غربت
يک نفر مي خواهد برود خارج و با خودش سه کيلو قند مي برد. از او مي پرسند:« اينها را کجا مي بري؟»
مي گويد:« آخر شنيده ام غربت تلخ است.»
-------------------------
احوال پرسي
اولي: «حالت چه طور است؟»
دومي:« خوب است. تازه موکتش کرده ام.»
-------------------------
در کلاس علوم
معلمي در کلاس علوم از دانش آموزي پرسيد:« با ديدن پاي اين حيوان، نام حيوان را بگو.»
دانش آموز هر چه به پايي که در دست معلم بود نگاه کرد، نتوانست پاسخ دهد. معلم پس از مدتي گفت: «بگو اسمت چيه تا برايت يک صفر بگذارم.»
دانش آموز پايش را از کفش درآورد و گفت: «خب، شما هم از روي پاي من بگوييد اسمم چيه.»
-------------------------
راننده ناشي
شخصي که تازه ماشين خريده بود به تعميرگاهي رفت و به مکانيک گفت: «آقا، لطفاً ببينيد اين ماشين چه اشکالي دارد که مدام به درو ديوار مي خورد.»
-------------------------
دست پخت
از يک نفر که با پا غذا درست مي کرد پرسيدند: «چرا با پا آشپزي مي کني؟»
جواب داد: «آخر دست پختم خوب نيست.»
-------------------------
در تيمارستان
رئيس تيمارستان به يکي از مراقب ها مي گويد: «من در اين جا از همه راضي هستم، فقط ديوانه اي هست که اصرار دارد من برج ايفل را از او بخرم.»
مراقب مي گويد: «خب، چرا نمي خريد؟»
رئيس تيمارستان مي گويد: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما مي خريدم.»