در استان به خون خفتگان وادي عشق
برون ز عالم اسباب خانه مي سازم
چو شمع بر سر هر كشته مي گذارم جان
ز يك شراره هزاران زبانه مي سازم
نمایش نسخه قابل چاپ
در استان به خون خفتگان وادي عشق
برون ز عالم اسباب خانه مي سازم
چو شمع بر سر هر كشته مي گذارم جان
ز يك شراره هزاران زبانه مي سازم
ما را ز درون خویش غافل کردند
فهمیدن عشق را چه مشکل کردند
انگار کسی به فکر ماهی ها نیست
سهراب بیا که آب را گل کردند
در كار گلاب و گل حكم ازلي اين بود
كاين شاهد بازاري وين پرده نشين باشد
دورم ز تو ای گلشن جانان چه نویسم
من مور ضعیفم به سلیمان چه نویسم
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد
با این دل گریان به عزیزم چه نویسم
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت کی چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده ی من شو و برخور ز همه سیم تنان
نمي كنم دل از اين عرصه شقايق فام
كنار لاله رخان اشيانه مي سازم
من هم می خواهم ببارم ...
باران آرام ببار
آدمیان در خوابند
این طلوع آرام را بر هم مزن
نه به شاخ گل نه به سرو چمن پبچیده ام
شاخه تکم بگرد خویشتن پیچیده ام
گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود
دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام
من برای تو میخونم
هنوز از این ور دیوار
هرجای گریه که هستی
خاطره هات و نگه دار
راز دل پیش دوستان مگشای
گر نخواهی که دشمنان دانند