پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# احمدرضا احمدی
با لبخند
نشانی خانه ی تو را می خواستم
همسایه ها می گفتند سالها پیش
به دریا رفت
كسی دیگر از او خبر نداد
به خانه ی تو نزدیك می شوم
تو را صدا می كنم
در خانه را می زنم
باران می بارد ..
هنوز
باران می بارد ..
===
بوسهها آوارهترین مخلوقات پروردگارند
بر باد
بر در
بر خود
بر حسرت
و گاهی بر لب ..
===
من فقط مي دانم
دليل زنده ماندن درخت ها
اين صبح هاي فصول
و کودکان کيف هاي تهي از روز
تو هستي ..
من گياه ندارم
تا از تو با او
گفتگو کنم
اگر در بهار به خانه ي ما آمدي
نام گياهان خانه ات را
با درخت کوچه ي ما بگو ..
===
بنفشه ها را
دور از ما کاشته اند
اما نمی دانند ما
آرام آرام به بهار
نزدیک می شویم ..
===
شتاب مكن
كه ابر بر خانهات ببارد
و عشق
در تكهای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط كلمات
سقوط میكند ..
و هنگامی كه از زمین برخیزد
كلمات نارس را
به عابران تعارف میكند
آدمی را توانایی عشق نیست
در عشق میشكند و میمیرد ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
زمانی با تكه ای نان سیر می شدم
و با لبخندی به خانه می رفتم
اتوبوس های انبوه از مسافر را دوست داشتم
انتظار نداشتم كسی به من در آفتاب
صندلی تعارف كند،
در انتظار گل سرخی بودم ...
===
صداي تو را
از پشت شيشه هاي مه آلود با من حرف مي زدي
صورتت را نمي ديدم
به شيشه هاي مه آلود نگاه کردم
بخار شيشه ها آب شده بود
شفاف بودند ، اما تو نبودي
صداي تو را از دور مي شنيدم
تو در باران راه مي رفتي
تو تنها در باران زير يک چتر به انتهاي خيابان رفتي
از يک پنجره در باران صداي ويلن سل شنيده مي شد
سرد بود
به خانه آمدم
پشت پنجره تا صبح باران مي باريد ..
===
من
انبــوهی از این بعد از ظهــر های جمعه را به یاد دارم
که در غروب ِ آن ها
در خیابان
از تنهایی گریستم !!
مــا
نه آواره بودیم نه غریب !
امـــا
این بعد از ظهــر های جمعه
پایان و تمــامی نداشت !
می گفتند از کودکی به ما ، که زمان باز نمی گردد ...
امــا نمی دانم چــرا
این بعد از ظهر های جمعه ...
باز می گشتند !!
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# عباس حسین نژاد
جانم پر از «دوستت دارم»هاست
از شادی با تو بودن لبریزم؛
این گریه شاهد است!
===
سکوت
سکوت
ناگهان برگی افتاد!
===
نه ماه در آسمان
نه خیال روشنی در ذهن
شب بویی کاش!
===
همیشه تو بهانه ای
که جهان را هزار باره دوست بدارم
همیشه تو بهانه ای که همه را و همه را...
===
سهم من از تو
پروانه ای است کوچک و آبی
که روی قلبم نشسته است
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# فرناز خان احمدی
نزدیک تر به تو
خودم را با دریاچه ی کوچکی
اشتباه می گیرم
بیا کنار من
و جای تمام آهوهایی باش
که از لب هایم آب می نوشند .
===
می دانم برمی گردی
اما نه شبیه یک پرنده
شاید این بار
ذره های نور باشی
شاید خوشبختی
و بدون اینکه بفهمم
دورتا دورم را پر کنی ..
===
به من گفتی :
جهان
فقط یک جاده ی طولانی دارد
که می رسد به تو
به اتاق کوچکت
و دریایی که وقتی دراز می کشی
از دنباله ی موهایت به روی فرش می ریزد ..
دلم از این جاده گرفته است ..
===
تو من را بهتر می شناسی
وقتی لبخند می زنم
یعنی دریاچه ای آرام در صبح ام
یعنی
آنقدر دوستت دارم
که هیچ سنگریزه ای
خوشبختی ام را به هم نمی زند !
===
می ترسم باور کنم زیبایی دست های تو را
وقتی شاپرک های کوچک را برمی دارد
به موهایم می زند
وقتی با من حرف می زند
بی صدا
بی صدا
بی صدا
می ترسم وقتی دست هایت
مثل دو قایق بی قرار محاصره ام می کنند
و دیگر فرقی ندارد
به کدام سمت می گریزم ؟
اگر تو را باور کنم
مثل ماهی کوچکی در اقیانوس گم می شوم
نمی توانم بگویم دوستت دارم !
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# عمران صلاحی
سالهاست
که از جزیره ای متروک
نامه ای را در بطری روانه آبهای عالم کرده ام
اگر کسی عاشق باشد
می تواند کلماتم را بخواند
به هر زبانی
در هر سرزمینی ...
گاهی فکر می کنم
کسی می آید
و با همان شیشه برایم شراب می آورد ...
===
می رود ارابه ی فرسوده ای - لنگان -
می کشد ارابه را اسبی نحیف و مردنی در شب
آن طرف ، شهری غبارآلود
پشت گاری ، سطلی آویزان
پر از خالی
خفته گاریچی ، مگس ها این ور و آن ور
پشت گاری جمله ای :
" بر چشم بد لعنت "
===
فکر تو عایق سرمای من است
فکر کردم به صمیمیت تو ، گرم شدم
خنده کن خنده ، که با خنده ی تو
آفتاب از ته دل می خندد ..
