نمایش نسخه قابل چاپ
من شکستم، به روی خود نیاوردم
میدانستم آزارم می دهی، پیش تو نیازردم
تو باور نکن اما من شکستم
حتی صدای پاره های قلبم را شنیدم
تو باور نکن...
اما من آزردگی ام را پنهان می کنم
من در خود شکستم
تو زخمهایم را ندیدی
نمی دانی من چه می کشم...
پنهانی از حرفهای تو سوختم
تو ندانستی این خاکستر خاموش یک روز آتشش سوزنده بود
تو ندانستی این فاخته رانده از آشیان
یک روز ترانه هایش را برای تو می سرود
یک روز با بالهای کوچک شکسته...
تا آسمان تو پرواز کرد و بی تو برگشت
تو ندانستی چقدر غصه خورد از بی حاصلی، از عریانی دشت
تو ندانستی پایبند توام، به سادگی ام خندیدی
تو نخواستی خنده هایم را ببینی و بریدی
گریه هایم را باور نکردی
تمام شهر از حال زار من خبر داشت
آن وقت تو از آزار من حذر نکردی
چرا؟! چون تو مرا باور نکردی...
http://tanhatarentanha.persianblog.ir/post/101
و این منم
زني تنها
در آستانه ي فصلي سرد
در ابتداي درک هستي آلوده ي زمين
و يأس ساده و غمناک آسمان
و ناتواني اين دستهاي سيماني.
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دي ماه است
من راز فصلها را مي دانم
و حرف لحظه ها را مي فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذيرنده
اشارتيست به آرامش
فروغ
دلم تنگ است
دلم تنگ است
دلم اندازه حجم قفس تنگ استسکوت از کوچه لبریز استصدایم خیس و بارانی استنمی دانمچرا در قلب منپاییزطولانی است
بچه هاشوخی شوخی به گنجشکها سنگ می زنند
وگنجشکها جدی جدی میمیرند...
آدم هاشوخی شوخی زخم می زنند
و قلبها جدی جدی می شکنند....
روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا بریم وشنا کنیم؟
حقیقت ساده لوح پذیرفت.ان دو با هم به کنار ساحل رفتند و وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در اورد.دروغ حیله گر لباس های او را پوشید.
از ان روز همیشه حقیقت عریان و زشت است.اما دروغ لباس حقیقت را با ظاهری اراسته نمایان می شود......
شیـشـه ای میـشکنـد ...
یـک نفـر می پـرسـد کـه چـرا شـیشـه شـکسـت ؟
یـک نفـر می گویـد : شـایـد رفـع بـلاسـت ،
دیگـری می گـویـد : شـیشـه را بـاد شـکسـت ؟
دل مـن سخـت شکـسـت ...
هیـچ کـس هیـچ نـگفـت ...
از خـودم می پـرسـم :
ارزش قـلـب مـن از شـیشـه یـک پنـجـره هـم کـمتـر بـود ؟
+این روزها آنقدر شکسته ام ،
که عصا به دست راه میرود دلم !
گفتم:خدايا از همه دلگيرم گفت:حتي
من؟ نه خدای عزیزم
گفتم:خدايا دلم را ربودند! گفت:پيش از
من؟ هرگز خدای عزیزم
گفتم:خدايا چقدر دوري؟ گفت:تو يا من؟ شاید هیچکدام
گفتم:خدايا کمک خواستم. گفت:از غير من؟ هرگز
گفتم:خدايا دوستت دارم. گفت:بيش از
من؟ نمیدانم...حتما نه...
گفتم:خدايا انقدر نگو من! گفت:من توام، تو
من آری ، آری بهترینم
دارد میگذرد لحظه های آکنده از وجود تو
غرق در این ثانیه های بی کسی
فقط می گذرد
عقربه ایی که می شمارد زمان دلتنگی هایت را
بمان ، نه براي ماندن ، براي ديدن
ببين ، نه براي ديدن ، براي دانستن
بدان ، نه براي دانستن ، براي عشق
عشق بورز ، نه براي عشق ، براي خدا
مي دانم ، دنيا در خويش گم شده ، ولي تو خودت را پيدا کن..