عشقا تو در آتش نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما را
صبرا به تو در گریختم تا چکنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را
لسان الغیب
نمایش نسخه قابل چاپ
عشقا تو در آتش نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما را
صبرا به تو در گریختم تا چکنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را
لسان الغیب
من ار زانکه گردم به مستی هلاک
به آیین مستان بریدم به خاک
به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید
به تابوتی از چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید
مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رباب
مبادا عزیزان که در مرگ من
بنالد به جز مطرب و چنگ زن
تو خود حافظا سر ز مستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب
هما میر افشار
هما ميرافشار
گلپونه هاي وحشي دشت اميدم ، وقت سحر شد
خاموشي شب رفت و فردايي دگر شد
من مانده ام تنهاي ، تنها
من مانده ام تنها ميان سيل غمها
****
گلپونه هاي وحشي دشت اميدم ، وقت جداييها گذشته
باران اشكم روي گور دل چكيده
بر خاك سرد و تيره اي پاشيده شبنم
من ديده بر راه شما دارم كه شايد
سر بر كشيد از خاكهاي تيره غم
****
من مرغك افسرده اي بر شاخسارم
گلپونه ها ، گلپونه ها چشم انتظارم
ميخواهم اكنون تا سحر گاهان بخوانم
افسرده ام ، ديوانه ام ، آزرده جانم
****
گلپونه ها ، گلپونه ها ، غمها مرا كشت
گلپونه ها آزار آدمها مرا كشت
گلپونه ها نا مهرباني آتشم زد
گلپونه ها بي همزباني آتشم زد
****
گلپونه ها در باده ها مستي نمانده
جز اشك غم در ساغر هستي نمانده
گلپونه ها ديگر خدا هم ياد من نيست
همدرد دل ، شبها بجز فرياد من نيست
****
گلپونه ها آن ساغر بشكسته ام من
گلپونه ها از زندگاني خسته ام من
ديگر بس است آخر جداييها خدا را
سر بركشيد از خاكهاي تيره غم
****
گلپونه ها ، گلپونه ها من بيقرارم
اي قصه گويان وفا چشم انتظارم
آه اي پرستوهاي ره گم كرده دشت
سوي ديار آشناييها بكوچيد
با من بمانيد ، با من بخوانيد
****
شايــــــــد كه هستي را ز سر گيرم دوباره
شايــــــــد آن شور مستي را ز سر گيرم دوباره
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
لطفا از سهراب
"خانه دوست كجاست؟" در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
ميروي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در ميآرد،
پس به سمت گل تنهايي ميپيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين ميماني
و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد.
در صميميت سيال فضا، خشخشي ميشنوي:
كودكي ميبيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او ميپرسي
خانه دوست كجاست."
نادر نادر پور
تقدیر
آزرده از آنم که مرا زندگی آموخت
آزرده تر از آنکه مرا توش و توان داد
سوداگر پیری که فرشونده ی هستی است
کالای بدش را به من ، افسوس ، گران داد
گفتم که زبان درکشم و دیده ببندم
دیدم که دریغا ! نه مرا تاب درنگ است
وه کز پی آن سوز نهان در رگ و خونم
خشمی است که دیوانه تر از خشم پلنگ است
خشمی است که در خنده ی من ، در سخن من
چون آتش سوزنده ی خورشید هویداست
خشمی است که چون کیسه ی زهر از بن هر موی
می
جوشد و می ریزد و سرچشمه اش آنجاست
من بندی این طبع برآشفته ی خویشم
طبیعی که در او زندگی از مرگ جدا نیست
هم درغم مرگ است و هم آسوده دل از مرگ
هم رسته ز خویش است و هم از خویش رها نیست
با من چه نشینی که من از خود به هراسم
با من چه ستیزی که من از خود به فغانم
یک روز گرم نرمتر از موم گرفتی
امروز نه آنم ، نه همانم ، نه چنانم
یک روز اگر چنگ دلم ناله ی خوش داشت
امروز به ناخن مخراشش که خموش است
یک روز اگر نغمه گر شادی من بود
امروز پر از لرزه ی خشم است و خروش است
گر زانکه درین خاک بمانم همه ی عمر
یا رخت اقامت
ببرم از وطن خویش
تقدیر من اینست که آرام نگیرم
جز در بن تابوت خود و در کفن خویش
شاعر عزیز : مریم حیدرزاده
شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی
تو را با لهجه گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعاکردم
.پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو رااز بین گلهایی که در تنهاییم روئید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی :
دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی
و من تنها
برای زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت!
و من بعد از عبور تلخ وغمگینت
حریم چشمهایم را بر رو ی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا؟
شاید خطا کردم
و تو بی آنکه به فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟ ولی رفتی .
وبعد رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و بعد رفتنت آسمان چشمهایم خیس باران بود
وبعد رفتنت انگار کسی حس کرد که من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید که تو نام مرا از یاد خواهی برد
ومن با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد
ببین! سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :
«تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب او خطا کردم. »
ومن در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است
ومن در اوج پائیزی ترین ویرانه ی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمیدانم چرا؟
شاید به رسم عادت پروانگی مان باز هم برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
کارو
كارو ممنون امكان اين رو پيدا كردم كه با اين شاعر اشنا بشم
شب است و ماه می رقصد ستاره نقره می پاشدنسیم پونه و عطر شقایق ها ز لبهای هوس الود زنبق های وحشی بوسه می چیند و من تنهای تنهایم در این تاریکی شب خدایم آه خدایم صدایت میزنم بشنو صدایم از زبان کارو فریادت دهم، اگرهستی برس به دادم!
هرگز این سازها شادم نمیسازد دگر آهم نمیگیرد دگر بنگ باده و تریاک آرام نمیسازد شب است و ماه میرقصد ستاره نقره می پاشد من اما در سکوت خلوتت آهسته میگریم اگر حق است زدم زیر خدایی!!!
لطفا از م.اميد(مهدي اخوان ثالث)
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است/
مهدی سهیلی
تو پاكدامني
در چهره تو نقش مسيحا نشسته است
اندهگين مباش ـ
گر روزگار، با تو گهي كجمدار بود.
زيرا نصيب تو ـ
از اين شكستها شرف و افتخار بود.
***
اي مرد پاكباز !
در راه عمر، هر كه سبكبار ميرود ـ
پا مينهد به درگه حق، رو سپيد و پاك
و آن سيم و زد طلب كه گرانبار زيسته است
دست گناه مينهدش در دهان خاك
***
اي قهرمان خسته تن و خسته جان من !
دانم تو كيستي
دانم تو چيستي
يكعمر در سراچه دلتنگ زندگي ـ
مردانه زيستي
در پيش خلق، خنده بلب داشتي ولي ـ
پنهان گريستي .
در چشم من مسيح بزرگ زمانه اي
اي مرد پاكزاد
بر جان پاك تو ـ
از من درود باد ـ
از من درود باد
فـــــــروغ