شرم در چهره من داشت شقایق می کاشت
سفره انداخته بودیم و کنارش باهم
دوستی میخوردیم ..
حرف تو سنگ بزرگی جلوی پای زمستان انداخت
باز هم حرف بزن ..
===
با درختی که زند سر به فلک
به زبان مه و ابر
به زبان لجن و سایه و لک
به زبان شب و شک حرف مزن
با درختان برومند جوان
به زبان گل و نور
به زبان سحر و آب روان
به زبان خودشان حرف بزن ..
===
شاید دستی مرا بگیرد از آب
شاید کسی خطوطم رابخواند
شاید موج مستی مرا به صخرهای بکوبد ..
گاهی پیدا شدم
گاهی پنهان شدم
چون نامه ای در یک بطری
آواره دریاهای جهان شدم ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
تو اگر بستهای بار سفر ،
تو اگر نیستی دیگر ،
پس چرا از همه جا
من صدای تپش قلب تو را میشنوم ؟
===
ارسال کن
برای من
با نامه ی سفارشی
یک خرده مهربانی
بیا این هم نشانی
===
مهتاب
دامن به دست دارد و در دشت
می گردد و برنج می افشاند
مهتاب را که خوب ترین بانوست
آب غلیظ شالیزار
تا زانوست
مهتاب
دم پایی مرا پوشیده
رفته کنار ساحل
مهتاب
در قایقی نشسته و تورش را
انداخته در آب ..
===
در یک هوای سرد ِ پس از باران
مردی رمیده بخت
با سرفه های سخت
دیدم که پهن می کرد
عریانی خودش را
روی طناب رخت ..
===
بر صندلی نشستم
و تکمه های باز ِ کتم را بستم
یک شاخه گل به دستم
عکسی به یادگار گرفتم
با تنهایی
در های هوی آب و هیاهوی بچه ها ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
مردی عبور می کند از کوچه های کور
جیبش پر از صدای زنی در دیار دور
انگشت های لرزانش
می چیند از لبان زنی نام خویش را
در یک حیاط سرد قدیمی
کاجی به کاج دیگر می گوید :
- خم شو، نگاه کن
دارد دوباره می آید
باران و باز باران
در کوچه ای صدای عصا محو می شود ..
===
کوچه باغی بود
مثل تطویل کلام
ناگهان گنجشکی
از شکافی کوچک
سر در آورد و به من گفت : سلام !
===
هوا چنان سرد است
که سرما را حس نمی کنم
و زخــــم چنان گــــرم که درد را ..
کنارت می نشینم
دستم را گرم می کنم
و خاکستر می ریزم
بر زخـــمم ...
===
نامت را بر زبان مي آورم
دريا بر من گسترده تر مي شود
دريايي که ادامه ي گيسوان توست
کلامت را سرمه چشم مي کنم
آفتاب و ماه و ستارگان را
در آب ها مي بينم
مي خوانمت
موجي بلند به ساحل مي دود و دست مي گشايد
صدفي پلک مي زند
و تو در گيسوانت مي تابي ..
===
ســــــر میــــــرود ...
گل از سبد ،
عطر از گل ،
باد از عطــر ،
چنان که تصویر از آینه ...
و زیبایی تو ؛
از چشـــــــم من !
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# زهره طغيانی
شاید ،
تن پاره های احساسم ،
با ضرب آهنگ قدمهایت ،
جوش بخورند ...
شاید ،
برگ ریزان درونم ،
به بهاری روح نواز تبدیل گردد ...
برگرد ...
شاید چیزی از " من " باقی مانده باشد ...
===
دستانم ،
تاب دوری ات را ندارند
به هر شاخه گلی می آویزند
تا عِطر نفس های تو را وام بگیرند ..
قدم هایم،
یارای مقاومت ندارند
به هر بوم و برزنی کشیده می شوند
تا ردی از تو یابند ..
چشمانم،
دو دو می زنند، تا مگر
میان چهره ی دلبرکان سیمین بر،
نام و نشانی از تو یابند ..
افسوس ! چه دیر فهمیدم
قرن هاست که از اینجا
کوچیـــده ای !
===
دلگیر که می شوم ....
اما نه ....
دیگر نه ، دریای آبی چشمانت پیداست
و نه حتی ،
قاب شیشه ای هراس و تردید ...
کویر گونه هایم تَرک برداشته و
نسیم روح نوازِ گیسوانت را ندارم
که بوته های حسرتم را بنوازد ..
به کدامین ساحل دل بستی ،
که اینچنین بیــــــزار ، از احساس خروشانم شده ای ؟!
===
دلگیر که می شوم ،
به دریای آبی چشمان تو می نگرم
از پشت قاب شیشه ای ِ هراس و تردید.
آه! چه آرامم! ....
عطر تنت، همراه با نسیم
طراوتی روح نواز بر صورتم می پاشد و
چشمه ی اشکم،
بر دریای چشمان تو سرازیر می شود.
دشت ِ گونه هامان به یکی شدن می رسد
وقتی به رویم آغوش می گشایی ..
===
خیالم را که میهمان باشی ،
زنبق های شعر از کویر واژگانم می شکفد .
به اِعجازی شاعر عشق تو می گردم .
و در عروجی نورانی ؛
یاد تو ؛
در صندوقچه ی سربه مُهر قلبم ،
فرود می آید ...
مگو بازی با کلمات است !
این احساس است که به مصاف آمده است .
قهرت را غلاف کن ...
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
من به تو دلباختم
زیرا که زخم های تو
شبیه زخم های من بود
اجه آیهان
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# محمدصابر شریفی
سالها فکر می کردم
طولانی ترین شب سال یلداست
او رفت
و تمام معادلاتم را به هم ریخت ..