روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
نمایش نسخه قابل چاپ
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
من شاه کشور ادب و شرم و عفتم
با من کدام دست در آغوش ميکني
يا هو
http://www.arvah.net/Smileys/classic/rose.gif
يار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
يار تويي غار تويي خواجه نگه دار مرا
http://www.arvah.net/Smileys/classic/rose.gif http://www.arvah.net/Smileys/classic/rose.gif
نوح تويي روح تويي فاتح و مفتوح تويي
سينه مشروح تويي بر در اسرار مرا
http://www.arvah.net/Smileys/classic/rose.gif http://www.arvah.net/Smileys/classic/rose.gif
نور تويي سور تويي دولت منصور تويي
مرغك كه طور تويي خسته به منقار مرا
http://www.arvah.net/Smileys/classic/rose.gif
ديوان شمس تبريزي
اي دل به ساز عرش اگر گوش ميکني
از ساکنان فرش فراموش ميکني
گر ناي زهره بشنوي اي دل بگوش هوش
آفاق را به زمزمه مدهوش ميکني
http://www.arvah.net/Smileys/classic/rose.gif
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
در بند آن مباش که مضمون نمانده است
تا بود بار غمت بر دل بيهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
آتش به دو دست خويش بر خرمــــن خويش
چـــون خود زده ام چه نالم از دشمن خويش
كس دشمن من نيست منم دشمن خويش
اي واي مــــن ودست مــن ودامـــن خويش
شود در گلخن دوزخ طلب کاري چو عطارت
اگر در روضه بنمايي به ما نور تجلي را
آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی http://www.arvah.net/Smileys/classic/rose.gif
يا رب سببي ساز که يارم به سلامت
بازآيد و برهاندم از بند ملامت
تقدير من اين بود كه چون شمع بسوزم
زين آتش جانسوز دريغا حذرم نيست
تا نسازي بر خود آسايش حرام
کي تواني زد به راه عشق، گام؟
من اين حروف نوشتم چنانكه غير ندانست
تو هم ز روي كرامت چنان بخواه كه تو داني
باده پيمودن و راز از خط ساقي خواندن
خرم از عيش نشابورم و خياميها
آن كه سودا زده چشم تو بوده است منم
و آن كه از هر مژه ، صد چشم گشوده است منم
مي نوش بماهتاب اي ماه که ماه
بسيار بتابد و نيابد ما را
ای شاهــــد خوبان نظری سوی گدا کن
این سوخته بی سرو پا را تو دوا کن
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
دل میرود زدستم صاححب دلان خدارا
دردا که راز پنهان حواهد شد اشکارا
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پيراهن صبوري ايشان دريده اي
يادم آيد كه به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن
به تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از كوي تو هرگز نتوانم نتوانم
شاعر : فريدون مشيري
ما در این شهر غریبیم و درین ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم
می هست و درم هست و بت لاله رخان هست
غم نیست وگر هست نصیب دل اعداست
تا كي غم دنياي دني، اي دل دانا
حيف است زخوبي كه شود عاشق زشتي
یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند؟
دامان کودکانه ی یک دختر نجیب
بی تو اسیر آتش نامرد می شود
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
در طوافت کعبه بر گرد تو می گردد حسينکآمدی ، در بيت حق ، تجديد پيمان می کنی
یکی را داده ای صد ناز ونعمت
یکی را نان جو آغشته در خون
نذر کردم لحظه تنگ غروب
نذر يک شب اشک نيلی ريختن
بر سر هر کوچه شهر خيال
شب چراغی از نگاه آويختن
ني قصه آن شمع چگل بتوان گفت
ني حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آنست كه نيست
يك دوست كه با او غم دل بتوان گفت
تا باغم عشق تو مرا كار افتاد
بيچاره دلم در غم بسيار افتاد
بسيار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنين زار كه اينبار افتاد
در مدرسه از نشاطمان کم کردند
از وسعت ارتباطمان کم کردند
هر وقت به هم عشق تعارف کردیم
از نمره ی انضباطمان کم کردند
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
روزت بستودم ونمی دانستم
شب با تو غنودم و نمی دانستم
ظن بود مرا به من که من جمله منم
من جمله تو بودم و نمی دانستم