پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
دوست دارم دستهایم را بگیری
چشمهای خامشم را
در شب ِ مهتاب ِ بــارانی بــشویی
دوست دارم باغ باشی سبز گردی
دوست دارم ساقه هایم را بگـیری
این گل افتاده بر خاک
این تپش ها در دل تاک
این حضور سرخ ِ بی باک
دوست دارم با تو باشم
با تو تا شبهای بی مرز
تا تن صبح ِ سپیده
دوست دارم دستهای بسته ی من
باز با پروانه ها همراه گردند . . .
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
در ره عشق تو دیوانه شدم می دانی
با خود از عشق تو بیگانه شدم می دانی
هستی و عمر وجوانی همه بر باد شده
حالیا ساکن بتخانه شدم می دانی
گاه چون شمع بسوزم ز غم هجر تو من
در شب وصل چو پروانه شدم می دانی
پا نهادم به خرابات و شدم واله ومست
همدم ساقی میخانه شدم می دانی
گفته بودم که تو بر مستی ما خرده مگیر
باز اگر بر سر پیمانه شدم می دانی؟
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
تنگی نفست را
نینداز گردن آلودگی
دلت را ببین
کجا گیر کرده
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
تنها
غمگین
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم آه
__________________
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
روزهایی که بی تو می گذرد
گرچه با یاد توست ثانیه هاش
آرزو باز میکشد فریاد
در کنار تو می گذشت ای کاش
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
خواب دیدم در شبی تاریک وسرد
میروم تنها به سوی دشت دور
همرهم در آن بیابان وسیع
کس نبود جز جغد بی آرام وکور
بس که بر سنگ بیابان پا زدم
خون زانگشتان پایم می چکید
ماسه تشنه لب صحرای خشک
چون حریصی خون پایم می مکید
ناگهان در سینه پهنای دشت
میخکی دیدذم به رنگ زردِ زرد
گفتمش من عاشقم پایم ببین
داند این را هر کسی بیند مرا
پای خود بنمودم او سر خم نمود
قطره ای از خون من بر او چکید
قطره های خون سرخ جان من
همچو تاری بر وجود او تنید
دیگر اندر وادی صحرای خشک
میخک زردی نبود در پیش من
میخک سرخی به رنگ آتشین
آتشین از رنگ خون ریش من
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
بی تو دلم میگیرد
و با خودم میگویم
کاش آن یک بار که دیدمت
گفته بودم
که بی تو گاه دلم میگیرد
که بی تو گاه زندگی سخت میشود
که بی تو گاه هوای بودنت دیوانهام میکند
اما نمیگفتم
که این «گاه» ها
گهگاه
تمامِ روز و شب من میشوند
آن وقت بغض راه گلویم را میگیرد
درست مثل همین روزها
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
وسعت درد فقط سهم من است
باز هم قسمت غم ها شده ام
دگر آیینه ز من بی خبر است
که اسیر شب یلدا شده ام
من که بی تاب شقایق بودم
هم دم سردی یخ ها شده ام
کاش چشم های مرا خام کنند
که نبینم که چه تنها شده ام
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
دلم می خواست
با تو باشم
تنهای تنها
در کنار تو
اما
افسوس که دست روزگار خیلی زود
آهنگ جدایی را می خواند
اکنون
در کنار خاطراتم
تو را زنده می بینم ای یگانه هستی ام
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
سالها پیش از این
در بهاری زیبا
در غروبی غمگین
در سکوتی سنگین
ما بهم برخوردیم
من برای دل تو
تو برای دل من
آن بهار زیبا
تو هزاران فتنه در نگاهت خفته
من بدنبال نگاهت
به بلا افتاده
روزها از پی هم
تو جدا از من و فارغ از غم
من و غم دست بهم
از گذرگاه زمان میگذریم
تو سراپا شادی
غرق در نشئه این آزادی
غافل از سلسله بند نگاهت بودی
که در آن این دل بیچاره من
در بهاری زیبا
از غروبی غمگین
بی خبر گشت اسیر
من در اندیشه ی زیبائی آن فصل بهار
در زمستانی سرد
با دلی رفته ز دست
زیر لب می گویم
کاش میشد به تو گفت
که تو تنها سخن شعر منی
کاش میشد به تو گفت
که تو
تنها از برای دل نومید منی
کاش میشد به تو گفت
تو مرو
دور مشو از بر من
تو بمان تا که نمیرد دل من
حیف میدانم من
که تو یکروز همانگونه که بود آمدنت
در بهاری زیبا
در غروبی غمگین
دل مجنون مرا
که بپایت بنشسته است بامید وصال
زیر پا مینهی و میگذری