پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
اھل يمن آن شب را شادمان و شاكر در خواب بودند كه شیرويه دلش ھواي سیمین عذار را كرد و پاي كه به حريم قصر شاھدخت گذاشت ديد ھمه از
مرد نقابداري حرف مي زنند كه مثل رستم دستان بود و شانه و يال و كوپال اش به شیرويه مي ماند.
شیرويه به پنھاني بر بالین سیمین عذار آمد و چون چشم آن رعنا به سیماي دلدار افتاد، نسیم وصل مشامش را معطر كرده و در گريز از مكر عالم پیر، شب را با سرود و ترانه سر كردند.
صبح كه دمید و آفتاب عالم تاب، كوه و دشت و دريا را منور نمود، منظرشاه ديد كه باز سپاه شام طبل جنگ مي زند، و پھلواني غول جثه و پیل سوار، به
میدان آمده و مبارز مي طلبد. از لشكر يمن ھر كه رفت چون گنجشكي در دستان خون آشام جان باخت و منظرشاه، مضطرب و خراب، داشت از ھوش
مي رفت كه ناگاه چشمش به صاعقه اي افتاد كه در گرد و غبار مي درخشد و چون نیك نگريست، آن پھلوان نقابدار را ديد كه خروشان و نعره زنان سوي
میدان مي آيد.
پھلوان خون آشام و شیرويه مثل پلنگاني تیز چنگ نبردي سھمناك آغاز كرده و نیزه ھا و شمشیرھا و سپرھايشان ريز ريز بر زمین ريخت و وقتي از مركب ھا به زير آمده و جوشن ھا و زره ھا بر تن خويش پاره كردند و اما ظفري حاصل نشد، شیرويه دست به گرز گران برد و وقتي بر سر خون آشام فرود آورد پیكر خون آشام نرم و استخوانھايش سرمه و بدن بي سر او نقش زمین شد.
نقاره ھاي شادي به صدا درآمد و سپاھیان شام از بیم جان رو به فرار نھادند. منظرشاه كه چشمش به پھلوان نقابدار بود و از وزيرانش خجند و بھمن
خواسته بود كه مأموراني بگمارند تا رد پاي او را پیدا كنند مژده آوردند كه مخفیگاه آن گُردِ نام آور را شناخته اند.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
پادشاه و وزرا به خلوتگه آن اژدھاي دمان رفتند و وقتي ديدند كه شیرويه است، او را در آغوش كشیده و با عزت و احترام به قصر باز آوردند. به فیروز وچھل تن از يارانش نیز منصب سرداري و سالاري سپاه دادند تا شیرويه ي نامدار، خوشحال شود و رنج و كینه از دل به در كند.
دخترش سیمین عذار را نیز با جشني پرشكوه به عقد شیرويه درآورد كه آوازه ي دلدادگي شان را شنیده بود و خواست راحت جاني يابند.
اما سرھنگ، پادشاه شام اين كینه به دل داشت و حیلتي مي انديشید كه روزي عیاري جادوگر و زردوست به نام طغیان، به او قول داد كه سیمین عذار را به يك طرفه العین تحويل او نمايد و روزي در حضور سرھنگ وردي خواند و به ھوا بلند شد و در ورودش به تالار شاھدخت، ماه جبین و پريزاد را ديد و چنان شیفته ي آن سیه چشمان مه سیما شد كه آنھا را سريع در قالي ھاي نفیس پیچید و رفت سراغ سیمین عذار و وقتي خواست پرنیان ھندي از رختخواب سیمین عذار بركشد شیرويه كه متوجه قضايا بود چنان مچ دست طغیان را فشرد كه استخوانھايش مثل طوطیا نرم شد و تا وردي كه بر زبانش آمده بود كامل گردد با خنجري آبدار سینه اش را برشكافت و سیمین عذار صداي شیون مه جبین و پريزاد را شنید و رفت كه ببیند چه خبر است ديد در قالي ھا پیچیده شده اند.
سیمین عذار آنھا را نجات داده و ھمراه ھم به سراغ شیرويه رفتند كه ديدند نعش آن حرامزاده بر زمین است و شیرويه با خنجري خونین بالاي سرش ايستاده و دل نگران سیمین عذار و زيبارخان چشم بر در دوخته است.
جاسوسان خبر آوردند كه طغیان عیار به دست شیرويه كشته شده و ناچار از وزير اعظم تدبیر خواست. وزير اعظم كه فردي مكار و حیله گر بود و در رمل و اصطرلاب دستي داشت طالع سرھنگ را روشن ديد و در ساعتي سعد از او خواست كه با منظرشاه از درِ صلح درآيد و با قافله اي از اطلس ھاي فاخر و طلا و جواھرات نفیس ايلچي ياني به دربار يمن بفرستد و اگر منظرشاه خام اين توطئه شد او را با اعیان و بزرگان و پھلوانان به سراپرده ھاي شاھي فراخوانند و مسمومشان سازند.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
سپاه نیز در خفا منتظر فرمان باشد كه با دستور سرھنگ، به يمن يورش برده و سیمین عذار را به بارگاه شام آورند.
ھمه ي كارھا طبق نقشه جلو مي رفت كه خجند وزير، منظرشاه را به بھانه اي از مجلس بیرون كشید و گفت: "ھم اكنون خبرچینان خبر آوردند كه لشكري گران پشت كوھھا كمین كرده و ھر لحظه بیم يورش مي رود و تا در دامشان نیفتي به جاي امني برو كه جان سلطان را گزندي نرسد."
خجند اين بگفت و بي آنكه بتواند شیرويه را پیدا كند راھي قصر شاھدخت گرديد و گفت: "براي آنكه ناموس و جان تو را خللي نرسد ھر چه زودتر جامه
ھاي زربفت از تن به دركن و بده ماه جبین بپوشد و از ماه جبین نیز خواست كه خود را سیمین عذار جا بزند و پريزاد و سیمین عذار نیز خود را كنیز او معرفي كنند تا شايد آبھا از آسیاب بیفتد و ببینیم چه گِلي به سرمان مي گیريم."
خوبي كار ھم آنجا بود كه سرھنگ، گل رخسار سیمین عذار را نديده و فقط آوازه ي نام و نشان اش را شنیده بود. مشاطه ھا در كار شده و ماه جبین را ھمچون شھرزاده اي آراستند و بعد خجند وزير ھر چه كنیز و غلام بود از قصر مرخص كرد و گفت كه ھمین الآن قشون خصم مي آيد و جانتان ھلاك مي
شود.
وقتي بزرگان و سرداران يمن ھمه از سمّ و زھر بمردند و در حمله اي خونريزانه يمن را تصرف كردند شیرويه را كه بیھوش افتاده بود با بند و زنجیر به شام بردند و ماه جبین را نیز كه سیمین عذارش مي پنداشتند ھمراه با كنیزاش در كجاوه اي نشانده و به قصر سرھنگ جا دادند.
در يمن بیگانه ھا حكم راندند و ده سالي مي شد كه شیرويه در زندان بود و سیمین عذار نیز به كنیزي مشغول كه روزي فرزند شیرويه كه در ده سالگي
جواني بیست ساله و برومند را مي ماند و در فنون جنگي شھرتي به ھم زده بود، مرتب از ھمه مي شنید كه شبیه شیرويه ي نامدار است و روزي مادر را سوگند داد كه واقعیت را بر سفره ريزد و چیزي را از او مخفي نكند و مادرش گلچھره ناچار شد كه اعتراف كند و بگويد خجند نه پدر تو بلكه پدربزرگ توست و تو فرزند شیرويه ي پھلوان ھستي كه اكنون در سیاھچالھاي شام اسیر دام سرھنگ است و براي آنكه آسیبي به تو نرسد، حقیقت را از ھمه كتمان كرده ايم. خجند ھم كه اكنون به گوھري عمر مي گذراند روزي براي خود وزيري بوده كه بدجوري دودمانمان از ھم پاشیده و اكنون مجبور به كتمان ھويت خود شده ايم.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
فرزند شیرويه كه جھانگیر نام اش نھاده بودند، از اين واقعه برآشفت و روزي بي آنكه كسي مطلع شود تا بن دندان مسلح گشت و با اسبي كه از نسل اسب اژدھاخور بود، به میدان قصر رفته و در ورودش به كاخ ھر كسي كه سد راه اش بود مثل خیار تر به دو نیم كرد و با نعره اي بلند، فرياد انتقام سر داد و در اندك مدتي، از كشته ھا پشته ھا ساخت و اھل يمن نیز كه منتظر فرصت بود به شورش برخاسته و شھر به دست مردم افتاد.
حاكم دست نشانده ي سرھنگ را نیز در میدان شھر به دار كردند و بزرگان و اشراف و سرداران ھمه جمع شده و جھانگیر را بر تخت سلطنت نشاندند.
روزگاري رسید كه حشمت و جلال يمن ھمچون دوران حكومت منظرشاه، سر زبانھا افتاد و سپاھیان در مرزھا استقرار يافتند.
دو سالي گذشت و روزي جھانگیر، با خبرھايي كه جاسوسان از مقر حبس شیرويه آورده بودند، بیمناك احوال پدر شد و خجند وزير را جانشین خود ساخت و يكه و تنھا و ناشناس روانه ي ديار شام گرديد.
جھانگیر كه سرگردان بحر غم بود و صحراي دلش از آتش كینه شعله ور، سر فرازان به زير چرخ كبود منزل به منزل ره مي سپرد كه چمنزاري ديد و آتشي افروخت و با شكار آھويي، دلش ھواي شراب و كباب كرد و ناگھان ديد كه سواري از گرد راه مي آيد و از ھراس، رنگي به صورت ندارد و چون جھانگیر جلودار او شد گفت: "سريع در برو كه حالا سواران ضحاك مي رسند و تو ھم در آتش من مي سوزي!"
جھانگیر دست دراز كرد و او را از زين اسب به زير كشید و به آن مرد گفت: "ترسي به دل راه نده كه سپاھي ھم اگر به دنبال تو باشد ھمه را به جھنم واصل مي كنم و حالا بگو ببینم چي شده؟"
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
آن مرد كه در ترس و لرزي فزاينده بیم جان اش را داشت و اسم اش "ايلديريم" بود گفت:"ضحاك كه حاكم شھر بدويه است پسري دارد بنام بھادر كه ناموس رعیتي نمانده كه از دست او ايمن باشد. ديروز آن ناپاك قصد تعدي به دخترم را داشت و چون ھمه را از خانه بیرون كرد كه شب را با او باشد شبانه به پنھاني از روزن به درون رفته و چنان ضربتي با قمه بر سر و قلبش زدم كه در حال بمرد و فغانش را كه ماموران شنیدند من در رفتم و حالا از دور طوفان خاكي پیداست كه از سم اسبان سپاه ضحاك بر مي خیزد و ھر آن بیم مرگمان است و تا دير نشده بگذار كه من لااقل جاني به دربرم."
ماموران رسیدند و خواستند ايلديريم را از دم تیغ بگذرانند كه چشمانشان به پھلواني افتاد كه صلابت صد مرد جنگي در رخ اش آشكار بود و در قد و تركیب و اندام و تنومندي ھمتايي به زير قبّه ي چرخ نداشت. سواران تا دست به قبضه ي شمشیر بردند جھانگیر نھیب زد و در يك چشم به ھم زدن فقط دست و گردن و ساق و پا بود كه از ضربت شمشیر او بر زمین مي ريخت و بوي خون، اسبھا را رم مي داد. فقط يك نفر را با تني مجروح اذن فرار داد تا ضحاك و درباريان را خبر ببرد و بیم بر جان آنھا اندازد.
ضحاك وزيري با تدبیر داشت به نام "اصلان" كه مصلحت آن ديد با چنین پھلواني كه اوصافش را شنیديم بايد مھربان بود كه خلق نیز دل پُري از بھادر دارند و ممكن است به ھوا خواھي اش، مخالفان علم طغیان بردارند.
اصلان به استقبال جھانگیر رفت و ديد جواني است در حسن و جمال مثل يوسف و در شجاعت ھمچو رستم و بابك. او را با جلال و شكوه در غیاب ضحاك به قصر آورده و بزمي به عیش و عشرت آراستند و جھانگیر گفت: "حاكمان بايد رعیت پرور باشند و ناموس و مال رعیت در كمال امن و آسايش و اگر كاري به كار شما ندارم بخاطر سفري است كه پیش رو دارم و نیز سوگي كه سلطان در آن فرو رفته و نمي خواھم غصه بر غصه اش بیفزايم."
جھانگیر از ايلديريم نیز خواست كه شبانه اھل و عیالش را برداشته و با نامه ي او به قصر يمن برود كه زندگي خوبي در انتظارش خواھد بود و ضحاك نیز بر او دست نخواھد يافت. ايلديريم بي آنكه دمي وقت تلف كند، اطاعت امر كرده و با ھمسر و فرزندانش شبانه از شھر دور شد.
فردا كه شد "اصلان وزير" جھانگیر را با عزت و احترامي فراوان راھي راه كرد و از اينكه از شرّ چنین اژدھا صولتي به راحتي رسته بودند خوشحال به قصر شاھي شتافت تا در سوگ بھادر سینه چاك كند."
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
جھانگیر كه خود را گوزن زخميِ صحراھاي آرزو مي ديد و مردم را اسیر تازيانه ھاي ظلم و جور، غم آگین اسب مي تاخت و در تند تازي اش به شھري رسید بنام گلباران و ديد غوغايي بپاست و صداي ھمھمه در شھر بلند است و سخن از ديوي مي رود كه به خواستاري "چیچك" دختر شاه شجاع از چین آمده و در آنسوي شھر میدان رزم آراسته است. شاه شجاع گفته كه ھر پھلواني به مصاف اين ديو برود و بر او غالب شود دخترش چیچك را به او خواھد داد كه تا حالا ده ھا پھلوان و جوان شیردل را در خاك و خون غلطانده و كسي ھمآوردش نشده است.
اما ديگر كسي را جرأت رزم با او نمانده و بايد كه شاه شجاع، امروز چیچك را طبق رسم و رسوم به او دھد و چیچك نیز در غرفه اي آراسته نشسته كه ببیند قسمت كي مي شود."
جھانگیر مكمل و مسلح رو به میدان نھاد و وقتي كه ديو تنوره كشان حريف مي طلبید چون پاره كوھي مركب پیش راند و در رزمي سخت دھھا نیزه رد و
بدل گرديد و اما مرادي حاصل نشد. دست در مركب برده و بر فرق يكديگر كوبیدند و دسته ھاي عمود خم شد و اما به ھیچكدام خللي نرسید.
نوبت تیغ بازي شد و شمشیرھا در سپرھا خُرد شدند و جھانگیر ديد كه اگر دير جنبد به دست اين نابكار جان به جان آفرين تسلیم خواھد كرد و خیلي سريع سر كمند را به جانب ديو افكند و او را از صدر زين در ربود و چنان قوچ وار كله بر كله ھم نھادند كه تاكنون چنین دلیري را ھیچ يكي از كسي به ياد نداشت.
