در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت
که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست
بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا
چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست
ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم
ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست
عطار
نمایش نسخه قابل چاپ
در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت
که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست
بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا
چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست
ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم
ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست
عطار
آتش عشق تو در جان خوشتر است
دل ز عشقت آتش افشان خوشتر است
هر که خورد از جام عشقت قطره ای
تا قیامت مست و حیران خوشتر است
تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
زانکه با معشوق پنهان خوشتر است
درد عشق تو که جان می سوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است
درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد تو ز درمان خوشتر است
می نسازی تا نمی سوزی مرا
سوختن در عشق تو زان خوشتر است
چون وصالت هیچ کس را روی نیست
روی در دیوار هجران خوشتر است
خشکسال وصل تو بینم مدام
لاجرم در دیده طوفان خوشتر است
همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشتر است
مولوی
آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم /// ور تو بگوییم که نی ، نی شکنم شکر برم
آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان /// تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم /// آمده ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن ///گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم /// اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند /// پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود /// تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد /// و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته ام /// وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من ///گفت بخور نمی خوری پیش کسی دگر برم
فردوسی عزیز
جهان آفرین تا جهان آفرید
چنو مرزبانی نیامد پدید
چو خورشید بر چرخ بنمود تاج
زمین شد به کردار تابنده عاج
چه گویم که خورشید تابان که بود
کزو در جهان روشنایی فزود
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت
سعدی
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش زیک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضو ها را نماند قرار
اخ ببخشید یادم رفت شاعر
قیصر امین پور
شهریار
می خوام تاپیکو ببندم ببینم می تونین نزارین !
از شهریار
حسرت همیشگی
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!
شما از پروین اعتصامی بگین
قيصر امين پور
شب شبي بيكران بود دفتر اسمان پاره پاره
برگ ها زرد و تيره فصل فصل خزان بود
هر ستاره حرف خط خورده اي تار در دل صفحه اسمان بود ...
شهريار
باز امشب اي ستاره تابان نيامدي
باز اي سپيده ي شب هجران نيامدي
شمعم شكفته بود كه خندد به روي تو
افسوس اي شكوفه ي خندان نيامدي
با ما سر چه داشتي اي تيره شب كه باز
چون سر گزشت عشق به پايان نيامدي
شعر من از زبان تو خوش صيد دل كند
افسوس اي غزال عزل خوان نيامدي
ديوان حافظي تو و ديوانه ي تو من
اما پري به ديدن ديوان نيامدي
نشناختي فغان دل رهگذر كه دوش
اي ماه قصر بر لب ايوان نيامدي
صبرم نديده اي كه چه زورق شكسته يي است
اي تخته ام سپرده به طوفان نيامدي
عيش دل شكسته عزا ميكني چرا
عيدم تويي كه من به تو قربان نيامدي
در طبع شهريار خزان شد بهار عشق
زيرا تو خرمن گل و ريحان نيامدي