وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد بسر
نمایش نسخه قابل چاپ
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد بسر
رسيده كار به آنجا كه اشتياقم را
براي مردم كوي و گذر هوار كنم
چنين كه عشق تو ام مي كشد به شيدايي
شگفت نيست كه فرياد يار يار كنم
ديروز که چشم تو بمن در نگريست
خلقي بهزار ديده بر من بگريست
هر روز هزار بار در عشق تو ام
ميبايد مرد و باز ميبايد زيست
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
مرا هرآينه روزي تمام کشته ببيني
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت
تو رو باید تو تمام کتابا ، نه کمته
حرف تو خلاصه نیس ، پس توی انشا نمیشه
چشاتو نمیشه گفت چه رنگیه بس که گلی
راستی تو منو یادت رفته ، آره ؟
من همونم که بدون تو شباش به غیر یلدا نمیشه
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبر تا جان برافشانم چو شمع
عشق باید از زمین تا آسمان
عشق باید در نگاه مردمان
مثل گندم ،مثل نان
روی دست این و آن
عشق باید در میان سفره مان
نماز در خم آن ابروان محرابي
كسي كند كه به خون جگر طهارت كرد
ديشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سيل اشک به خون شسته بالشم
مگر ، آن نازنين عياروش لوطي ؟
شكايت مي كند ز آن عشق نافرجام ديرينه
وز او پنهان به خاطر مي سپارد گفته اش طوطي ؟
كدامين شهسوار باستان مي تاخته چالاك
فكنده صيد بر فتراك روي جاده ي نمناك ؟
كاري كه از دست شما هم بر نمي آمد
من بودم و در پيش رويم خواني ازآتش
اين روزها محكوم ِ اعدامم به جرم عشق
در انتظارم بشنوم ، فرماني از آتش
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل النهار آید
دلم ز وعده،بر آتش نهادي و رفتي....بيا كه سوختن اين كباب نزديك است!
ترا در دل ز ما گفتی چه شادیست
غلام تست دل ؛ شادی همین است
تو را من چشم در راهم شبا هنگام ...که می گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهی
یاری گزیده ایم که در حاصل حیات
گر سر کنیم در سر کارش کرا کند
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن
نیست ما را به بهای سر زلفت جانی
ور نه آن زلف سیه بر سر سود است هنوز
زرقيب ديو سيرت بخداي خود ئناهم
مگر ان شهاب ثاقب مددي دهد خدا را
ای پیر اگر عهد تو در عشق شکستیم
مشکن دل احباب که این عین شباب است
تمام شهررا گشتم به دنبال صداي تو
ببين خالي است روي لحظه هايم جاي پاي تو
وصل بتان خانه بر اندازم آرزوست
ساقی بیا که باده دمسازم آرزوست
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
یار در زیر لب چو خنده کند
هرا که کشت باز زنده کند
در میان مهربانیهای من
هیچکس در قلب من مأوا نکرد
در آن خلوتگه تاريك و خاموش
نگه كردم بچشم پر ز رازش
دلم در سينه بي تابانه لرزيد
ز خواهش هاي چشم پر نيازش
شكسته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلاي سرخوشي اي صوفيان باده پرست
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
تا نگردي آشنا زين پرده رمزي نشنوي
گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش
شعر زلال جوشش احساس های من
از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست
يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است
اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست
تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن
امشب برای ماندنمان استخاره کن
اما به آیه های بدش اعتنا نکن....
مینا خانوم یه نفره بازی میکنی؟ صبر کن ما هم برسیم;)
ناچار چون نهر سر بر دامن گلم خار
چاکم بود گریبان گر در کفن نباشم
من تشنه این هوای جان بخشم
دیوانه این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم
ما روضه نخواهیم که هر جا چو تو حوریست
سوگند به خاک سر کویت که بهشتست
تاشدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمي از نو به مباركبادم
ما نه آشفته نقشیم که در آب و گل است
نظر پاک نباشد نگران بر خط و خال
لاابالي چه کند دفتر دانايي را
طاقت وعظ نباشد سر سودايي را
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکيبايي را
آرام دلی دفع غمی مرهم دردی
یار کهنی عمر نوی مونس جانی
يادم آيد كه به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن