پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
دروگران پگاه
پنجره را به پهنای جهان می گشایم :
جاده تهی است . درخت گرانبار شب است .
ساقه نمی لرزد ، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست .
تو نیستی ، و تپیدن گردابی است .
تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست ، و دره ها ناخواناست .
می آیی : شب از چهره ها بر می خیزد ، راز از هستی می پرد .
می روی : چمن تاریک می شود ، جوشش چشمه می شکند .
چشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچد .
سیمای تو می وزد ، و آب بیدار می شود .
می گذری ، و آیینه نفس می کشد .
جاده تهی است . تو باز نخواهی گشت ، و چشمم به راه تو نیست .
پگاه ، دروگران از جاده ی روبرو سر می رسند : رسیدگی خوشه هایم را به رؤیا دیده اند .
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
گردش سایه ها
انجیر کهن سر زندگی اش را می گسترد .
زمین باران را صدا می زند .
گردش ماهی آب را می شیارد .
باد می گذرد . چلچله می چرخد و نگاه من گم می شود .
ماهی زنجیری آب است ، و من زنجیری رنج .
نگاهت خاک شدنی ، لبخندت پلاسیدنی است .
سایه را بر تو فرو افکنده ام ، تا بت من شوی .
نزدیک تو می آیم ، بوی بیابان می شنوم : به تو می رسم ، تنها می شوم .
کنار تو تنهاتر شده ام .
از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است .
از من تا من ، تو گسترده ای .
با تو برخوردم ، به راز پرستش پیوستم .
از تو براه افتادم ، به جلوه ی رنج رسیدم .
و با این همه ای شفاف !
و با این همه ای شگرف !
مرا راهی از تو بدر نیست .
زمین باران را صدا می زند ، من ترا .
پیکرت را زنجیری دستانم می سازم ، تا زمان را زندانی کنم .
باد می دود ، و خاکستر تلاشم را می برد .
چلچله می چرخد . گردش ماهی آب را می شیارد . فواره می جهد : لحظه ی من پر می شود .
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
برتر از پرواز
دریچه ی باز قفس بر تازگی باغ ها سرانگیز است .
اما ، بال از جنبش رسته است .
وسوسه ی چمن ها بیهوده است .
میان پرنده و پرواز ، فراموشی بال و پر است .
در چشم پرنده قطره ی بینایی است :
ساقه به بالا می رود . میوه فرو می افتد . دگرگونی غمناک است .
نور ، آلودگی است . نوسان ، آلودگی است . رفتن ، آلودگی .
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است .
چشمانش پرتو میوه ها را می راند .
سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است .
سرشاری اش قفس را می لرزاند .
نسیم ، هوا را می شکند : دریچه ی قفس بی تاب است
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
نیایش
نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم .
افسانه را چیدیم ، و پلاسیده فکندیم .
کنار شن زار ، آفتابی سایه بار ، ما را نواخت . درنگی کردیم .
بر لب رود پهناور رمز ، رؤیاها را سر بریدیم .
ابری رسید ، و ما دیده فرو بستیم .
ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم ، و به ستیغ برآمدیم .
آذرخشی فرود آمد ، و ما را در نیایش فرو دید .
لرزان ، گریستیم . خندان ، گریستیم .
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم .
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان سودیم ، درخور آسمان ها شدیم .
سایه را به دره رها کردیم . لبخند را به فرخنای تهی فشاندیم .
سکوت ما بهم پیوست ، و ما ، " ما" شدیم .
تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید .
آفتاب از چهره ی ما ترسید .
دریافتیم ، و خنده زدیم .
نهفتیم و سوختیم .
هرچه بهم تر ، تنهاتر ،
از ستیغ جدا شدیم :
من به خاک آمدم ، و بنده شدم .
تو بالا رفتی ، و خدا شدی .
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
نزدیک آی
بام را برافکن ، و بتاب ، که خرمن تیرگی اینجاست .
بشتاب ، درها را بشکن ، وهم را دو نیمه کن ، که منم هسته ی این بار سیاه .
اندوه مرا بچین ، که رسیده است ، که خویش را رنجانده ایم ، و روزن آشتی بسته است .
مرا بدان سو بر ، به صخره ی برتر من رسان ، که جدا مانده ام .
به سرچشمه ی " ناب " هایم بردی ، نگین آرامش گم کردم ، و گریه سر دادم .
فرسوده ی راهم ، چادری کو میان شعله و باد ، دور از همهمه ی خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود ، که آبشخور جاندار من است .
و مبادا غم فرو ریزد ، که بلند آسمانه ی زیبای من است .
صدا بزن ، تا هستی بپا خیزد ، گل رنگ بازد ، پرنده هوای فراموشی کند .
ترا دیدم ، از تنگنای زمان جستم . ترا دیدم ، شور عدم در من گرفت .
و بیندیش ، که سودایی مرگم . کنار تو ، زنبق سیرابم .
دوست من ، هستی ترس انگیز است .
به صخره ی من ریز ، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خزه ی نامم .
بروی ، که تری تو ، چهره ی خواب اندود مرا خوش است .
غوغای چشم و ستاره فرو نشست ، بمان ، تا شنوده ی آسمان ها شویم .
بدرآ ، بی خدایی مرا بیاگن ، محراب بی آغازم شو .
نزدیک آی ، تا من سراسر " من " شوم .
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
...
رؤیازدگی شکست : پهنه به سایه فرو بود .
زمان پرپر می شد .
از باغ دیرین ، عطری به چشم تو می نشست .
کنار مکان بودیم . شبنم دیگر سپیده همی بارید .
کاسه ی فضا شکست . در سایه _ باران گریستم ، و از چشمه ی غم برامدم .
آلایش روانم رفته بود . جهان دیگر شده بود .
در شادی لرزیدم ، و ان سو را به درودی لرزاندم .
لبخند در سایه روان بود . آتش سایه ها در من گرفت : گرداب آتش شدم .
فرجامی خوش بود : اندیشه نبود .
حورشید را ریشه کن دیدم .
و دروگر نور را ، در تبی شیرین ، با لبی فرو بسته ستودم .