پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شاه عباس از غضب به فرياد آمد و دستور داد كه آن خنیانگر را گرفته و در چاھي از زھر بیندازند كه عیش او بر ھم زده و به سوگلي اش اظھارعشق
مي كند .
شاه عباس كه خوش تر و زيباتر از گلگز را حتّي به خواب ھم نديده بود ، چنان به عارض سوسن او و چاه زنخدانش مفتون شده بود كه گويي سالھاست به كیمیاي عشق دست يافته و شكار حسن آن مه جبین است.
گلگز در قصر شاھي ، غرق در طلا و جواھر و با لباسھاي اطلس و حرير ، با درد و غم درونش ھمآغوش بود و از تقدير شوم عباس پريشان . ھمه او را شھبانوي قصر مي نامیدند و نازنده ھا و نوازنده ھا در خدمت اش بودند كه شايد آن غزال وحشي ، با سلطان از در آشتي درآيد .
روزي گلگز از نديمي ھمراز كه محرم خلوت اش بود خواست او را به پاي چاه زھري ببرد كه عباس را بدانجا انداخته اند . آن مونس با لباس مبدل ، او را به
پاي چاه بردو تا گلگز چشم به چاه دوخت دید كه نوري زرين از ته چاه مي تابد و عباس بر شاه نشین تالاري نشسته و با ساز و آوازش ، گلگز را به اسم مي خواند كه اشک شوق از چشمان گلگز مثل جویی راه افتاده و وقتی ندیمه اش دید که لبخند بر لب گلگز آمده است به كنجكاوي پاي چاه آمد و او نیز عباس را غرق در نور و شكوه و جاه ، زنده ديد .
گلگز، نرگس رعنايي شد و گلي چمن آرا و غمگینی از دل راند و به توصیه ي نديمه اش از آنجا دور شد كه شايد مأموران بويي ببرند و از اين واقعه باخبر
گردند .
عباس ديد كه به صورتش قطره ھاي اشكي چكید و اين اشكھا رايحه ي دلدار را دارند و از ته دل آرزو كرد كه اي كاش الآن در باغ سلطان قلب اش بود
و با او از دام زلف و دانه ي خیالي حرف مي زد كه او را رمز عشق آموخته اند تا اين آرزو بر دل عباس گذشت ندايي شنید كه گفت :« چشمانت را كه ببندي و باز كني خود را در ايوان يار خواھي ديد.»
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
چنین نیز شدو گلگز ناگه عباس را ديد كه نغمه افشان در كنارش ايستاده است . عباس ھم نیز مژگان دلدار ديد و غمزه ي جادويي او و دست در گردن ھم قدح بر قدح مي زدند كه به شاه عباس خبر دادند آن خنیانگر دوباره سرو كله اش پیدا شده و ھم اكنون در ايوان قصر با گلكز نشسته و براي او ساز مي زند.
شاه عباس "دلي بیگ جان" را صدا كرد و گفت : «اين چه سرّيست كه او از آن چاه زھر سالم به درآمده و مي داني كه بايد جز استخواني از او باقي نمي ماند . وقتي او را در چا ه مي انداختند مانیز تماشا مي كرديم و خیانتي در كار نبوده است . كاري كن كه اين انگل را شبانه از سرِما واكني كه ديگر برد باري ما ن تمام شده است.»
دلي بیگ جان به پیش گلكز و عباس رفت و به آنھا گفت :
«چون عباس از چاه زھر نجات يافته و در اين كار حكمتي الھی نھفته است، شاه دستور داده كه برايتان حجله اي بیارايند و قاضي عقدتان را به نام ھم
بخواند.»
قبلاً كه به دستوردلي بیگ جان تیغ و خنجر ھاي زھرآلود را تیز و برّان به زير قالي ھاي تالار نھاده بودند تا به ھنگام عبور عباس ، با خراش وشکافی كه
از تیغ و خنجر ھاي زھرآگین بر پاي او مي رَسَد در دم جان بسپارد ، از او خواست که تا مشاطه ھا گلگز را مي آرايند از اين تالار بگذرد و به حضور شاه
عباس رفته و مدح و ثناي او گويد .
بي آنكه اتفاقي برای عباس بیفتد با كمال آرامش از روي قالي ھا گذشت و به حضور شاه عباس رسید . دلي بیگ جان كه قالي ھا را كنار زد ديد كه
خنجر ھا و تیغ ھاي بران و آبدار ھمه دَمَر افتاده اند . دلي بیگ جان چاره را در سیب زھرآگیني ديد كه وقتي كسي از دست سلطان مي گرفت حتماً
بايد مي خورد .عباس تا مي خواست گازي به سیب بزند صداي گوشواره ھاي پري به گوش اش رسید و دست نگه داشت .
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شاه عباس گفت :«سیب ات را بخور كه عاقد منتظر است.»
عباس گفت:«عاقد اگر منتظر من بود ، گلگز چنین سراسیمه از پله ھا به زير نمي آمد كه به من گويد دست نگه دار.»
شاه عباس گفت:« تو از كجا فھمیده اي كه گلكز به سوي تو مي شتابد؟ »
گفت:« از صداي گوشواره ھايش !»
شاه عباس دلي بیگ جان را به تحقیق فرستاد و كنیزان و نديمان ھمه گفتند كه در لحظه اي انگار تشنجی بر جان شھزاده افتاد و در شتابش گوشواره ھايش صدا كردند و ما جلودارش شديم و مي بینید كه الآن ھم بیقرار است . دلي بیگ جان حكايت را به شاه عباس گفت و سلطان در حال ، جلادي خواست و طشتي طلا كه سر عباس را در آن ببرند . جلاد آمد و طبق دستور ، خنجر به گلوگاه عباس نھاد و اما ھرچه فشار آورد ھیچ خراشي حتي به گلويش نیفتاد. جلاد گفت : « تیغ من مثل حريري نرم شده و انگار كه مي خواھم با پنبه سر ببرّم. »
شاه عباس غرق در انديشه شد و بعد از حمد و ثنا به درگاه خداوند و درك اين نكته كه نگه دار عباس ، اراده ي پروردگار مي باشد ، آن دو دلداده را به عقد ھم درآورد و با جشني باشكوه ، ھفت شبانه روز براي آنھا عروسي گرفت و دستور داد كوچه وبازار را آذين بسته و مردم ھمه شادي كنند.
بعد از اتمام عروسي ، شاه عباس از آنھا خواست كه ھم مي توانند تو اصفھان بمانند و ھم می توانند به تبريز برگردند . عباس و گلگز كه در دوري از وطن ، گلي افسرده را مي ماند اذن بازگشت به تبريز را خواستند و با طبق ھاي نقره و طلايي كه سلطان ھديه ي آنھا كرد ، راھي سرزمین مادري شان شده و تا دم مرگ با خوشي و شادماني زندگي كردند .
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شیرویه و سیمین عذار
"سلطان مَلِك" پادشاهِ مغرب را دو پسر بود به نامھاي ارچه و شیرويه كه روزي در نھانخانه ي حكومتي با ھمنشینان نیك كردار، صحبت از انتخاب شیرويه به ولیعھدي شد و سلطان ملك نیز رأي ياران را پذيرفت.
ارچه را اين خبر به گوش رسید و سینه اش مالامال كینه و درد شد و چشم انتظار فرصتي ماند تا شیرويه را از سر راھش بردارد.
روزي سلطان و امیران و ملازمان دربار عزم شكار كرده بودند كه شیري خروشان در بیشه زار پیدا شد و سلطان به پسرانش اشاره كرد كه تیر و كمان بركشند و شیر را در خونش بغلطانند. ارچه خود را به شیرويه نزديك كرد و آھسته به گوش شیرويه گفت: "اگر مردي برو جلو كه ھمه بفھمند حكومت را به دست كي سپرده اند!"
شیرويه را اين حرف گران آمد و تیر و كمان بر زمین نھاده و با خنجرش به مصاف شیر رفت و در نبردي مھیب، جگر شیر برشكافت و در بازگشت، با بزم و ضیافتي پرشكوه، سپاه سان ديد و "سلطان ملك" تاج جانشیني بر سر شیرويه نھاد.