چیچك كه محو تماشاي كارزار بود و جھانگیر را چنان غرّان و خروشان مي ديد گفت عجب جوانیست و يكدل نه صد دل عاشق جمال او گرديد و از غرفه ي
زرين گلي به سوي انداخت كه تا جھانگیر چشم اش بر او افتاد نازنیني را ديد كه از عروسان بھشتي گوي سبقت ربوده و اين گل، ھمچون پیام سروش و
خط ھاتف غیبي، چنان بر دلش كارگر افتاد كه دوباره كمند انداخت و چنان ھفت حلقه ي كمند را بر يال و كوپال او بند كرد كه پیشاني آن خیره سر را با سرپنجه ي يلي در يك چشم به ھم زدن بر خاك مالید و چنان خنجري بر دلش فرود آورد كه فواره ي خون از پیكرش زبانه كشید.
شاه شجاع و بزرگان و سرداران و مردم جمع شده جھانگیر را بر سر دست تا قصر بردند. و ھمه شادان و خوشحال با خاطره ي اين كارزار، به كاشانه ھاشان برگشتند كه خود را به جشن و سرور فردا آماده كنند. چنانچه قول شاه شجاع بود چیچك را به عقد جھانگیر در آوردند و مطربان و عاشقان به ھر كوي و برزن با نغمه و آواز و آھنگ، به عیش و عشرت مردم كوشیدند و با گلبانگ شادماني و ساغرھاي مینايي و ذوق باده لبھاي ھمه به خنده وا شد.
چھل روز مي گذشت و جھانگیر و چیچك در اسرار عشق غرق بودند كه روزي جھانگیر، دلش را بي قرار يافت و به ياد پدر، محزون و مغموم به كنجي رفت و چون چیچك او را چنین ديد راز دل او پرسید و گفت: "عازم سفري ام و اگر عمري بود و توانستم بر خصم فائق آيم، سراغت خواھم آمد و منتظرم باش!"
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
چیچك اما دست بردارش نشد و گفت: "اگر خونم را به شیشه بگیرند پوست از پیكرم جدا سازند از تو جدا نخواھم شد. اگر قرار است كه بروي اين شھسوار شیرين كار را نیز بايد ببري كه بي تو مرا توان رزم آوري با فراق و سنگ اندازي ھجران نیست. من خاتون تقدير تو ھستم و تا بیكرانھاي مرگ و خطر با تو خواھم بود."
جھانگیر كه سیل اشك يار، روان ديد، قول داد كه حتماً او را نیز با خود ببرد.
به روز وداع، شاه شجاع پھلواني به نام "قافلان" را نیز ھمراه آنھا كرد كه بلدچي راه گردد و در ديار غربت ھواي آنھا را داشته باشد. قافلان سازي نیز
داشت كه لحظه اي از خود دور نمي كرد و ھر وقت كه منزل امن و عیشي بود با ساز و نوايش حكايت ھاي عشق و قھرماني مي گفت و در ھر پرده اي
كه به آھنگ مي نواخت، چنان شعرھايي ترنم مي كرد كه گويي غزلخواني از بلبل آموخته است.
به يك فرسنگي شام رسیده بودند كه در پاي كوھي فرحبخش كه بیشه اي دلگشا و پُر گل و درخت داشت، جھانگیر و چیچك لحظه اي خواستند بیاسايند كه قافلان به پاي صخره اي رفت تا مراقب اوضاع باشد كه بعد از ساعتي شیھه ي اسب اش برخاست و تا چشم برانداخت ديد شیري چند، اسب اش را به محاصره در آورده اند. نعره اي بركشید و شیران از نھیب او به لرزه در آمده و به سويش ھجوم آوردند كه قافلان نیز تیر به چله ي كمان نھاد و نره شیران را بر زمین افكند و اما يكي از آنھا چنان يورشي بر قافلان آورد كه ناچار دست به قبضه ي شمشیر برد و تا فرق او را بشكافد خود نیز زخمدار بر زمین افتاد.
جھانگیر و چیچك از خواب ناز برخاستند و ديدند قافلان و اسبش نیست و چون جھانگیر بر فراز كوه رفته و به بیشه نظري افكند ديد كه اسب قافلان و
نقش چند سیاھي از دور پیداست.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
جھانگیر به سرعت شتافت و ديد كه در رزم با شیرھا، قافلان زخمي شديد برداشته و خون از كتف و پاھايش روان است.
فوري اسب را زين كرد و قافلان را نیز بر فراز اسب نھاد و به يك آبادي كه رسیدند وارد خانه اي شده و با مشتي زر و طلا خواستند كه ھر چه سريع طبیبي بر بالین رفیق اش بیاورند و از ساز و اسب اش نیز چون ني ني چشمان خود مراقبت كنند و وقتي بھبودي يافت بگويند كه عازم شام شود و خبري از ما باز جويد.
جھانگیر و چیچك وارد شام كه شدند ديدند سراپرده ھاي شاھي برپاست و فرا رويشان شكارگاھي گسترده و جھانگیر گفت: "نازنین من تا اين سراپرده ھا را برنچینند ورودمان به شام مشكل است و بر ھر پیچ و خمي مأموري گمارده اند. سرِ راھمان بیشه اي بود و رودخانه اي كه آرام در بستر خويش مي غلطید و مي گويم كه برويم تو آب و غبار از تن خود بشويیم و با ظاھري آراسته و با جامه ھاي زربافت وارد شام شويم تا ببینیم چه پیش مي آيد."
جھانگیر و چیچك وارد آب شده و جان خويش مي شستند كه از گوشه ي شكارگاه، چشم سرھنگ به گلچھره اي افتاد كه با اندامي مرمرين از آب بیرون مي آيد و زيبا صنمي است كه ھمتايي ندارد و شايسته ي تخت مرصّع است كه به كام دل ساعتي با او نشسته و ساقیان مه وش صراحي و ساغري بگردانند و رامشگران در رقص و آواز باشند و با كیمیاي عشق، دل غمگین اش كه زنگارزده، ھمچون زري ناب شود. در اين لحظه مردي بلند بالا و ستبر شانه را نیز ديد كه از آب بیرون آمد و فھمید كه او تنھا نیست و بايد كه از درِ دوستي برآيد تا طريق عشقبازي بپیمايد.
سرھنگ، تني چند از محرمان را با كنیزاني زيبارخ سوي آنھا فرستاد كه آنان را به میھماني به قصر آورند. جھانگیر و چیچك كه به قصر آمدند گفتند از ديار گلبارند و روزي چند به سیاحت شام آمده اند كه گشتي و گذاري در ديار خوبان داشته باشند كه سخت شیفته ي سفرند.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
سرھنگ به وزيرش سپرد كه فردا جھانگیر را به شكارگاه برده و سلحشوران بر او تاخته و تا شب سر به نیست اش سازند. مشاطه ي قصر "ترلان خاتون" ھم، چیچك را رام سازد و به خوابگاه من آورد.
شبانه بزمي و ضیافتي به پا شد و سرھنگ از جھانگیر خواست كه اذن چیچك را بدھد تا امشب به تالار نازنینان برود تا فردا قصري باشكوه برايشان آماده سازند. به ھنگام وداع با چیچك به او گفت: "شبانه سراغ پدرم خواھم رفت و اگر لو بروم شايد تو را به گروگان گیرند و اما سخت مواظب باش كه با مكر و فريب بر ھوسناكي سرھنگ غالب آيي كه روزي مثل آفتاب، سر بر خواھم كشید و تاج و گنج شام را به دست خواھم گرفت."
