نه هرکه چهره بر افروخت دلبری داند
نه هر که ائینه سازد سکندری داند
نمایش نسخه قابل چاپ
نه هرکه چهره بر افروخت دلبری داند
نه هر که ائینه سازد سکندری داند
دوش صحرا میکشد آه مرا
ناله های گاه و بی گاه مرا
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم برهان
ناله هایم را به چاه انداختم
بال هایم را به راه انداختم
تشنگی بر ساغرم لبریز شد
زخم تنهایی فساد انگیز شد
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نيست درد من ز نوع درد عام
اين چنين دردي كجا گردد تمام ؟
دلم را از غبار غم زدودند
زبانم را به ذکر حق گشودند
به دوم جرعه رفتم تا خط اشک
رها شد دیدگانم در شط اشک
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
در میان حاجیان یک دل کجاست ؟
یک دل فارغ ز آب و گل کجاست؟
تشبيه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه به اين تنگ دهاني
یادم آید روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین.....