من را به غیر عشق به نامی صدا نکن
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن
بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن
با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن
نمایش نسخه قابل چاپ
من را به غیر عشق به نامی صدا نکن
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن
بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن
با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن
نمی خواهم بگویم عشق مرده است
ولیکن خانه ام را خوب بنگر
تو دیشب رفتی از چشمان من ، حیف
یکی قلب مرا دزدیده برده است
ترسم این قوم که ر دُرد کشانمی خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
آمدی با تاب گیسو تا که بیتابم کنی
زلف را یکسو زدی تا غرق مهتابم کنی
یارب این شاه وش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
مرا مي بيني و هر دم، زيادت مي كني دردم
ترا مي بينم و ميلم، زيادت مي شود هر دم
من نگويم که مرا از قفس آزاد کنيد
قفسم برده به باغي و دلم شاد کنيد
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کس بر حسب فکر گمانی دارد
دل ميرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
تو می نشینی و بین ما نشسته پیکر مغمومی
غریب وخسته و خاک آلود؛ به فکر چاره ناچاری
یار گر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
تن داده ام به این که بسوزم در آتشت
حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
و اندر اين كار دل خويش به دريا فكنم
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چوم نیک بنگری همه تزویر می کنند
دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود
تا كجا باز دل غمزده اي سوخته بود
داني كه چنگ و عود چه تقرير مي كنند
پنهان خوريد باده كه تعزير مي كنند
ديدم به خواب خوش كه به دستم پياله بود
تعبير رفت و كار به دولت حواله بود
این ارسال توسط دستگاه موبایل ارسال شده است
دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده ست
رفت تا گیرد سر خود هان و هان حاضر شوید
ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اند آن آينه صد گونه تماشا مي كرد
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
بر سر رسید و نیامد بسر زمان فراق
قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود
و رنه هيچ از دل بيرحم تو تقصير نبود
داني كه جهان بي رخ ياسي سرد است
يا شب و روز فقط بهر سياهي سرد است
تو، آن گلی که می شــکفی در خیال من
پُر می شود زعطر خوشــت زنــدگانیم
مرغ سفر در ياد تو،چاووش منست
بهتر از اشك روان هم ،نبود همسفري
يک نفر در دل شب ، يک نفر در دل خاک ... يک نفر همدم خوشبختي هاست ، يک نفر همسفر سختي هاست
تنيده شاخه هاي درونم به دور هم
آيا شود كه سرو بلندي بنا كنم
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
در دام تو هر کس که گرفتارترست ......در چشم تو ای جان جهان خوارترست
تو روح ســـبز بارانی , من آن نـــیلوفر خــــواهش
بیا بنشین کنارم سبز و بنشان خواهشم را سبز
زان پيش كه بر سرت شبيخون آرند
فرماي كه تا باده گلگون آرند
در تمام سالهای رفته برما روزگار
مهربانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمي از نو به مباركبادم
من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بایدت دیگری محتسب؟!
بیچاره آهویی که صید پنجه شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی
یک همدم باوفا ندیدم جزء درد
یک مونس و دمساز ندارم جزء غم
من به خال لبت اي دوست گرفتار شدم
چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم
امام خميني ره
می روم و نمی رود از سر من هوای تو
داده فلک سزای من، تا چه بود سزای تو؟؟؟