گاهی آدم از بس حرف نمیزنه میرسه به مرز خفگی!
خدا خودش رحم کنه! من که دیگه مرزشو رد کردم...
آخه اشکیم نمیشه ریخت به این اوضاع!
نمایش نسخه قابل چاپ
گاهی آدم از بس حرف نمیزنه میرسه به مرز خفگی!
خدا خودش رحم کنه! من که دیگه مرزشو رد کردم...
آخه اشکیم نمیشه ریخت به این اوضاع!
دیریاست از خود، از خدا، از خلق دورم
با اینهمه در عین بیتابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخههای پیچدرپیچ غرورم
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچكی بیتاب نورم
بادا بیفتد سایهی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
از روی یكرنگی شب و روزم یكی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم
خط میخورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بیتو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگپشتی پیر در لاكم صبورم
آخر دلم با سربلندی میگذارد
سنگ تمام عشق را بر خاك گورم
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا میبیند
از دور میگوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس میکنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز میخوانم
و قدر بعضی لحظهها را خوب میدانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس میکنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر میشد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر میپرستم
از جمله دیشب هم
دیگرتر از شبهای بیرحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جورابهایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامهها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامهها را
دنبال آن افسانهی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامههایم
بوی غریب و مبهمی میداد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خوردهی نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی
احساس میشد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیبهایم را
از پارههای ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سالها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوستتر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمیدانم
گاهی برای یادبود لحظهای کوچک
یک روز کامل جشن میگیرم
گاهی
صد بار در یک روز میمیرم
حتی
یک شاخه از محبوبههای شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی میکند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی میکند
اما
غیر از همین حسها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است
اگر چه گفته ای تو را، به خاطرات بسپرمهنوز هم خیال کن، کنار تو نشسته اممنی که در جوانی ام، بخاطرت شکسته امتو در سراب آینه، شبانه خنده میکنی میکنیمن شکست داده را، خودت برنده میکنینیامدی و سالهاست، نظر به جاده دوختمبیا ببین که بی تو من، چه عاشقانه سوختمرفیق روزهای خوب، رفیق خوب روزهاهمیشه ماندگار من، همیشه در هنوزهاصدا بزن مرا شبی، به غربتی که ساختیبه لحظه ای که عشق را، بدون من شناختی
نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم ، به كنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم كه با من، به ظاهر همدم و یكرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم كه تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شكفتند
ولی آن دم كه در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه من ، كه می سوزی از این بیگانگی ها
مكن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس كن این دیوانگی ها
کشت تقدیر تو ما را به که باید گفت؟مردم از درد خدا را به که باید گفت؟سرنوشتم اگر این است که می بینمحکم تغییر قضا را به که باید گفت؟آی خط خوردگی صفحه ی پیشانی!این همه خط خطا را به که باید گفت؟مو به مو حادثه بارید به هر بندمتیر باران بلا را به که باید گفت؟هر نفس آهی و هر آینه اشکی شدوضع این آب و هوا را به که باید گفت؟هر دمی دردی و هر ثانیه سالی بودشرح این ثانیه ها را به که باید گفت؟هذیان بود و شب و تاب و تب تردیددرد و درمان و دوا را به که باید گفت؟چه کنم این همه اما و اگرها رااین همه چون و چرا را به که باید گفت؟آفرین بر تو و نفرین به خودم گفتمجز تو نفرین و دعا را به که باید گفت؟شکوه از هر چه و هر کس به خدا کردمگله از کار خدا را به که باید گفت؟!
دروغ گفتــــن را خــــــوب یـاد گرفتــــــــــه امحــال مـ ــن خــــــــوب استخــوبِ خــوبفقـط زیــــاد تا قسمتــی هــــوای دلــ ــم طوفــــانیهمــراه با غبـــارهـای خستگـــــــــــــی ستو فکـر مـی کنـــمایـن روزهـــا...خــدا هـم از حـــرف هـای تکـــ ــراری مــ ــن خستـــه استچـه حــس مشتـرکـــی داریــم مــ ــن و خـــدااو...از حــرف هـای تکـــ ـــراری مــن خستـــه استو مـــن...از تکـــ ــرار غـــــم انگیــز روزهــــایممـی گوینـــد....هـر وقــت دلـــت گرفــــــــت سکـــوت کـنایـن روزهــا....هیــــچ کـس معنــای دلتنگـــ ـــی رانمـی فهمــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــد
نه اسمــش عشق است
نه علاقــه
نه حتــــی عادت
خـــریـــت محـض است دلتنگ کسـی باشی که دلش با تو نیســـت !!
خدایا این روزها خودم را نیز نمی شناسم ...........
حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد!
حمـاقـت یـعنـی مـن کـه
اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوی !
خـبری از دل تنـگـی تـو نمـی شود!
برمیگردم چـون
دلـتنـگـت مــی شــوم!!!