در نیابد حال پخته هیچ خام *** پس سخن کوتاه باید والسلام
نمایش نسخه قابل چاپ
در نیابد حال پخته هیچ خام *** پس سخن کوتاه باید والسلام
میازار موری که دانه کش است......... که جان دارد و جان شیرین خوش است
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی ، کشته مرا فراق تو
مستانه شد حدیثش ......................پیچیده شد زبانش
شنیدم که چو قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
در این سراری بی کسی کسی به در نمیزند
به باغ پر ملال ما پرنده پر نمیزند
دلا تا کی در این زندان فریب این و آن بینی****یکی زین چاه ظلمانی برون آی تا جهان بینی[golrooz]
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست..
تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
دانی که چرا همی کند نوحه گری
.............................................
هنگام سپیده دم خروس سحری
یاد باد آن روزگاران یاد باد******وز وفاداران و یاران یاد باد.
دامن خود را پر ازگل میکم
..................................
در هوای گل تامل میکنم
ميازار مورا كه دانه كش است ...............كه جان داردوجان شيرين خوش است
تو را چون لحظه های آفتابی دوستت می دارم
مبادا شعله هایم را به دست باد بسپاری
مبادا بعد از آن دیدارهای خیس و رویایی
مرا در حسرت چشمان ناز خویش بگذاری
یا رب ، نگاه کس به کسی ، آشنا مکن
گر میکنی ، کرم کن و از هم جدا مکن
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
حال دیگر با جوانان ناز کن،با ما چرا؟
آخر چه شد که این همه نامهربان شدی
چیزی که خوش نداشتم ، ای دوست ، آن شدی
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ما دوره گرد
داد میزد کهنه قالی میخرم
دست دوم ،جنس عالی می خرم
کاسه وظرف سفالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید،بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست
بوی نان تازه هوشش برده بود
اجبارا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت:آقا سفره خالی هم میخرید؟
دلم تنهاست ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
با خیال تو به سر بردن اگر هست گناه
باخبر باش که من غرق گناهم هر شب
با ضعیفان هرکه گرمی کرد عالمگیر شد
ذره پرور باش تا خورشید تابانت کند
داغلاردا یاغین اولسون
گونش چیراغین اولسون
آچیلسین باغلی یوللار
گوزلرون آیدین اولسون
نمی دانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
تا تویی در خاطرم با دیگران بیگانه ام
با خیالت همنشین در گوشه میخانه ام
مرهم نمی نهی ، به جراحت نمک مپاش
نوشم نمی دهی ، به دلم نیشتر مزن
نمی دانم مگر فرهاد این افسانه شیرین
چه شوری می زند شب های بیم و اضطرابم را
من آن خنیانگر افسانه پردازم که هر ساعت
خیالی می زند راه دل عاشق مآبم را
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تو می آیی
می دانم که می آیی...
تو را دیشب من از لحن عجیب بغض هایم
خوب فهمیدم
تو را بی وقفه از باران پاک چشم هایم سیر نوشیدم
تو می آیی
می دانم که می آیی
و بر ابهام یک بودن. نگین آبی احساس می بندی
و از تکرار پوچ لحظه های سرد تنهایی
مرا بر نبض پر کار شکفتن می نشانی
تو می آیی...
خوب می دانم...
مرغ در دامم مرا پروانه پرواز نیست
در گلویم نغمه هست و رخصت آواز نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست *** لیک کس را دید جان دستور نیست
تورادانشو دين رهاند درست در رستگارى ببايد جست
تو مرا فریاد کن ای هم نفس
این منم آواره فریاد تو
این فضا با بوی تو آغشته است
آسمانم پرشده از یاد تو
وفا نکردی و کردم ، جفا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم ، بریدی و نبریدم
من به هر جمعیتی نالان شدم *** جفت بدحالان و خوشحالان شدم
ما نمی پوشیم عیب خویش، اما دیگران
عیب ها دارند و از ما جمله را پوشیده اند
در غم ما روزها بیگاه شد *** روزها با سوزها همراه شد
در اين فكرم كه خواهي ماند با من مهربان يا نه؟
به من كم مي كني لطفي كه داري اين زمان يا نه؟
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را
همان جاها، که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند
همان جاها، که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها، که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها که پشت پرده شب، دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا، همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو می کند فرداست
تو کز محنت دیگران بی غمی *** نشاید که نامت نهند آدمی
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم