ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه تست
عرض خود می بری و زحمت ما میداری
نمایش نسخه قابل چاپ
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه تست
عرض خود می بری و زحمت ما میداری
يار ما چون گيرد آغاز سماع
قدسيان بر عرش دست افشان کنند
دعایت می کنم باشی سلامت
و همواره زمان باشد به کامت ...
نه در دیرور مانی نه فردا
که دنیا در همین لحظه است جانا ...
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم می گون،لب خدون،دل خرم با اوست
گر چه شیرینی دهنان پادشهانن ولی
او سلیمان زمان است که خاتم با اوست
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریادها
اي دوست قبولم كن و جانم بستان
مستم كن و وز هر دو جهانم بستان
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب امدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟
آشيان مرغ دل زلف پريشانينده دي
قاندا اولسام اي پري،كونلوم سنسي يانيندادي
یاز گئجه سی چایدا سولار شاریلدار
داش – قیه لر , سئلده آشیب , خاریلدار
شاریلدار: شُر شُر آب چشمه ( چای)
خاریلدار : سنگ ها در مسیر سیل فریاد میزدند
در آن دریا به غوّاصی در آییم
وز آن شادی به رقّاصی در آییم
من به مرگم راضی ام اما نمی آید اجل
بخت بد بین ، از اجل هم ناز میباید کشید . . .
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزهار همراه شد...
در نگاهت خوانده ام غرق تمنایی هنوز
گرچه در جمعی ولی تنهای تنهایی هنوز
بی تو امشب گریه هم با من غریبی میکند
دیده در راهند چشمانم،که باز آیی هنوز
ز ره آمد یکی خسته
به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود-
اما-
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم ،
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش
آندم
شفا یابد
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
دل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و حرف آخر من این که شبهای سیاهم را
به مهتاب نگاه خود منور می کنی یا نه
همیشه شروع می کنم قدم هایم را
شروع می کنم نفس هایم را
شروع می کنم تمام راه های نرفته ام را اما نه. . .
اینبار با خدا و نه بی خودش
وجودش رو باز و باز و باز دوست دارم و نیاز ...
زندگی آنقدر ابدی نیست که هر روز بتوان مهربان بودن را به فردا موکول کرد .
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
من در این کلبه خوشم ، تو در آن اوج که هستی خوش باش
مــن به یــاد تو خــوشــم ، تو به یاد هرکه هستی خوش باش
شقایق درد من یکی دو تا نیست
آخه درد من از بیگانه ها نیست
یکی خشکیده خون من تو دستاش
که حتی یک نفس از من جدا نیست
تورا من چشم در راهم شباهنگام که میگردد سایه ها رنگ سیاهی
یک شب به شتاب رفتنم را دیدی
دل را به افق سپردنم را دیدی
...
تا آمدم از مهر تو تقدیر کنم
شب رفت و به چشم مردنم را دیدی
یادم آمدتوبه من گفتی ازاین عشق حذرکن
لحظه ای چندبراین آب نظرکن
آب آیینه ی عشق گذران است
توکه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فرداکه دلت بادگران است
تو به شعرهای قلب من
شور و حال تازه داده ای
با قنوت عشق خود به من
رویشی دوباره داده ای
شور شراب عشق تو آن نفسم رود زسر/کین سر پر هوس شود خاک در سرای تو
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دلم خانه ی مهر یارست و بس/وندر آن نمی گنجد مهر هیچکس...
سلسه ی مو دوست حلقه ی دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست ...
تو اگر هیچ شوی گوهر زیبای منی
خودمانی که بگویم تو2دنیای منی
یار من خسرو خوبان و لبش شیرین است
خبرش نیست که فرهاد وی این مسکین است
تو اگر هیچ شوی گوهر زیبای منی
خودمانی به تو گویم همه دنیای منی
یاد دارم در غروبی سرد سرد
میگذشت از کوچه ما دوره گرد
داد میزد کهنه قالی میخرم
دست دوم جنس،عالی میخرو
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید،بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت،ولی این زندگی است؟
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت:آقا سفره خالی هم میخرید؟؟؟؟؟؟
دانی که چرا سر نهان با تو نگویم؟ /// طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
يار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
يار تويي غار تويي خواجه نگه دار مرا
آشیان مرغ دل زلف پریشانیندادی
قاندا اولسام ای پری،کونلوم سنسن یانیندادی
عشق دردیله خوشام،ال چک علاجیمدان طبیب
قیلما درمان کیم،هلاکیم دردی درمانیندای
مست خواب ناز ائدیب جمع ایت دل صد پاره یی
کیم اونون هر پاره سی بیر نوک موژگانیندادی
هر گوزلین نازی گرگ شور ائتمه یی ترک مجال
گویلره آچیلماسین،اللر کی دامانیندادیر
روح من درجهت تازه ی اشیا جاری است.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق،سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار است:
قطره های باران را،درز آجر را ، می شمارد.
روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.