دست و پایمان را
چوب و چماق می شکند ...
قلــــــــب هایمان را
کـــلمات ....
نمایش نسخه قابل چاپ
دست و پایمان را
چوب و چماق می شکند ...
قلــــــــب هایمان را
کـــلمات ....
در وجودم چیزی هست که تو را نجوا می کند ...
و تنها عشق مرا رها می کند
و نور آن نگاهی ست که تو به من روا می کنی
پس عشق و نور را از من دریغ نکن و بر من بتاب
که بی عشق تو ؛
بی نگاه تو ؛
بی تو رو به غروب رهسپارم.... مرا به طلوعی دیگر برسان!
باور نمی کنی دلم برایت تنگ است
باور نمی کنی خسته ام
خسته از تکرار لحظه های بی تو بودن
برو بپرس از ماه و از آسمون
از شمعدانی پژمرده روی تاقچه
از اشکهای زلالی که از گوشه چشمم جاری است
ای کاش از هم دور نبودیم!
ای کاش....!!!!!
صدای پای قلب مهربانتان
به غم امید ماندنی نداد
امید ماندنی در این دل خراب
امید بودنی در این سرای پر سراب....
به برکت قدوم مهربان ناجی ام
دوباره زندگی به کام میشود
اسب سرکش وجود پر غرور من
برای زندگی دوباره رام میشود....
دوباره قلب این شکسته نحیف
ز نو جوانه میزند برای زندگی
زخم خورده ای که سرد بوده با خدا
دوباره گرم میشود برای بندگی....
تمام این امید و این نگاه
یادگار یک صدای جاودانه است
ان صدا که از برای بودنم
در دلم همیشه یک بهانه است...
"یک بهانه قشنگ و ماندنی"
"یک بهانه قشنگ و ماندنی"
به ســـــــــلام هـــا دل نمــــی بــنـدماز خــــداحـــافــظـــی هـــا غمــــگین نمـــی شـــومدیگــــر عـــادت کـــرده امبه تکــــرار یکنـــواخـت دوری و دوســــتی
گاهي وقتا چقدر ساده عروسك ميشويم
- نه لبخند ميزنيم
- نه شكايت ميكنيم
- فقط احمقانه سكوت ميكنيم
آتش که تو باشی ،
چه مرهمی ست این ...سوختن را ...
- دروغ چرا؟؟؟
- بي تو مي توانم زنده باشم
- .
- .
- .
- .
- .
- نمي توانم زندگي كنم!!!
كاش مي دانستم...
چه كسي اين سرنوشت را برايم بافت...
آنوقت به او ميگفتم...
يقه را آنقدر تنگ بافته اي...
كه بغض هايم را نمي توانم فرو دهم...!!!
مرا از یاد بردی تو...
تو را از دست دادم من
و تو هرگز نفهمیدی
چه حس التماسیرا در نگاهم بارور کردی
و توهرگز نفهمیدی
چه قلب ساده ای پشت غرور چشمهای من نفس می زد
دلت هم پی نخواهد برد
دل بیچاره ام هر شب به یاد، یاد شیرینت کنار اشک می خوابد
مرا از یاد بردی تو...
مرا ازیاد بردی تو بدون اینکه دریابی،غرورم سایبانی از نجابت داشت
و تو هرگز ندانستی دلم،گنجینه زخم است
من از چنگال این زخم مقدس سخت می ترسم
و تو هرگز نفهمیدی...
و تو هرگزنفهمیدی،چه ذوقی داشت هربار سلامت راشنیدن
تو را از دست دادم من
و توهرگزنفهمیدی
کسی تا آخر عمرش برایت شعر خواهد گفت
برایت شعر خواهد خواند
کسی تاآخر عمرش برایت ((ان یکاد عشق)) خواهد خواند
اینم داستان
معلم گفت بنویس سیاه و پسرک ننوشت!
معلم گفت هرچه میدانی بنویس!
وپسرک گچ را در دستش فشرد...
معلم عصبانی بود و گفت املای ان را نمیدانی؟!!
سیاه اسان بود وپسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود...
معلم سر او دادا کشید وپسرک نگاهش رابه دهان قرمز رنگ معلم دوخت...!!
وباز جوابی نداد...معلم به تخته کوبید وپسرک نگاه خود رابه سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سکوت کرد..!
معلم بار دیگر فریاد زد بنویس!گفتم هرچه میدانی بنویس!
وپسرک شروع به نوشتن کرد
کلاغ ها سیاهند.پیراهن مادرم همیشه سیاه است.جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ استوکیف پدر هم سیاه بو.قاب عکس پدر هم یک نوار سیاه دارد.
مادرم همیشه میگوید پدرت وقتی مرد موهایش هنوز سیاه بود.چشمان من سیاه است و شب سیاه تر...یکی از ناخن های مادربزرگ سیاه شده استو قفل در خانه مان سیاه است.
بعد اندکی لیستاد رو به تخته سیاه و پشت به کلاس و سکوت انقدر سیاه بودکه پسرک دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت تخته مدرسه هم سیاه است و خودنویس من با جوهر سیاه مینویسد...
گچ را کنار تخته سیاه گذاشت و برگشت ،معلم هنوز سرگرم خواندن کلمات بود وپسرک نگاه خود را به بند کفش های سیاه رنگ خود دوخته بود...
معلم گفت بنشین.
پسرک به سمت نیمکت خود رفت و ارام نشست .معلم کلمات درس جدید را روی تخته مینوشت و تمام شاگردان با مداد سیاه در دفترچه مشقشان رونویسی میکردند...
اما پسرک مداد قرمزی برداشت و ان روز مشق هایش را با مداد قرمز نوشت و معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن کلمه سیاه مجبور نکرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ایراد نگرفت و پسرک میدانست قلب یک معلم واقعی هرگز سیاه نیست...
چندسال پیش در یک روز گرم تابستان پسرکوچکی با عجله لباس هایش را دراورد وخنده کنان داخل دریاچه کنار جنگل شیرجه رفت مادرش از کنار چادر تفریحی نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا میکرد...وحشت زده به سوی دریاچه دوید وبا فریادش پسرش را صدا زد پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود...تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا او را زیر اب بکشد ولی مادر از راه رسیدو بازوی پسرش را گرفت تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر انقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود کشاورزی که درحال عبور از ان حوالی بود صدای فریاد مادر را شنید به طرف ان ها دوید وبا چنگکی محکم بر سر تمساح کوبید واو را فراری داد سپس پسر را سریع به بیمارستان رساندند دوماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کرد پاهایش با ارواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد پسرک زخم های پاهایش را با ناراحتی اما بازوهایش را با غرور نشان داد و گفت این زخم ها را دوست دارم این ها خراش های عشق مادرم هستند......
گاهی مثل یک کودک قدرشناس خراش های عشق خداوند به خودت را نشان بده.....خواهی دید که چقدر دوست داشتنی هستند
دلنوشته های.....
................ کوچک من.....
پیشکش........
.............. قلب بزرگ تو...
که تنها شقایق......
.............داغدیده ی.....
.......لحظه های......
....................دلم شدی...
..و به پاس آنهمه رنج...
....که به همراهیم کشیده ای.....
و برای نوگل من ....
.....که در دامان پاک تو
..................قد بر میکشد...
شاید روزی ...
...نه....
......تو هیچوقت....
....اینجا را ........
...........نخواهی خواند......
اما...
...دل من.....
........اگر ...........
..........تقدیرم را مجالی بود...
....باز هم .....
.........برای تو ......
..............خواهد نوشت.....
چه میشود کرد....
.............دل است دیگر......
....حتی اگر......
.............شکسته باشد...
کاش....
....میدانستی..
برگرفته از وبلاگ مترسک تنها[golrooz]
گفتي ستاره ماندنيست، ديدي ستاره هم شكست!؟
عهدي ميان ما نبود ،عهدِ نبسته هم گسست!!
اين خوابِ سبز از ابتدا ، يك اشتباه ساده بود
يك اشتباه ساده كه ، آخر مرا در هم شكست
گفتي :« تو را تقصير نيست ، نتوانمت در دل نشاند»
اين آخرين حرف تو بود ، حرفي كه بنيانم گسست
آري! بلور عاطفه ، با سنگِ بي مهري شكست
اين دل شكسته بود ، باز ، يكبار ديگر هم شكست
" آرزو بیگدلی"
این بار دگر شعری ندارم تا بنویسم
این بار مدادم خیس از اشک است و اشک
رنگی ندارد
تنها اثر بر جای می گذارد
اثری که شاید روزی آن را ببینی در نامه هایم
احساسم
تنهايي ست
وقتي
هزاران چشم
مرا مي پايند
درددل ها
چه خوش باور
مي گويم
از براي گوشي
که نمي شنود
آه اي شب
ببار لختي
براي دل ها
خسته تر از آنم
که عاشق پيشه ها
از سر هر کوچه
گلي آورند
مرا از باغچه ي
دلتنگي هايت
سهمي هست؟
گلي از گل هاي
عشق تو را
سهمي از من
هست؟؟
برگرفته از وبلاگ بی مخاطب های دلم[golrooz]
عاشقي درد است ودرمان نيز هم
مشكل است اين عشق وآسان نيزهم
جان فدا بايد به اين دلدادگي
دل كه دادي ميرود جان نيز هم
دامن از خار تعلق باز چين
باز گردي گل به دامان نيزهم
در نمازم قبله،گاهي پشت وروست
كافر عشقم،مسلمان نيزهم
عشق گفت از كفرو دين خواهي كدام
گفتمش اين خواهم وآن نيز هم
بي سروسامان شوي در پاي عشق
تا سرت بخشند وسامان نيز هم
ساقي ما چون مي اندر خمره پخت
ميدهد جامي به خامان نيز هم
شهريارا،شبچراغي يافتي
چشم و دلها كُن چراغان نيز هم.
(انتخابي از شعر استاد شهريار)
رفتم گفتم از "خـــــیِرش" می گذرم.....شنیدم که زیر لب گفت از "شـــــرش[FONT="]" خلاص شدم...[/FONT]بی انصــــــاف....
عبـور می کـنــم هـر روز
از کنـارِ نـــیمکت هـای ِ خالـی ِ پـارک ...
طـوری کـه انــگار کـسی در نـیـمکـت هـای ِ آخـریـنانـتـظـارم را می کـشد ...و بـه آن جـا کـه می رسم
بـــــایـد ...
- وانـمـود کـنم کـه بـاز هــم دیــر رسیـده ام!!
رفت و آمد ....
رفت و آمد ...
اینقدر رفت و آمد
که از یاد برد ،
چیزی به نام ماندن هم
وجود دارد...
احساسمهمچون
حس
غرق شده ای
در
اقیانوس
نگاه
یک بیگانه است
غرق شده ای
که
هیچ امیدی
به ساحل آرامش
ندارد
و
تنها
مرگ امواج را
راه
رسیدن
به
ساحل می داند
میگن برای هر نعمتی که خدا به انسان میده آدم باید خدا رو شکر کنه ! گاهی وقتها یه دوست خوب می تونه یه نعمت بزرگ باشه پس خدا رو شکر میکنم به خاطر تو....
در من ترانه های قشنگی نشسته اند
انگار از نشستن بیهوده خسته اند
انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت
امید خود به این دل دیوانه بسته اند
ازشور و مستی پدران گذ شته مان
حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...
من باز گیج می شوم از موج واژه ها
این بغضهای تازه که در من شکسته اند
من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم
اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند
باورت داشتم از روز نخست،
پر از همهمه بودی،
اما...
هیچ حرفی نزدی ...
پر از گفتن دلدادگیت ،
پر از زمزمۀ عشق به دریاشدنت،
باز حرفی نزدی ...
و فقط خندیدی،
خوب من،می فهمم ...
از دو چشمت همۀ حرف تو را،
بی کلام اینجا باش...
آخر اینجا بودن،
نیست محتاج صدا...
بودنت با دل من،
بی صدا هم زیباست .[golrooz]
امشب دوباره بی خواب ، امشب دوباره گیجم
امشب اسیر دوری ، ماهیه در خلیجم
امشب دوباره بی تو امشب دوباره بی تن
امشب نبوده ای تو امشب ندارمت من
امشب شب سکوت است ، لیلای من کجایی
گل بوده ای صد افسوس در باغ بی وفایی
امشب اگر نمیرم فردا چه خوب دانم
اما اگر بمیرم در غصه ات نمانم
ما می رویم و آسان از ما گذر نمایی
حتی به روی قبرم یکبار هم نیایی...
روش معلم های سخت گیر را تقلید میکنم
هی تند تند مشق شب می دهم
به خود
که
بنویس:
- صدبار-
- از روی هرکلمه -
دلتنگی ممنوع!
دوست داشتن ممنوع!
خاطره ممنوع...
خاطره بازی هم!
مشق کن هر غروب تمام اینها را..
تا که باورت شود
دوره ی خوشی های دلت گذشته!
اما..
چه فایده
که
طفلی بازیگوش شده ام و سربه هوا
من در این وسوسه ی شهر به دنبال کسی میگردم
که شبیه همه نیست
مثل آب است دلش مثل پروانه ظریف ......
مثل شب رویایی
و نفس میکشد از عشق خدا
من در این وسوسه ی شهر
پی نیمه ی گمشده ی آینه ها میگردم
من به دنبال تو می گردم ..... تو
مثل کشیدن کبریت در باد
دیدنت دشوار است
من که به معجزه ی عشق ایمان دارم
می کشم
آخرین دانه ی کبریتم را در باد
هر چه بــــــادا بــــــــــاد!
تا کی عاشق باشم و از عشقم دور ؟
تا کی اسیر تنهایی هایم باشم و از یارم دور .....؟
تا کی باید به خاطر دوری تو اشک بریزم و حسرت آن دستهای گرمت را
بکشم...؟
تا کی باید از خدای خویش التماس کنم تا تو را به من برساند
نزدیک و نزدیک تر کندتا بتوانم تو را در آغوش بگیرم؟...
تا کی باید صدای غم انگیز آواز مرغ عشق را بشنوم و دلم برایت تنگ شود؟
تا کی باید غروب پر درد عاشقی را ببینم و دلم بگیرد!
تا کی باید تنهایی به خورشیدی که آرام آرام به پشت کوه ها می رود را نگاه کنم
و تا کی باید
لحظه ها و ثانیه ها را یکی یکی بشمارم تا لحظه دیدار با تو فرا رسد؟ خسته
ام !
یک خسته دلشکسته عاشق بی سر پناه.... عاشقم !
یک عاشق دیوانه سر به هوا .....!
تا کی باید کنج اتاق خلوت دلم بنشینم و با قلم و کاغذ درد دل کنم؟...
تا کی باید دلم را به فرداها خوش کنم و پیش خود بگویم آری فردا وقت رسیدن
است!
تا کی باید در سرزمین عشاق سر به زیر باشم و چشمهای خیسم را از دیگران
پنهان کنم؟
تا کی باید بگویم که عاشقم ، ولی یک عاشق تنها ،
عاشقی که معشوقش در کنارش نیست!
تا کی باید به انتظارت زیر باران بنشینم و همراه با آسمان بنالم و ببارم....