تا ھمه در خواب شدند جھانگیر برخاست و از نقبي كه در قصر بود و به سوي زندان راه داشت با خنجري آبدار ھر كه را بر سر راه اش بود يك به يك كشت
و به سیاھچالي رسید كه شنیده بود شیرويه در آنجاست و وقتي فرياد برآورد و پدر را صدا كرد مأموران از ھر سو بر سرش ريختند و او ھمچون شیري خروشید و با تیغ و خنجر به ھلاكشان شتافت و وقتي كسي نماند با قبضه ي شمشیر بند و زنجیر شیرويه بگسست و تا خواستند از زندان به در آيند چنان لشكري را فرا رويشان ديدند كه شیرويه گفت:"تو را كه خون از تن ات مي چكد ياراي برابري با خصم نخواھد بود و به جان خود كه مي گويي پدرت ھستم قسم مي دھم كه راه گريزي بجوي و برو كه من يك تنه جلودارشان خواھم بود تا تو از چشمھا دور شوي!"
شیرويه كه زنجیر از يال و كوپال اش برداشته شده بود مثل ابر اجلي مي ماند كه از آن باران مرگ مي باريد و اما وقتي خصم او را با كمند گرفتار كرد سرھنگ دستور داد كه در میدان شھر چوبه ي داري به پا كنند و سحرگاھان در حضور مردم به دارش بكشند كه شايد جھانگیر نیز پیدايش شود كه تازه فھمیده بود بر ھم زننده ي تاج و تخت او در يمن كار ھمین آدم بوده است.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
ھمه ي اھل شھر از اين واقعه باخبر شده بودند و سرداري بنام كیوان كه در خفا دسته اي مخفي و مسلح داشت و دنبال فرصتي بود كه روزي شیرويه را از بند رھانیده و با ياراي او تاج و تخت را از كف سرھنگ به در آورد اين حادثه را غنیمت شمرد و شبانه صد سوار نقابدار با جانفشانیھا و رزمي جانانه، شیرويه را نجات داده و به مخفي گاه خويش بردند.
شیرويه كه توش و تواني يافت و زخم و جراحتي بر پیكرش نماند دلش ھواي چمنگاھي كرد و نغمه ي سازي و خیال چنبر زلف يار دلبندش سیمین عذار و خاطره ي ھمسرش گلچھره و فرزندي كه به رھايي اش تا پاي مرگ آمده بود. كیوان كه شیرويه را ملول مي ديد از ياران خواست كه با لباس مبدل شیرويه را به تفرجگاھي برده و خنیاگري را كه نام اش "عاشیق قافلان" است و از ياران جھانگیر، در مجلس اش حاضر كنند تا مرادبخش دل بیقرار او باشد.
عاشیق قافلان كه چشم اش به شیرويه افتاد و زخمه بر ساز زد چنین گفت: "غبار غم از دل برافشان كه در دلیري نور خورشیدي و "جھانگیر" ماه آينه دار تو. صد ھزار تیر جفا بر دل داري و اما فكر آن سیه چشم يمني، تاج انديشه ات است. صنم ات پاك و مطھر است و اگر ھم آب حیاتي بوده نصیب اسكندر نشده و ھنوز چراغ دل به راه تو آويخته است كه از در بیايي و با لب خندان، قدح در قدح برزنید و ھماي آشیان عشق را بر شانه ھاتان بنشانید. از ديده ي سیمین عذار صد جوي جاريست و يوسف مھرويش را ترانه يعمرش ساخته است تا كه از چرخ مینايي، گشايشي در بخت سیاھش بیفتد."
عاشیق قافلان از شیرويه و دلاوري ھايش و عمر رفته بر باد و تاراج سراي سپنج، گلبانگ ھا بر پرده ھاي "ساز" اش نشاند و اين آواز خنیاگري، شیرويه را چنان بر سر حال آورد كه در دشتِ مشوّش دلش، امیدھا و آرزوھا صف بستند و مسرور و خندان به ھمراه ياران به مخفي گاه برگشت.