ان جا با هر که زیستم کشت مرا
هر هم خونی به خون اغشت مرا
صدها دستی که دوست می خواندمشان
صدها خنجر شکست در پشت مرا
نمایش نسخه قابل چاپ
ان جا با هر که زیستم کشت مرا
هر هم خونی به خون اغشت مرا
صدها دستی که دوست می خواندمشان
صدها خنجر شکست در پشت مرا
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران
ما گذشتیم و گذشت ان چه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هرچه افاق بجویند کران تا به کران
چه خوب است تفنگ ها،
جای گلوله، گُل شلیک نمی کنند
اگر چنین می شد
زیر این همه گُل، خفه می شدیم...!!
قطار زندگیت را مراقب باش
روزگاریست " ریز علی " ها، قطار را فدای یک پیراهن می کنند...
آنها که گفته اند : دوری و دوستی
یا طعم دوستی نچشیده اند
یا درد دوری نکشیده اند...
گاهی خوب است آدم بداند وقتش رسیده دست بکشد و رها کند
و قبول کند که جنگیدن بس است...
گاهی باید بگذاری سرنوشت بیاید،
روزگار خودی نشان بدهد و
همه چی دست به دست هم بدهند تا اوضاع رقم بخورد
و تو
ساکت و سرد،تنها رقم بخوری...
خدایا...
تنهانگذار...
دلی راکه هیچکس دردش را نمیفهمد...
من در این تاریکی
فکر یک بره ی روشن هستم
که بیاید علف خستگی ام را بچرد
بر هر چه همی لرزی می دان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد...
همیشه که آدم کم نمی آورد
گاهی زیاد می آورد
آنقدر که غم از سر و رویش..
از چشمانش بیرون می زند....
آموخته ام که خداعشق است
وعشق تنهاخداست
آموخته ام که وقتی ناامیدمی شوم
خداباتمام عظمتش
عاشقانه انتظارمی کشد دوباره به رحمت او امیدوارشوم
آموخته ام اگرتاکنون به آنچه خواستم نرسیدم
خدابرایم بهترش رادرنظرگرفته
آموخته ام که زندگی دشواراست
ولی من ازاوسخت ترم...
بی پناهی یعنی
زیر آوار کسی بمانی
که
قرار بود
تکیه گاهت باشد…
جاگذاشته ام دلی
هرکه یافت
مژدگانی اش تمام “زندگی ام”
http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/...m_%2810%29.jpg
خدایا!
دستانی را در دستانم قرار بده
که پاهایش با دیگری پیش نرود...
منبی تو
در غریب ترین شهر عالمم...
بی من
تو در کجای جهانی
که نیستی؟!...
کاش می شد روی خط سرنوشت
روزهای با تو بودن را نوشت..
سرنوشت , ننوشت
گر نوشت , بد نوشت
اما باور کن نمی توان سرنوشت خویش را از سر نوشت !
چه داستان غریبی است ،
داستان زندگی دستی که داس را برداشت !
همان دستی که گندم را کاشته بود ...
کسی در این سوز و سرما دست هایت را نمی گیرد .
در جیب بگذارشان ،
شاید ذره ای خاطره ته جیبت مانده باشد
که هنوز هم گرم است .
بگذار به خواب روم
خوابی زمستانی
پلک هایم
....
بی انگیزه تر از پیش اند
از تو بگذشتم و بگذاشتمت، با دگران
رفتم از کوی تو لیکن، عقبسر، نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران...!
انقدر حالم خرابه که اگر
با کسی چیزی بگم از رازم
بدون اینکه خودم خواسته باشم
تو رو از چشم همه میندازم
غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین
بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت …
سخت است حرفت را نفهمند،
سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،
حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد
وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ،
اشتباهی هم فهمیده اند.
“دکتر علی شریعتی”
نگذار هركسي از راه رسيد با ساز دلت تمرين نوازندگي كند... !
خدایا!
در انجماد نگاهای سرد این مردم دلم برای جهنمت تنگ شده؟؟؟؟
http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:A...3TnBo1gEkIJwtP
خدا را چه دیدی دوست من!
شاید یک روز «درد» قیمت پیدا کرد و ما ثروتمند شدیم!
دریا باش تا هر کس لایق توست
با تو آرام گیرد و
هر کس لایقت نیست
در تو غرق شود
لبــخــنـــدی کــه در چهـــره ام مـــی بینـــی معنــایــش
ایـــن نیستـــــــــــ کــه زندگـــی ام بـــی نقـــص استــــــــــــ ،
بلکــــه قـــدردان داشتـــه هـــایم هستــــــم
و از خـــدا بخـــاطــــر نعمتــــــــــ هـــایــش
سپـــاســگـــذارم
کسی چه میداند
شاید " یاسین " همان " یا ح س ی ن " بی سر باشد !
http://www.uploadtak.com/images/s4278_1212.png
خـــــــــدايـــــــــــا ...
دلــــــم کــــــه برايـــــت تنــــــگ ميشــــــود...
بــــــا آنکـــــــه ميدانـــــم همـــــه جــــــــا هستي...امــــــا بــــــه آسمـــــــان نگـــــــاه ميکنم...
چــــــرا کــــه آسمـــــــــان ســــــــــــه نشــــــــــــانه از تــــــــــــو دارد...
بــــي انتهـــــــــاست...
بــــــي دريــــــــــــــغ اســــــــت...و...
چــــــون يـــــک دست مهربـــــــــــان...
هميشـــــــه بــــــــــالاي ســــــر مـــــــاست...
ما هرگز فرصت نمیکنيم
تحمل از کوه وُ
صبوری از آسمان بياموزيم
حالا سالهاست که ديگر ما
شبيه خودمان هم از خوابِ نان و خستگی...
به خانه برنمی گرديم،
ما ملاحتِ يک تبسمِ بی دليل را حتی
از يادِ زندگی برده ايم.
سید علی صالحی
هنگام عذاب کشیدنم، چشم خود ببند . . .
گریه میکنم برای تو! چشم خود ببند . . .