و تا کی باید با دستهای خالی ، با آغوش سرد ، با دلی خالی از آرزو و امید ، با
چشمانی
خیس و شاکی زندگی کنم؟
آری تا کی باید تنها صدای مهربان تو را بشنوم
ولی در کنار تو نباشم ؟
براي من, پر کاهـــي نمانده
درون سينه ام آهـي نمانده
کمي ديگر قدم بردار اي دل
از اينجا تا خدا راهي نمانده
شب چو اندوه غریبی است دلم می گیرد
روز هم نقش فریبی است دلم می گیرد
مانده ام آبله پا از ستـــم جــــاده و راه
جاده ها حرف غریبی است دلم می گیرد
سینه ها از عطـــــش آمدن او لبریــــــز
او ولی مرد شکیبی است دلـــم می گیرد
آدمی گشت گنه کار و مـــرا کرد اسیـــر
زندگی خواهش سیبی است دلم می گیرد
یک
پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــ ــی
در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــ ــــــــــــــد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــ گ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــم
سرشار می کنـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــد
و می شود از آنجــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــرد
یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ـــــــ ـ*ـ*ـ*ـ*ـــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــت
*ــــــــــــــــــــــــ ــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ـــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــ*
*ــــــــــــــــــــــــ ـــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ـــــــــــــــــــــ ــــــــــــــ*
*ــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ـــــــــــــــــــــ ــــــــــ*
*ــــــــــــــــــــــــ *ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــ ـــــ*
*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــــــــــــــ*
*ــــــــــــــــــــــــ ــــ*
*ــــــــــــــــ*
*ــــــ*
*
عشق موجود عجیبی است که در عصر ِشما ، صید ِ افتاده به دامی است که برگردی نیست !
شاید هیچ وقت با " تــــو " این جور حرف نزده باشم ، شاید هیچ وقت برای حرف های این مدلی ِ من ، مخاطب نبودی ، ولی شنیدی ... می دونی و می فهمی
که قوی ترین عشقــی... می خوام بگم این روزا باش ... مثل همیشه ... نه ! بیش تر از همیشه باش ... می خوام حس ِ ت کنم ! کنارَ م ... تو قلب َم ... باش !
فقط باش ! این دست ها بالا نمیان که از " تــــو " چیزی بگیرن ... این بار " تــــو " این دست ها رو بگیر ... ! سپااس و دیگر هیچ !
اینقدر بی جهت نگران دلم نباش
زخمش زیاد نیست خودش خوب می شود
آدم ها زود عوض میشن
لحظه های خوب زود به خاطره تبدیل میشن
آرزوها زود عقده میشن
دوست داشتن ها زود تموم میشن
عشق ها زود خراب میشن
محبت ها زود فراموش میشن
آدمها زود پشیمون میشن ولی دیگه دیر شده
چون عادت کردیم امروز رو ازدست بدیم
آه… آری… ایـن منــــم…امــا چـه سـود
«او» کــه در منــ بـــود،دیگــر، نیستــ، نیستــ
می*خـــروشمــ زیـــر لبــ دیــوانـــه*وار
«او» کـــه در منــ بــود،آخــــر کیستــ، کیستــ ؟
تنهایے اَمـ را کسے شریکــ نیست
مطمئن بآش
دستِ احتیآج به سمتـــِ تـُـ که هیچــ
به سمتـــِ خود همـ درآز نخواهمــ کرد
شآید کــِ تنهایے اَمـ
از تنهایے دِق کنــــد :|
1000بار900جمله ی عاشقانه را در 800 جای مختلف به 700 زبان و با 600 شکل پیش 500نفر طرح کردم و400 تای آن ها 300 جمله را به 200 زبان در 100 برگ ترجمه کردند90 تای آن ها را در 80 روز روزی 70 دفعه برای خودم نوشتم60 تای آن ها را آموختم50 بار 40روز روزی 30 دفعه تکرار کردم 20 بار 10 سوال به مدت 9 روز تکرار کردم به 8 سوال 7بار 6جواب دادم در فاصله ی5روز دارای 4بار 3جا در مدت 2 روز تو را دیدم و عاشقانه نگاهت کردم تا روزی برسد که من یک بار بگویم دوستت دارم
باز پائیز است
اندکی از مهر پیداست
در این دوران بی مهری
باز هم پائیز زیباست ...
آرزوهایم را برآورده می کند خدائی که بخاطر
خندیدن گلی آسمان را می گریاند .