تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی
تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
نمایش نسخه قابل چاپ
تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی
تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
یا رب سببی ساز که یارم به سلامـــت / باز آیـد و برهاندم از بند ملامــت
تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد
در خرقه زن آتـش که خم ابروی ساقـــی / بر می شکند گوشه محراب امامت
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی
یک عمر قناعت نتوان کرد الهی
یا ربــــ این بچه ترکان چه دلیرند به خون / که به تیر مژه هر لحظـــــه شکاری گیرند
در تیره شب هجر تو جانم به لب امد
وقت است که همچون مه تابان به در ایی
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتی ببریدند و باز پیوستند
یا رب از سعدی چه کار آید پسند حضرتت
یا توانایی بده یا ناتوانی در گذار
راز درون پرده چه داند فلک خموش / ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاج ها ز ابرها بلورها
از پادشاه گدا فارغم بحمدالله / گدای خاک در دست پادشاه من است
تو نوش آسایشی،ناز لذت
ای خوب،ای خوبی،ای خواب
برگرد ای مسافر گم کرده راه خویش
از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد
اینجا میا ... میا ... تو هم افسرده می شوی
در پنجه ی ستمگر این شامگاه سرد
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن
نسیم باد نوروزی ـ
تنت را در حریر یاس می پیچد ـ
بهارین آفتاب ناز فروردین ـ
بر اندامت لباس برگ میپوشد ـ
هنرور زرگر اردیبهشت از نو ـ
بر انگشت درختانت نگین غنچه میکارد ـ
و پروانه، می شبنم ز جام لاله مینوشد ـ
دوباره گل بهر سو میزند لبخند ـ
و دست باغبان گلبوته ها را میدهد پیوند
دیشب غم دل به دل بگفتم،بنهفت
چون صبح دمید،دیگری هم میگفت
من بودم و دل،راز مرا فاش که کرد؟!
دیکر غم دل به دل نمی باید گفت.....
تا چشم تو دیدیم ز دل دست کشیدیم/ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم...
من از این آرامش سنگین و صامت عاصی ام دیگر
من از این آهنگ یکسان مکرر عاصی ام دیگر
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد/ زان زمان جزلطف و خوبی نیست در تفسیر ما
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم
من عشایر زاده ا ی آزاده ام
مهربان و گرم و پاک و ساده ام
ما بیغمان مست دل از دست داده ایم/همراز عشق و همنفس جام باده ایم...
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم،پریشان آفریدند
دزد بنگر به خانه پای به پیش
که هراس آیدش ز سایه خویش
شبی که ماه مراد از افق شود طالع / بود که پرتو نوری ببام ما افتد...
در زلف سیاهش دل من باز مپرس
با شب به کجا می روم این راز مپرس
گویند که : سوی صبح ، ره دارد شب
شب گشت دراز و صبح در ناز ، مپرس
سر زمستی بر نگیرد تا به صبح روز حشر / هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست...
تک و تنها وسط راه رهایم نکنی
راهزن پرشده و بار سفر سنگین است
تا تو نگاه ميكني كار من آه كردن است
اي به فداي چشم تو اين چه نگاه كردن است
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد/ وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت تست/ به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
دوران خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست
گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار/ طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
دوری از تو قسمت ما شد خدا داند چرا
اشک و آه و ناله و ماتم یار ما شد خدا داند چرا
از آن گمگشته ي من هم، نشاني آور اي قاصد
كه چون يعقوب نابينا، سخن با پيرهن گويم...
می نوش بماهتاب ای ماه كه ماه
بسيار بتابد و نيابد مارا
آب زنید راه را،هین که نگار می رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد