در نگاهمان رازی است
که نمی دانم چیست ؟
مثل آرامش بعد از یک موج
مثل بوی نم بعداز باران
مثل پیداشدن واژه گم کرده یک شعر بلند ناقص
که به آن
محتاجیم !!
نمایش نسخه قابل چاپ
در نگاهمان رازی است
که نمی دانم چیست ؟
مثل آرامش بعد از یک موج
مثل بوی نم بعداز باران
مثل پیداشدن واژه گم کرده یک شعر بلند ناقص
که به آن
محتاجیم !!
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است
__________________
در من ترانه های قشنگی نشسته اند
انگار از نشستن بیهوده خسته اند
انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت
امید خود به این دل دیوانه بسته اند
ازشور و مستی پدران گذ شته مان
حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...
من باز گیج می شوم از موج واژه ها
این بغضهای تازه که در من شکسته اند
من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم
اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند
__________________
گویند زعشق کن جدایی
این نیست طریق آشنایی
من قوت زعشق می پذیرم
گر میرد عشق من بمیرم
پرونده عشق شد سرشتم
بی عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود زعشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
یا رب! به خدایی خدایت
وانگه به کمال پادشاییت
گر چه زشراب عشق مستم
عاشق تر از این کنم که هستم
با رب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر او درافزای
گر چه شده ام چو مویی از غم
یک موی نخواهم از سرش کم
عشقی که چنین به جای خود باد
چندان که بود یکی به صد باد!
قفل سکوت قلب مرا بازمیکنی
باچشمهای عاشقت اعجاز میکنی
ارزانی نگاه توسهم غرورمن
وقتی برای ایینه هم نازمیکنی
__________________
چه زيبا ديدگانم اشك می ريزند
در اين آيينه ی صد رنگ
و از مجذور چشمان تو در محراب ابرويت
عجب رنگين كمان های قشنگی در نگاه من می آميزند
تو مثل نور مشهودی
تو در عينی كه در نزديكی ذهن منی، دوري
تو مثل منظومه ی شمسي، پر از اوزان نورانی
تو مثل شعر منثوري
چه قدر از حجم اندوه تو می ترسم
چه قدر از شط گيسوی خروشانت
و مثل بره ای از شانه ي كوه تو می ترسم
به قدري دوستت دارم
كه در اوج نمازم
لانه ی شاهين شبگرد قنوت توست
مهلت ما اندک است و عمر ما بسیار نیست
در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست
سهم ما جز دامنی گل نیست از گلزار عمر
یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست
آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال
جلوه ی این نقش جز بر پرده ی پندار نیست
کام دولت را ز آغوش سحر باید گرفت
مرغ شب گوید که بخت خفتگان بیدار نیست
با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار
ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست
__________________
برای دیدن تو همیشه سبزه زار می مانم
کنار جنگل شب به انتظار می مانم
تو را میان فاصله ها ی بی کسی خواهم جست
درون این قفس تن به آرزوی بهار می مانم
نمی دهم از دست شوق وصل تو را
میان باغ سبز امید غنچه وار می مانم
به وقت تنگدستی این قلب رنجیده
به گرد شمع وجودت به یادگار می مانم
دو دست دعای خود روان کنم به ملکوت
در این حریم خلوت دل به یاد یار می مانم
برای دوری از این درت دوریت
به کنج محبس تن می گسار می مانم
بدان امید که شرر زنم به جان فراغ
چو عیسیِ عمران تا ابد به دار می مانم
گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران
دلم می خواهد بدوم تا دوردستها
تا مزارع برنج
تا خانه کوچک مادربزرگ که در میان
شالیزارهای برنج گم شده
دلم برای عزیزی می گیرد
که امروز برای همیشه رفت
آه که دلم گریه می خواهد
دیوانگی می خواهد
نور می خواهد
پرواز می خواهد
سکوت می خواهد