
به رامش دست بردندي سوي جام
چو ويسه جام باده برگرفتي
دلارامش سرودي خوش بگفتي
مي خون رنگ بزدايد ز دل زنگ
مي رنگين به رخ باز آورد رنگ
هوا دردست و مي درمان دردست
غمان گر دست و مي باران گردست
گر اندوهست مي انده ربايست
وگر شاديست مي شادي فزايست
کجا انده بود اندوه سوزست
کجا شادي بود شادي فروزست
مرا امروز دولت پايدارست
نگارم پيش و کارم چون نگارست
گهي هستم ميان سوسن و گل
گهي هستم ميان مشک و سنبل