پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آگاه شدن موبد از رفتن رامين نزد ويس
چو آگه گشت شاهنشاه موبد
که پيدا کرد رامين گوهربد
دگر باره بشد با ويس بنشست
گسسته مهر ديگر ره بپيوست
دل رام آنگهي بشکيبد از ويس
که از کردار بد بشکيبد ابليس
اگر خرگوش روزي شير گردد
دل رامين ز ويسه سير گردد
وگر گنجشک روزي باز گردد
دل رامين ازين خو بازگردد
همان گه شاه شد تا پيش مادر
به دلتنگي گله کرد از برادر
مرو را گفت نيکو باشد اين کار
نگه کن تا پسندد هيچ هشيار
که رامين با زنم جويد تباهي
کند بدنام بر من گاه شاهي
يکي زن چون بود با دو برادر
چه باشد در جهان زين ننگ بدتر
دلم يکباره برگشت از مدارا
ازيرا کردم اين راز آشکارا
من اين ننگ از تو بسياري نهفتم
چو بيچاره شدم با تو بگفتم
بدان تا تو بداني حال رامين
نخواني مر مرا بيهوده نفرين
که من زان سان کشم او را به زاري
که گردد چشم تو ابر بهاري
مرا تو دوزخي هم تو بهشتي
تو نپسندي به من اين نام زشتي
سپيد آنگه شود از ننگ رويم
که رويم را به خون وي بشويم
جوابش داد مادر گفت هرگز
دو دست خود نبرد هيچ گربز
مکش او را که او هستت برادر
ترا چون او برادر نيست ديگر
نه در رزمت بود انباز و ياور
نه در بزمت بود خورشيد انور
چو بي رامين شوي بي کس بماني
نه خوش باشدت بي او زندگاني
چو بنشيني نباشد همنشينت
همان انباز و پشت راستينت
ترا ايزد ندادست ايچ فرزند
که روزي بر جهان باشد خداوند
بمان تا کاو بود پشت و پناهت
به دست او بماند جايگاهت
نباشد عمر مردم جاوداني
برو روزي سرآيد زندگاني
چو فرمان خدا آيد به جانت
به دست دشمن افتد خان و مانت
همان بهتر که او برجاي باشد
مگر چون تو جهان آراي باشد
مگر شاهي درين گوهر بماند
نژاد ما درين کشور بماند
برادر را مکش زن را گسي کن
کليد مهر در دست کسي کن
بتان و خوبرويان بي شمارند
که زلف از مشک و بر از سيم دارند
يکي را برگزين و دل برو نه
کليد گنجها در دست او ده
مگر کت زان صدف دري بيايد
که شاهي را و شادي را بشايد
چه داري از نژاد ويسه اميد
جز آن کاو آمدست از تخم جمشيد
نژادش گرچه شهوارست و نيکوست
ابا اين نيکوي صدگونه آهوست
مکن شاها خرد را کارفرماي
روانت را بدين کينه ميالاي
هزاران جفت همچون ويس يابي
چرا دل زان بلايه برنتابي
من اين را آگهي ديگر شنيدم
چنان دانم که من بدتر شنيدم
شنيدستم که آن بدمهر بدخو
دگرباره شد اندر بند ويرو
به خوردن روز و شب با او نشستست
ز مي گه هوشيار و گاه مستست
هميشه ويس از بختش همي خواست
کنون چون ديد درد دلش برخاست
تو از رامين بيچاره چه خواهي
کت از ويرو همي آيد تباهي
اگر رامين به همدانست از آنست
که او بر ويسه چون تو مهربانست
وليکن زين سخن آنجا بماندست
که ويسه مهر او از دل براندست
همين آهوست ويس بدنشان را
بود هر روز ديگر دوستان را
چنان زيبايي و خوبي چه بايد
که مهرش بر کسي ماهي نپايد
به گل ماند که گرچه خوب رنگست
نپايد دير و مهرش بي درنگست
چو بشنيد اين سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختي بر برادر
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آگاه شدن موبد از رفتن رامين نزد ويس
چو بشنيد اين سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختي بر برادر
چنان بر ويس و بر ويرو بيازرد
که گشت از خشم دل رنگ رخش زرد
همان گه نزد ويرو کرد نامه
ز تندي کرد چون شمشير خامه
بدو گفت اين که فرمودت نگويي
که بر من بيشي و بيداد جويي؟
پناهت کيست يا پشتت کدامست
که رايت بس بلند و خويش کامست
نگويي تا که دادت اين دليري
که روباهي و طبع شير گيري
تو با شيران چرا شيري نمايي
که با گور دمنده برنيايي
تو از من بانوم را چون ستاني
بدين بيچارگي و ناتواني
اگرچه هست ويسه خواهر تو
زن من چون نشنيد در بر تو
چرا داري مرو را تو به خانه
بدين کار از تو ننيوشم بهانه
کجا ديدي يکي زن جفت دو شوي
دو پيل کينه ور بسته به يک موي
مگر تا من نديدم جايگاهت
فزون شد زانکه بد پشت و پناهت
همي تا تو دلير و شيرمردي
نديدم در جهان نامي که کردي
نه روزي پادشاهي را ببستي
نه روزي بدسگالي را شکستي
نه باجي بر يکي کشور نهادي
نه شهري را به پيروزي گشادي
هنرهاي ترا هرگز نديدم
نه نيز از دوست وز دشمن شنيدم
نژاد خويشتن داني که چونست
به هنگام بلندي سرنگونست
تو از گوهر همي ماني به استر
که چون پرسند فخر آرد به مادر
ترا تير افگني بينم به هر کار
به نخچير و به بازي نه به پيکار
به ميدان اسپ تازي نيک تازي
هميدون گوي تنها نيک بازي
همي تا در شبستان و سرايي
هنرهاي يلان نيکو نمايي
چو در ميدان شوي با هم نبردان
گريزي چون زنان از پيش مردان
همي شيري کني در کشور ماه
ازو رفته زبون داردت روباه
همانا زخم من کردي فراموش
که از جانت خرد برد از تنت هوش
هميدون زخمهاي نامداران
ستوده مرغزي چابک سواران
به کينه همچو شير مرغزاري
به کوشش همچو رعد نوبهاري
هنوز از مرزهاي کشور ماه
همي آيد همانا آوخ و آه
مرا آن تيغ و آن بازو به جايست
که از روي زمين دشمن زدايست
چو اين نامه بخواني گوش من دار
که شمشيرم به خون تست ناهار
شنيدم هرچه تو گفتي ازين پيش
نمودي مردمان را مردي خويش
همي گفتي که شاه آمد ز ناگاه
چو شير تند جسته از کمينگاه
ازيرا برد ويسم را ز گوراب
که من بودم بسان مست در خواب
اگر من بودمي در کشور ماه
نبردي ويس را هرگز شهنشاه
کنون باري نه مستي هوشياري
به جاي خويش فرخ شهرياري
ز کار خود ترا آگاه کردم
به پيگار تو دل يکتاه کردم
به هر راهي برون کن ديدباني
به هر مرزي هميدون مرزباني
به گرد آور سپاه از بوم ايران
از آذربايگان و ري و گيلان
همي کن ساز لشکر تا من آيم
که من خود زود بندت برگشايم
برافشان تو به باد کينه گنجت
که همچون باد باشد يافه رنجت
به جنگت نه چنان آيم من اين بار
که تو يابي به جان از جنگ زنهار
کنم از کشتگان کشورت هامون
به هامون بر برانم دجله خون
بيارم ويس را بي کفش و چادر
پياده چون سگان در پيش لشکر
چنان رسوا کنم وي را کزين پس
نجويد دشمني با مهتران کس
چو شاه اين نامه زي ويرو فرستاد
همان گه مهتران را آگهي داد
ز راه ماه وز پيگار ويرو
همه کردند ساز خويش نيکو
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
رفتن موبد از خراسان به جانب همدان
سحرگاهان برآمد ناله ناي
روان شد همچو دريا لشکر از جاي
تو گفتي رود جيحون از خراسان
همي آمد دمان سوي کهستان
هر آن جايي که لشکر گه زدي شاه
نيارستي گذشتن بر سرش ماه
زمين از بار لشکر بود بستوه
که مي رفتند همچون آهنين کوه
تو گفتي سد يأجو جست لشکر
هم ايشان باز چون مأجوج بي مر
همي شد پيگ در پيش شهنشاه
شهنشه از قفاي پيگ در راه
چو پيگ آمد به نزد شاه ويرو
بشد وي را ز دست و پاي نيرو
جهان بر چشم ويرو تيره گون شد
ز خشم شاه چشمش همچو خون شد
همي گفت اي عجب چندين سخن چيست
مرو را اين همه پرخاش با کيست
نشانده خواهرم را در شبستان
برون کرده به دي ماه زمستان
هم او زد پس همو برداشت فرياد
بدان تا باشد از دو گونه بيداد
گزيده خواهرم اکنون زن اوست
تو گويي بدسگال و دشمن اوست
به صد خواري ز پيش خود براندش
به يک نامه دگرباره نخواندش
گناه او کرد و بر ما کينه ور گشت
چنين باشد کسي کز داد برگشت
نه سنگينست شاهنشه نه رويين
چه بايستش بگفتن لاف چندين
سپاه آورد يک بار و مرا ديد
چنان کم ديد دانم کم پسنديد
ز پيش من به بدروزي چنان شد
که از خواري به گيتي داستان شد
نه پنهان بود جنگ ما دو سالار
که ديگرگون توان کردن به گفتار
از آن پس کاو ز دست ما بيفتاد
چرا پيمود بر ما اين همه باد
عجبتر زين نديدم داستاني
دو تن ترسد ز بشکسته کماني
چه ترساند مرا کاو بود ترسان
ندارد هيچ بخرد جنگم آسان
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
پاسخ فرستادن ويرو پيش موبد
پس آنگه پاسخي کردش بآيين
به پايان تلخ و از آغاز شيرين
مرو را گفت شاها نيکناما
بزرگا کينه جويا خويش کاما
چه پيش آمد ترا از خويش کامي
بجز اندهگني و زشت نامي
تو شاه و شهريار و پادشايي
به کام خويشتن فرمان روايي
چنان بايد که تو آهسته باشي
همه کاري نکو دانسته باشي
تو از ما مهتري بايد که گفتار
نگويي جز بآيين و سزاوار
خردمندان سخن بر داد گويند
هميشه نام نيک از داد جويند
خرد از هر کسي تو بيش داري
چرا دل را ز کينه ريش داري
ميان ما همي کينه نبايد
که کين با دوستي در خور نيايد
اگر تو يافه گويي ما نگوييم
وگر تو کينه جويي ما نجوييم
تو بفرستاده اي زن را ز خانه
چه بندي بر کسي ديگر بهانه؟
نه نامه بايد ايدر نه پيمبر
زن اينک هر کجا خواهي همي بر
اگر فرمان دهي فرمانپرستم
مرو را در زمان زي تو فرستم
به جان من که تا ايدر رسيدم
مگر او را سه بار افزون نديدم
وگر بينم چه ننگ آيد ز ديدن
مرا از خواهرم نتوان بريدن
چو باشد بانوي تو خواهر من
چه باشد گر نشيند هم بر من
نگر تا بر من اين تهمت نبندي
که هرگز نايد از من ناپسندي
اگر عقلت مرا نيکو بسنجد
بداند کاين سخن در من نگنجد
ز ويسه پاسخ اين آمد که دادم
تو خود داني که من بر راه دادم
سخن اکنون ز نام خويش گوييم
که هر يک در هنرها نام جوييم
سخن آن گو چه با دشمن چه با دوست
که هر کو بشنود گويد که نيکوست
بدين نامه که کردي سوي کهتر
تو خود تنها شدستي پيش داور
ز دستي لافهاي گونه گونه
بسي گفته سخنهاي نمونه
به جنگ دينور تو فخر کردي
مرا بوده درو آيين مردي
مرا گفتي همان تيغم به جايست
که از روي زمين دشمن زدايست
اگر تيغ تو از پولاد کردند
نه شمشير من از شمشاد کردند
اگر تيغ تو برد خود و خفتان
ببرد تيغ من خارا و سندان
مرا گفتي مگر کردي فراموش
که زخمم چون ببرد از جان تو هوش
مگر زخم مرا در خواب ديدي
که در بيداريش ناياب ديدي
سخنها کان مرا بايست گفتن
به نام خويش و نام تو نهفتن
درين نامه تو گفتستي سراسر
نهادستي کله بر جاي افسر
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
پاسخ فرستادن ويرو پيش موبد
درين نامه تو گفتستي سراسر
نهادستي کله بر جاي افسر
دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگويد هر چه خواهد شوخ بي رنج
گر اين نامه به لشکر بر بخواني
شود پيدا بسي ننگ نهاني
دگر طعنه زدي بر گوهر من
که بهتر بد ز بابم مادرمن
گهر مردان ز نام خويش گيرند
چو مردي و خرد را پيش گيرند
به گاه رزم گوهر چون پژوهند
ز گرز و خنجر و زوبين شکوهند
اگر پيش آييم بر دشت پيگار
تو خود بيني که با تو چون کنم کار
به اب تيغ گوهر را بشويم
کنم مردي به کردار و نگويم
چه گوهر چه سخن دانگي نيرزند
در آن ميدان که گردان کينه ورزند
به يک سو نه سخن مردي بياور
که ما را مردي است امروز ياور
به جا آريم هر يک نام و کوشش
که تا خود چون کند دادادر بخشش
چو پيگ از نزد ويرو شد بر شاه
مرو را يافت با لشکرش در راه
هوا چون بيشه ديد از رمح و نيزه
چو سرمه گشته در ره سنگ ريزه
چو شاه آن پاسخ دلگير برخواند
از آن پاسخ به کار خويش درماند
کجا او را گمان آمد که ويرو
کند با وي ز بهر ويس نيرو
چو در نامه سخنها ديد چونان
شد از آزار و از تندي پشيمان
همان گه نزد ويرو کس فرستاد
که ما را کردي از انديشه آزاد
ترا زي من به زشتي ياد کردند
بدانستم که بر بيداد کردند
کنون از پشت رخش کين بجستم
به خنگ مهرباني برنشستم
منم مهمان تو يک ماه در ماه
چنان چون دوستداران نکوخواه
بکن اکنون تو ساز ميزباني
در آن ايوان و باغ خسرواني
که من يک ماه زي تو ميهمانم
ترا يک سال از آن پس ميزبانم
نگر تا در دل آزارم نداري
هم اکنون ويسه را پيش من آري
که ويسم خواهر آمد تو برادر
همان شهرو جهان افروز مادر
چو آمد پاسخ موبد به ويرو
درود و هديه بي مر به شهرو
دگر ره ديو کينه روي بنهفت
گل شادي به باغ مهر بشکفت
دو چشم رامش از خواب اندر آمد
به جوي آشتي آب اندر آمد
دگر ره ويس بانو را ببردند
چو خورشيدي به شاهنشه سپردند
دل هر کس بديشان شادمان بود
تو گفتي خود عروسي آن زمان بود
يکي مه شادي و نخچير کردند
گهي چوگان زدند گه باده خوردند
پس از يک مه ره خانه گرفتند
ز بوم ماه سوي مرو رفتند
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
سرزنش کردن موبد ويس را
چو در مرو گزين شد شاه شاهان
دلش خرم به روي ماه ماهان
ز روي ويس بودي آفتابش
ز موي ويس بودي مشک نابش
نشسته شاد روزي با دلارام
سخن گفت از هواي ويس با رام
که بنشستي به بوم ماه چندين
ز بهر انکه جفتت بود رامين
اگر رامين نبودي غمگسارت
نبودي نيم روز آنجا قرارت
جوابش داد خورشيد سمن بر
مبر چندين گمان بد به من بر
گهي گويي که با تو بود ويرو
کني ديدار ويرو بر من آهو
گهي گويي که با تو بود رامين
چرا بر من زني بيغماره چندين
مدان دوزخ بدان گرمي که گويند
نه اهريمن بدان زشتي که جويند
اگرچه دزد را دزدي بود کار
دروغش نيز هم گويند بسيار
تو خود داني که ويرو چون جوانست
به دشت و کوه بر نخچير گانست
نداند کار جز نخچير کردن
نشستن با بزرگان باده خوردن
به عادت نيز رامين همچنين است
مرو را دوستدار راستين است
به هم بودند هر دو چون برادر
نشسته روز و شب با رود و ساغر
جوان را هم جوان باشد دلارام
کجا باشد جواني خوشترين کام
جواني ايزد از مينو سرشتست
مرو را بوي چون بوي بهشتست
چو رامين امد اندر کشور ماه
به رامش جفت ويرو بود شش ماه
به ايوان و به ميدان و به نخچير
به اندوه و به شادي و به تدبير
اگر ويروست او را بد برادر
وگر شهروست او را بود مادر
نه هر کاو دوستي ورزيد جايي
به زير دوستي بودش خطايي
نه هر کاو جايگاهي مهرباني
کند، دارد به دل در بدگماني
نه هر دل چون دلت ناپاک باشد
نه هر مردي چو تو بي باک باشد
شهنشه گفت نيکست ار چنينست
دل رامين سزاي آفرينست
بدين پيمان تواني خورد سوگند
که رامين را نبودش با تو پيوند
اگر سوگند بتواني بدين خورد
نباشد در جهان چون تو جوانمرد
جوابش داد ويس و گفت سوگند
خورم شايد بدين نابوده پيوند
چرا ترسم ز ناکرده گناهي
به سوگندان نمايم خوب راهي
نپيچد جرم ناکرده رواني
نگندد سير ناخورده دهاني
به پيمان و به سوگندم مترسان
که دار بي گنه سوگند آسان
چو در زيرش نباشد ناصوابي
چه سوگندي خوري چه سرد آبي
شهنشه گفت ازين بهتر چه باشد
به پاکي خود جزين درخور چه باشد
بخور سوگند وز تهمت برستي
روان را از ملامتها بشستي
کنون من آتشي روشن فروزم
برو بسيار مشک و عود سوزم
تو آنجا پيش دينداران عالم
بدان آتش بخور سوگند محکم
هر آن گاهي که تو سوگند خوردي
روان را از گنه پاکيزه کردي
مرا با تو نباشد نيز گفتار
نه پرخاش و نه پيگار و نه آزار
ازين پس تو مرا جان و جهاني
برابر دارمت با زندگاني
چو پيدا گردد از تو پارسايي
ترا بخشم سراسر پادشايي
چه باشد خوبتر زان پادشايي
که بپسندد مرو را پارسايي
مرو را گفت ويسه همچنين کن
مرا و خويشتن را پاک دين کن
همي تا تو به من بر بدگماني
از آن در مر ترا باشد زياني
گناه بوده بر مردم نهفتن
بسي نيکوتر از نابوده گفتن
شهنشه خواند يکسر موبدان را
ز لشکر سروران و کهبدان را
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
رفتن موبد به آتشگاه و گريختن ويس و رامين به ري
به آتشگاه چيزي بي کران داد
که نتوان کرد آن را سربسر ياد
ز دينار و ز گوهرهاي شهوار
زمين و آسيا و باغ بسيار
گزيده ماديانان تگاور
هميدون گوسفند و گاو بي مر
ز آتشگاه لختي آتش آورد
به ميدان آتشي چون کوه برکرد
بسي از صندل و عودش خورش داد
به کافور و به مشکش پرورش داد
ز ميدان آتش سوزان برآمد
که با گردون گردان همبر آمد
چو زرين گنبدي بر چرخ يازان
شده لرزان و زرش پاک ريزان
بسان دلبري در لعل و ملحم
گرازان و خروشان مست و خرم
چو روز وصلت او را روشنايي
همو سوزنده چون روز جدايي
ز چهره نور در گيتي فگنده
ز نورش باز تاريکي رمنده
نبود آگاه در گيتي زن و مرد
که شاهنشاه آن آتش چرا کرد
چو از ميدان بر آمد آتش شاه
همي سود از بلندي سرش با ماه
ز بام گوشک موبد ويس و رامين
بديدند آتشي يازان به پروين
بزرگان خراسان ايستاده
سراسر روي زي آتش نهاده
ز چندان مهتران يک تن نه آگاه
بدان آتش چه خواهد سوختن شاه
همان گه ويس در رامين نگه کرد
مرو را گفت بنگر حال اين مرد
که آتش چون بلند افروخت ما را
بدين آتش بخواهدسوخت ما را
بيا تا هر دو بگريزيم از ايدر
بسوزانيم او را هم به آذر
مرا بفريفت موبد دي به سوگند
به شيريني سخنها گفت چون قند
مرو را نيز دام خود نهادم
نه آن بودم که در دام اوفتادم
بدو گفتم خورم صدباره سوگند
که رامين را نبد با ويس پيوند
چو زين با وي سخن گفتم فراوان
دلش بفريفتم ناگه به دستان
کنون در پيش شهري و سپاهي
ز من خواهد نمودن بي گناهي
مرا گويد به آتش برگذر کن
جهان را از تن پاکت خبر کن
بدان تا کهتر و مهتر بدانند
کجا در ويس و رامين بدگمانند
بيا تا پيش ازين کاومان بخواند
ورا اين راستي در دل بماند
پس آنگه دايه را گفتا چه گويي
وزين آتش مرا چاره چه جويي
تو داني کاين نه هنگام ستيز است
که اين هنگام هنگام گريزست
تو چاره داني و نيرنگ بازي
نگر در کار ما چاره چه سازي
کجا در جاي چونين چاره بهتر
که در جاي دگر مردي و لشکر
جوابش داد رنگ آميز دايه
نيفتادست کار خوارمايه
من اين را چاره چون دانم نهادن
سر اين بند چون دانم گشادن
مگر ما را دهد دادار ياري
برافروزد چراغ بختياري
کنون افتاد کار، ايدر مپاييد
کجا من مي روم با من بياييد
پس آنگه رفت بر بام شبستان
نگر زانجا چگونه ساخت دستان
فراوان زر و گوهر برگرفتند
پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند
رهي از گلخن اندر بوستان بود
چنان راهي که از هر کس نهان بود
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
رفتن موبد به آتشگاه و گريختن ويس و رامين به ري
رهي از گلخن اندر بوستان بود
چنان راهي که از هر کس نهان بود
بدان ره هر سه اندر باغ رفتند
ز موبد با دلي پرداغ رفتند
سبک بر رفت رامين روي ديوار
فرو هشت از سر ديوار دستار
به چاره برکشيد آن هر دوان را
به ديگر سو فروهشت اين و آن را
پس آنگه خود فرود آمد ز ديوار
به چادر هر سه بربستند رخسار
چو ديوان چهره از مردم نهفتند
به آيين زنان هر سه برفتند
همي دانست رامين بوستاني
بدو در کار ديده باغباني
همان گه پيش مرد باغبان شد
بياراميد چون در بوستان شد
فرستادش به خانه باغبان را
بخواند از خانه پنهان قهرمان را
بفرمودش که رو اسپان بياور
گزيده هر چه آن باشد تگاور
هميدون خوردني چيزي که داري
سلاحم با همه ساز شکاري
بياوردند آن چيزي که او خواست
نماز شام رفتن را بياراست
ز مرو اندر بيابان رفت چون باد
نديده روي او را آدمي زاد
بياباني که آرام بلا بود
ز ناخوشي چو کام اژدها بود
ز روي ويس و رامين گشته فرخار
ز بوي هر دوان چون طبل عطار
کوير و شوره و ريگ رونده
سموم جان کش و شير دمنده
دو عاشق را شده چون باغ خرم
از آن شادي کجا بودند با هم
ز گرما و کوير آگه نبودند
تو گفتي هيچ شب در ره نبودند
به چين اندر به سنگي برنبشتست
که دوزخ عاشقان را چون بهشتست
چو باشد مرد عاشق در بر دوست
همه زشتي به چشمش سخت نيکوست
کوير و کوه او را بوستانست
فراز برف همچون گلستانست
کجا عاشق به مرد مست ماند
که در مستي غم و شادي نداند
به ده روز آن بيابان را بريدند
ز مرو شاهجان زي ري رسيدند
به ري در بود رامين را يکي دوست
به گاه مردمي با او ز يک پوست
جوانمرد هنرمند و بي آهو
مرو را دستگاهي سخت نيکو
به بهروزي بداده بخت کامش
که خود بهروز شيرو بود نامش
ز خوشي چون بهشتي خان و مانش
هميشه شاد از وي دوستانش
شبي تاريک بود و ماه با مهر
ز بيننده نهفته اختران چهر
جهان چون چاه سيصد بازگشته
هوا با تيرگي انباز گشته
همي شد رام تا درگاه بهروز
به کام خويش فرخ بخت و پيروز
چو رامين را بديد آن مهرپرور
نبودش ديده را ديدار باور
همي گفت اي عجب هنگام چونين
که يابد نيک مهماني چو رامين
مرو را گفت رامين: اي برادر
بپوش اين راز ما در زير چادر
مگو کس را که رامين آمد از راه
مکن کس را ز مهمانانت آگاه
جوابش داد بهروز جوانمرد
ترا بختم به مهمان من آورد
خداوندي و من پيش تو چاکر
نه چاکر بل ز چاکر نيز کمتر
ترا فرمان برم تا زنده باشم
به پيش بندگانت بنده باشم
اگر فرمان دهي تا من هم اکنون
شوم با چاکران از خانه بيرون
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
رفتن موبد به آتشگاه و گريختن ويس و رامين به ري
اگر فرمان دهي تا من هم اکنون
شوم با چاکران از خانه بيرون
سراي و جز سرايم مر ترا باد
يکي خشنودي جانت مرا باد
پس آنگه ويس با رامين و بهروز
به کام خويش بنشستند هر روز
گشاده دل به کام و در ببسته
به مي گرد از رخان خويش شسته
به روز اندر نشاط و شادماني
به شب در خرمي و کامراني
گهي مي بر کف و گه دوست در بر
شده مي نوش بر رخسار دلبر
چراغ نيکوان ويس گل اندام
به شادي و به رامش با دلارام
به شب چون زهره شبگيران برآمد
به بانگ مطرب از خواب اندر آمد
هنوز از باده بودي مست و در خواب
نهادنديش بر کف باده ناب
نشسته پيش او رامين دلبر
گهي طنبور و گاهي چنگ در بر
همي گفتي سرود مهربازان
به دستان و نواي دلنوازان
همسي گفتي که ما دو نيک ياريم
به ياري يکدگر را جان سپاريم
به هنگام وفا گنج وفاييم
به چشم دشمنان تير جفاييم
چو ما را خرمي و شادخواريست
بدانديشان ما را رنج و زاريست
به رنج از دوستي سيري نيابيم
ز راه مهرباني رخ نتابيم
به مهر اندر چو دو روشن چراغيم
به ناز اندر چو دو بشکفته باغيم
ز مهر خويش جز شادي نبينيم
که از پيروزي ارزاني بدينيم
خوشا ويسا نشسته پيش رامين
چنان کبگ دري در پيش شاهين
خوشا ويسا نشسته جام بر دست
هم از باده هم از خوبي شده مست
خوشا ويسا به کام دل نشسته
اميد اندر دل موبد شکسته
خوشا ويسا به خنده لب گشاده
لب آنگه بر لب رامين نهاده
خوشا ويسا به مستي پيش رامين
ز عشقش کيش همچون کيش رامين
زهي رامين نکو تدبير کردي
که چون ويسه يکي نخچير کردي
زهي رامين به کام دل همي ناز
که داري کام دل را نيک انباز
زهي رامين که در باغ بهشتي
هميشه با گل ارديبهشتي
زهي رامين که جفت آفتابي
به فرش هر چه تو خواهي بيابي
هزاران آفرين بر کشور ماه
که چون ويس آمدست از وي يکي ماه
هزاران آفرين بر جان شهرو
که دختش ويسه بود و پور ويرو
هزاران آفرين بر جان قارن
که از پشت آمدش اين ماه روشن
هزاران آفرين بر خنده ويس
که کردست اين جهان را بنده ويس
بيار اي ويس جام خسرواني
درو مي چون رخانت ارغواني
چو از دست تو گيرم جام مستي
مرا مستي نيارد هيچ سستي
ندانم مست چون گشتم به کامت
ز رويت يا ز مهرت يا ز جامت
گر از دست تو جام هوش گيرم
