دیزگاهی است که دراین تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
نمایش نسخه قابل چاپ
دیزگاهی است که دراین تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
تا نگردی اشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش!
شد آن که اهل نظر برکناره میرفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
شادی به روزگار گدایان کوی دوست
بر خاک ره نشسته به امید روی دوست
درنومیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است[sootzadan]
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دلِ ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکیبایی را
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
برحذر باش که سرمیشکنددیوارش
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماعست
دست طرب از دامن این زمزمه مگسل
ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو
نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوش
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
تنم لرزان دلم غمگین کدامین راه راپیمود؟
به سوی روشنیهای پر از احساس باید رفت؟
تو آن نهای که دل از صحبت تو برگیرند
و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند
در آن شهری که مردانش عصا از کور می دزدند
من از نا باوری آنجا محبت آرزو کردم
مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل
که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پي ديدن او دادن جان کار من است
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمیباشد
چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمیباشد
در تیره شب هجر تو جانم به لب امد
وقت است که همچون مه تابان به در ایی
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش
شنیدم که طبیب دل بیمارانی
پس طبیب دل من باش که بیمار تو ام...
من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
من اگر عاشق نباشم از خودم سيرم
من اگر عاشق نباشم زود ميميرم
من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
منم آن که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کار ساز بنده نواز
زنده شود هر که پیش دوست بمیرد
مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد
دوران خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست میرود سرم ای دوست دست گیر
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
ما به روی دوستان از بوستان آسودهایم
گر بهار آید وگر باد خزان آسودهایم
ما ازين هستيه ده روزه به تنگ آمده ايم
واي بر خضر که زنداني عمر ابدست
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
اگر با من نبودش هيچ ميلي
چرا ظرف مرا بشكست ليلي
یا رب ان نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
شبی باخیال توهمخونه شد دل
نبودی ندیدی چه ویرونه شد دل
لحظه و ساعت عمر من تويی
تو كه نيستی من زمانو نمی خوام
من که ره بردم به گنج حسن بی پایان دوست/ صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم
مرو ای ذوست مرو ای دوست مرو از دست من ای یار
که منم زنده به بوی تو به گل روی تو
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی/ وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده
تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده