پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لحظه ي ديدار كه نزديك انداخت كه زيبارخان رقص كنان به بھانه اي دور شده و دو دلداده را تنھا گذاشتند . شاعرْ جمعه در ساز و نوايش چنین مي گفت :
" عزم شكار ھم اگرداشتم صید تو شدم اي دلربا . زلفان كمندت به دام ام انداخت و و كوزه گر در كوزه افتاد كه عشق ، اگرھم زيباست به خاطرِ ھمی زيباست . شعله ي چشمانت خاكسترم كرد ه و خاك پاي تو اَم نمود . بھار وجودم ، بلبل شاخساريست كه جوياي گل است و اما رنگین كمان باغ تو ، مرا چنان مدھوش خويش كرده كه تا مي جنبم فقط خار است كه بر تن ام مي خَلَد . "
فرداي آن روز ، صالح به ديدار میرزا رفت و خواستار مرضیه شد براي حسن اش كه میرزا گفت :
"من به آن پسره دختر بِده نیستم و قول مرضیه را به خانزاده ي ثروتمندي داده ام . كسي كه كارش شعر است و آوازه خواني ، مگر وقتي ھم مي كند كه دنبال آب و نان باشَد ؟ "
صالح ، مأيوس برگشت و اما به حسن چیزي نگفت و دنبال راه و چاره بود كه روزي در ولايت پیچید كه " اسم پنھان " عروس شده و با دھل و سرنا ، او را كه در كالسكه نشسته ، به غربتي دور مي برند .
شاعرْ جمعه كه اين را شنید ديوانه وار، ساز از رف برگرفت و با حُزن و اندوھي تمام ، به طرف كالسكه شتافت و به آھنگ و ترانه چنین خواند :
" عشق و وفا را به زر و زيور فروختي و شدي سنگ و دلي در سینه ات نتپید . نغمه ي ھجران ساز كردي و جانم در آتشي افتاد كه يكسر ، كبابم كرد و آب چشمانم را نیز خشكاند . مفتون ات را مغموم ساختي و بیگانگي را كعبه ي آمال . اما دل ات شاد و راه ات روشن كه تو را ھمیشه سبز مي خواھم !"
شاعرْجمعه كه در فراق اسم پنھان روزگاري تیره و تار داشت سالھا گذشت و اما ھمچنان ديوانه ي دلبندش ماند و با ھیچ كسي ، افسانه ي محبت شد ، اسباب شكار به يكسويي نھاده و ساز در دست ، ناي و نوايي به راهنگفت .روزي اما دل اش تاب نیاوَرد و ھواي يار به سرس افتاد و مِیلِ سفر كه ھنگام وداع به قوم و قبیله اش چنین گفت :
" من مي روم و اگر دلتنگم شديد مرا از دُرناھا بپرسید . اگر آنھا ھم جوابي ندادند به خون بلبلي در پاي گلِ سرخي انديشه كنید كه در ھر بھار ، خون او در غنچه ھا مي جوشد و مي خروشد و اما گوش كسي را توان شنفتن آن نیست!"
شاعرْ جمعه رفت و رسید به دياري كه " اسم پنھان " را بدانجا عروس برده بودند . از او خبر گرفت و اما گفتند :
" ھمان روز اوّل خود را نفله كرده و فرداي روزي كه بايد به حجله مي رفت خودرا از كوه پايین انداخته و مي گويند كه عاشقِ شاعري بوده و زوركي شوھرش داده بودند . "
حیرت و اندوه، سراپاي شاعرْ جمعه را فراگرفت و نشان از مزار او پرسید . شاعرْ جمعه به مرگ وخزان نفرين كرد و آن قدر معتكف خاك يار شد كه درروزي از زمستانِ فرداھا، اورا خشك و يخزده به زير برفھا ، غنوده و خونین يافتند .
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شیرین و بیرچک
" اوختاي " كه از عشق دلي خونین داشت و مفتون مسیحا نازنیني به نام "بیرچك " بود ، وصل يار را اگر درخواب نیز مي ديد باور نمي كرد . زخم و زبان ايل و تبار نیز به خاطر عشق او به يك دختر ارمني پيش از پیش رنجورش مي كرد و ھرچه مي گفت كه اين كاردل است و گناه من نیست كسي اعتنا نمي كرد .اما اوختاي ، بي پرواي نام وننگ در میان مردمان صدرنگ ، ھر روزه با دامني پر از گل به آستان يار مي شتافت و اما يار نیز ، روي خوش نشان نمي داد. روزي بغض اش به ھايھاي گريه شكست و به بیرچك گفت :" تیغ ھلاك بر گیر و اين صید مختصر را ھمینجا در خونش بغلطان كه مرا از طلسم چشمانت گريزي نیست .سرپنجه ي عشقِ نگار است كه يابايد خونم بريزد و يا كه از اين دامگه مھر نجاتم دھد! "
بیرچك گفت :
" ترك و تازي و گبر و كافر و مسلمان ، در حديث عشق نمي گنجد و اگر واقعا عاشقي،عوض اشك بايداز چشمانت صلابت ببارد و در ساز و نغمه و نوا چنان بكوشي كه سِحرِ اين طلسم را چاره اي جز الحان خوش آھنگ و موسیقي نیست . بايد از زلال چشمه ھاي معرفت بنوشي و با آبشاري از نغمه و ترانه باز آيي تا ببینم مھرورزي ات ، با صحراي دلم چه مي كند!"
اوختاي كه تاكنون جز اخم و تخم دلبر، لبخند مھري در چھره ي دلدار نديده بود ، خوشحال و شاد بخت ، از بیرچك وداع كرد و به گلستان خلوت خیال اش پناه برد تا استادي بیابد و مشق ساز و آواز ببیند .در شھرشان خوي ، پیرمردي فرزانه و خلوت گزين به نام جوانشیر بود كه مي گفتند سر پنجه ھايش در نواختن ساز ، اعجاز مي كند و در جبین پُر چین و چشمان نافذش ، ھزار رازِ پنھان خفته است .
اوختاي به زير گنبد بازار شتافت و جوانشیر را ديد كه پشت كوره ي فولاد گري ايستاده و بر تیغ خنجري ، دسته اي از شاخِ گوزن مي نشانَد . ھمانطور كه او مشغول كار بود ، اوختاي سفره ي دل گشود و چون سخن اش تمام شد ، ھیچ جوابي نشنید و به ھمین خاطر ھم تا چند روز آزگار ، آمد و رفت و آخر سر، جوانشیر بي آن كه چشم بر چشمان او بدوزدگفت:
"مي روي كوه چلّه خانه و صبور و آرام، زير درختان انجیر آن قدر به انتظار مي نشیني كه اين چشم انتظاري شايد روزي ، شايد ماھي و شايد ھم سالي طول بكشد .نغمه و نواي زني در صخره ھا خواھد پیچید ورد او را مي گیري كه گم اش نكني. نامش "شیرين "است و ھمدمش ، آب و باد و خاك و آتش.ھرچه به من گفتي به او نیز بگو . اما قبل از رفتن ، برو پیش سازبند و سازي بگیر كه ھنوز مضرابي بر آن نخورده ."
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
اوختاي رفت و روزي كه ماھھا از آن روز گذشته بود ،با ياد دلبندش بیرچك و تلخ از انتظاري كه ھنوز به پايان نرسیده بود با دلي پُر اندوه ، نوايي از سینه
اش برخاست و ناگه ھمصدايي ديد و سايه اي كه دامن كشان در كوه مي رفت . سايه به سايه اش رفت و رسید به پاي چشمه ساري . او نبود و اما
در امواج چشمه ،تصويري را مي ديد كه بالا و پايین مي شد . گلچھره اي كه زلفان اش عنبر مي افشاند و با سازي بر دست ، میان برگھا پنھان بود .
اوختاي سر بلند كرد و تا به شاخ وبرگ نارون چشم اش افتاد ، قباي ناز آن مھوش ، مدھوش اش كرد و وقتي به ھوش آمد و آن بالا بلند را بر بالین اش
ديد و چنگ و چغانه بر دست اش ، آھسته و رنجور چنین گفت :
" تو شیريني و اما، وقتي كه زخمه بر ساز مي زني كارِ ھزار فرھاد مي كني. ماھھا بود كه مونسم طبیعت بود و كار و بارم انتظار و اماديدنت ھمان
و اسیرِ كمانِ ابروي تو گشتن ھمان . من در چاه زنخدان سوگلي ام "بیرچك" اسیر بودم و چاره ھم اگر مي جستم الآن بیچاره اي بیش نیستم . آمده
بودم كه نغمه و الحان بیاموزم و اما اكنون ، ھرچه در دل بود پاك فراموش كرده ام . "
شیرين خنديد و گفت :
" من اگر مدھوش نیز كنم دواي آن زخمي نیستم كه خود بر دلھا مي زنم . نگار عیاري ديگرم و يارمن كارش خطر است و عشق اش، رزمي نابرابر. او
آھنگ شكارھاي ناب دارد و ھیچ سفره اي را بي نان و خورشت نمي خواھد. .. اما آن سازي كه تو داري خود مرغي خوش الحان است و چون بر سینه
اش گرفتي و تقه بر مضرابش دادي، نواي آن ترنم گر قلب بیقرارت خواھد شد و صداي تو ھمان اعجازي را خواھد كرد كه روزي آواي جوانشیر را صیقل
مي داد."
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
ديري نپائید كه اوختاي ، آھنگ اسبي تیزتك شنید و شیرين را ديد كه چنگ و ساز برگرفته و در مه قله ، چون پیكره اي از سنگ قد برافراشت . جرأتي به
خود داد و زخمه بر سیم ھاي ساز زد و تا نوايش با نغمه ھا آمیخت ، كبك ھا بال افشان و درناھا رقص كنان، با برگ ھاي آويشن بر نوك ،به ديداري خنیاگري آمدند كه در طواف سنگ شیرين ، سر از پا نمي شناخت .
اوختاي از كوه چلّه خانه پايین آمد و شد خنیاگري سیّاح و میان ايل و تبار آن قدر گشت و گشت تا كه داستان جوانشیر و پھلواني ھاي او را از زبان خلق
شنید و ديد كه ھمه از عشق او به شیرين سخن مي گويند . شیرين زني شیر وَش كه كه وقتي حاكم وقت با حرامي ھا ھم پیمان شد و او و جوانشیر را در تنگنا قرار دادند ، بي باكانه سوي صخره ھا اسب تاخت و چون در پرتگاھي بود كه جز دره اي ژرف زير پايش نبود و دشمنان نیز در كمین اش، آرزو كرد كاش سنگي مي شد و ناموس جوانشیر را اھريمنان نمي آلودند كه در حال ، پیكره اي از سنگ شد و چون حرامیان در تعقیب آن غزال رعنا اسب مي تاختند به ھواي آن كه ھنوز راھي فرا رويشان گسترده است ھمگي به ته دره اي غلطیده و جوانشیر از مرگ رَست و اما چون شیرين را ديد كه با قدي برافراشته رو زين اسبش ، سنگ گرديده ، دلیران اش را گفت كه از كوه به زير آيند و عھد بندند كه ھر كدام به گوشه اي رفته و بذر رشادت بر زمین افشانند . ياران به اصرار رفتند و جوانشیر اما ھفت سال تمام چلّه نشست و تا كه روزي در نگاه اش آن عروس سنگي جان گرفت و به دنبال او تا دشت سبز تاخت و پابه پاي شیرين داشت اسب مي تاخت كه باراني گرفت و تگرگي و اورا ديگر نديد .ازته دره به اوج قله نظر دوخت و ديد كه شیرين ھمچنان ايستاده و چون عقابي تیز چشم او را مي پايد . جوانشیز خواست برگردد و اما سیلي مھیب امانش نداد و ديگر كسي او را ھرگز نديد.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
اما اوختاي كه از جوانشیر خبر داشت دم بر نكشید و روستا به روستا آمد و تا به خوي رسید و خواست كه دست و پاي پھلوان را بوسه اي دھد او را نديد و ھمه گفتند :
" با رفتن تو فولاد گرھم ساز خود از سینه ي ديوار گرفته و رفته است و اما شمشیر ھا و خنجرھايي كه او ساخته ، دست به دست مي گردند . راستي مگر اين ساز جوانشیر نیست كه تو بر دست داري؟ "
اوختاي كه پريشان بود و مشوش ، شبي آسود و سحرگاھان به ديدار " بیرچك " شتافت و وقتي آن مھپاره ساز و آواز او را شنید ودر كلام اش كرامت
و شوكت ديد گفت :
" رازي است كه بايد بداني. من ماھھاست كه خواب تو را مي بینم و براي ديدن تو ثانیه ھا مي شمارم و اما روزي خنیاگري از اينجا مي گذشت كه مي
گفتند تا ديروز فولاد گري مي كرد و او تا مرا ديد گفت كه نه كلیسائیان تو را خواھند پذيرفت و نه مسجديان او را . با نور الھي در آمیزيد و پاي در راه بگذاريد كه خداخود ،راه شما را روشن خواھد كرد . اما راستي كه تو چقدر شبیه آن فولادگري ؟ اگر جواني و برنايي ات نبود مي گفتم كه خواب مي بینم !"
اوختاي در حیرت شد و به چشمان بیرچك كه نگريست گفت :
در چشمان توھم ، نگاھھاي زني خانه كرده كه در چلّه خانه ديدم و اصلا خودِ خودت بودي و اما من چرا بازت نشناختم در تعجبم . "
بیرچك كه دوشادوش اوختاي اسب مي تاخت گفت :
" معجزه ھا چشم ديدن مي خواھند و حالا كه از ھررنگ و تعلقي آزاديم اين سعادت برما مبارك باد .طبیعت و نغمه ھايش، ھر چه را كه آموختني بود
برمن و تو آموخته اند و حالا كه شادمانه به سوي فرداھا مي رويم در دل من زمزمه اي از عشق است كه مي گويد طلسم تقدير گسسته و جھان ،
آنچنان بزرگ است كه مي شود جايي ديگر بود و ھمچنان با كیش و عشق خود ،عاشقانه زيست و ھیچ زخم زباني ھم نشنید ."