چنان دانم که جام نوش گيرم
نشاط من ز تو آرام يابد
غمان من ز تو انجام يابد
دلم درج است و در وي گوهري تو
کنارم برج و در وي اختري تو
ابي گوهر مبادا هرگز اين درج
ابي اختر مبادا هرگز اين برج
هميشه باد باغ رويت آباد
دو دست من به باغت باغبان باد
بسا روزا که نام ما بخوانند
خردمندان شگفت از ما بمانند
چنان خوبي و چونين مهرباني
سزد گر نام دارد جاوداني
دلا بسيار درد و ريش ديدي
کنون از دوست کام خويش ديدي
دلي چون خويشتن ديدي پر از مهر
و يا اين گل رخي تابان تر از مهر
تو روز و شب بدين چهره همي ناز
نبرد بدسگالان را همي ساز
کر خرما در جهان با خار باشد
نشاط عشق با تيمار باشد
کنون ار جان کني در کار مهرش
نباشد در خور ديدار مهرش
روان از بهر چونين يار بايد
جهان از بهر چونين کار بايد
تو اکنون مي خور از فردا مينديش
که جز فرمان يزدان نايدت پيش
مگر کارت بود در مهر کاري
ازان بهتر که تو اميد داري
هران گاهي که رامين باده خوردي
چنين گفتارها را ياد کردي
ازين سو ويس با کام و هوا بود
وزان سو شاه با رنج و بلا بود
گر ايشان را به ناز اندر خوشي بود
شهنشه را شتاب و ناخوشي بود
که او سوگند ويسه خواست دادن
دل از بند گماني برگشادن
چو ويس ماه پيکر را طلب کرد
زمانه روز او را تيره شب کرد
همي جستش ز هر سو يک شبانروز
به دل در آتشي مانده خردسوز
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
گرديدن شاه موبد به گيتي در طلب ويس
چو از ديدار ويسه گشت نوميد
به چشمش تيره شد تابنده خورشيد
سپردش زرد را شاهي سراسر
که هم دستور بودش هم برادر
گزيد از هرچه او را بود تيغي
تگاور باره اي چون تند ميغي
به سختي چو دل کافر کماني
پر از الماس پران تيره داني
بشد تنها به گيتي ويس جويان
ز درد دل زبانش ويس گويان
همي روي زمين آباد و ويران
چه روم و هند چه ايران و توران
نشان ويسه هر جايي بپرسيد
نه خود ديد و نه از کس نيز بشنيد
گهي چون رنگ بود در کوهساران
گهي چون شير بود در مرغزاران
گهي چون ديو بود اندر بيابان
گهي چون مار بود اندر نيستان
به کوه و بيشه و هامون و دريا
همي شد پنج مه چون مرد شيدا
گهي شمشير زد بر تنش سرما
گهي آسيب زد بر جانش گرما
گهي خوردي فطير راهبانان
گهي انگشت و گه شير شبانان
نخفتي ور بخفتي شاه مسکين
زمينش فرش بودي دست، بالين
بدين سان پنج مه بر دشت و بر کوه
رفيقش راه بود و جفتش اندوه
شده بدبختي وي بخت رامين
همه تلخيش وي را گشته شيرين
بسا سنگا که دستش کوفت بر سر
بسا خونا که چشمش ريخت بر بر
چو بي راهي همي رفتي به راهي
و يا تنها بماندي جايگاهي
به بخت خويشتن چندان گرستي
کجا افزونتر از باران گرستي
همي گفتي دريغا روزگارم
سپاه و گنج و رخت بي شمارم
ز بهر دل سراسر برفشاندم
کنون بي شاهي و بي دل بماندم
هم از دل دور ماندستم هم از دوست
به چونين روز مردم سخت نيکوست
چو برجستنش بردارم يکي گام
جدا گردد همي از من يک اندام
مرا انده ازان بسيار گشتست
که خود جانم ز من بيزار گشتست
تو گويي باد پيشم آتشينست
زمين در زير پايم آهنينست
ز گيتي هر چه بينم دل گشايي
همي آيد به چشمم اژدهايي
دلم چونست چون ابري کشيده
هوا چونست چون زهري چشيده