عمرِبی تو عمرِ بیهودست رسوایم مکن
جان زینب یا حسین، مشغول دنیایم مکن
عاشق ازلیلاییِ معشوق، حیران میشود
ازخدا خواهم،که جز مجنونِ لیلایم مکن
نمایش نسخه قابل چاپ
عمرِبی تو عمرِ بیهودست رسوایم مکن
جان زینب یا حسین، مشغول دنیایم مکن
عاشق ازلیلاییِ معشوق، حیران میشود
ازخدا خواهم،که جز مجنونِ لیلایم مکن
مطلع شعر من از عشق تو حیران شده است
بیت در بیت دلم بی سر و سامان شده است
زان سر زلف مرا بی سر و سامان کردی
خون غرقهاش از خنجر مژگان کردی
من به سودای غمت اشک به دامن کردم
تا تو از سنبل تر مشک به دامان کردی
از بس که ریخت شب به شب اشک زلال ما
یوم العزا شده همه ایام سال ما
عاشق نگشته ای که ببینی چه می کشیم
پروانه شو ، بسوز ، رسی تا به حال ما
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
كه یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
زملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آنکه خدمت جام جهان نما بکنند
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق
لیک چو درد در تو نبیندکه رادوا بکند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم ،بود که بیداری
به وقت فاتحه ی صبح یک دعابکند
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگردلالت این دولتش صبا بکند
نه هر که چهره برافروخت، دلبری داند
نه هر که آینه سازد، سکندری داند نه هر که طرف کله کجنهاد و تند نشست کلاهداری و آیین سروری داند تو بندگی، چو گدایان، به شرطِ مزد مکن که خواجه خود روش بندهپروری داند غلام همت آن رندِ عافیتسوزم که در گداصفتی، کیمیاگری داند وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی وگرنه هر که تو بینی، ستمگری داند بباختم دل دیوانه و ندانستم که آدمیبچهای شیوهٔ پری داند هزار نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند مدارِ نقطهٔ بینش ز خال توست مرا که قدر گوهر یکدانه جوهری داند به قد و چهره، هرآنکس که شاه خوبان شد جهان بگیرد اگر دادگستری داند ز شعر دلکش حافظ کسی بُوَد آگاه که لطف طبع و سخنگفتنِ دری داند