ارچه از راه نیرنگ به صمیمت اش با شیرويه افزود و روزي كه به دنبال آھويي از شكارگه سلطنتي دور شده بودند، از تشنگي و خستگي بر سر چاھي رسیدند و ارچه كمند بر كمر بست كه شیرويه از آن چسبیده و ته چاه برود و بعد از سیراب شدن، او را بالا كشیده و خود به قعر چاه رود كه ارچه با خنجر،
كمند را بُريد و شیرويه در چاه ماند. سنگي بزرگ نیز به روي چاه نھاد تا صدايش را كس نشنود. ارچه در حال، با ضربت شمشیرش اسب شیرويه را نیز زخمي كرد و او را در محلي كه مأواي شیران و ببران بود رھا كرد.
ارچه با گريباني چاك و گريه و زاري راھي شكارگاه شد و چون غلامان و ملازمان علت شیون او پرسیدند گفت: "شیرويه و اسب اش را شیران و پلنگان دريدند و بیايید برويم تا از نزديك ببینید."
ارچه آنھا را به جايي برد كه ھر تكه از اسب شیرويه در چنگ و دھان شیر و ببر و پلنگي بود و كسي را از ترس ياراي جلو رفتن نبود. سلطان را كه خبر رسید مدھوش افتاد و در تأثیر اين سوگ و ماتم، غصه او را آب كرد و چون قلب اش ايستاد ارچه بر تخت سلطنت نشست.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
اينھا را اينجا بداريد چند كلمه بگويم از سرنوشت شیرويه كه وقتي در دامگه حادثه اسیر افتاد شكسته حال رو به آسمان كرد و از پروردگار متعال امداد طلبید.
در اين اثنا سوداگري خواجه احمد نام با قافله اش از راه مي گذشت كه به پاي چاه آمد و ھنگامي كه تخته سنگ از سر چاه برداشته و سطلي با طناب به چاه انداختند فغان و فرياد جواني شنیدند و در حال با كمندي او را بالا كشیده و از ايل و تبار و تقديرش پرسیدند و گفت: "يوسف ثاني ام و با دست برادر در چاه شده ام. فرزند "سلطان ملك" حاكم مغرب ام و حسادت تاج و تخت، برادرم ارچه را به قتل من واداشته است."
خواجه احمد گفت: " پس حالا فھمیدم كه اين مأموران كه تو راھھا بودند، ھمه از آدمھاي برادرت اند كه ھمه جا كمین كرده اند تا اگر به نحوي نجات يافتي تو را از دم تیغ بگذرانند. ما راھي يمن ايم و تو اين وضع و اوضاع صلاح آن است كه لباس درويشي به تن كني و با ما بیايي كه دمي تو را تنها نخواھم گذاشت و روزي خواھد رسید كه آتش انتقام ات زمانه خواھد كشید و تاج و تخت ات را به دست خواھي آورد."
اھل يمن ديدند كه خواجه احمد با قافله اش مي آيد و قافله سالارش اما درويشي است ستبر بازو و تنومند و قدش مثل سرو روان و نور جمالش مثل آفتاب عالم تاب.
روزي منظر شاه حاكم يمن خواجه احمد را به حضور خواند و از قافله سالارش پرسید و اينكه اصل و تبارش از كجاست. خواجه احمد گفت: " او را ته چاھي نیمه جان يافته ايم و چنان كلّه اش به چاه خورده كه مخ اش تكان خورده و ديروزھا يادش رفته است."
سلطان يمن از او خواست كه او را به دربار فرستد تا بلكه وزيرانش تدبیري بینديشند و از گذشته اش چیزي بفھمند.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
خواجه احمد قضايا را به شیرويه حالي كرد و گفت:"مبادا سرنخي دستشان بدھي كه حاكم يمن، تشنه ي خون مغربی ھاست و از پدرت نیز دل پُرخوني دارد كه قشون او را چندين بار شكست داده است."
شیرويه گفت: "مطمئن باش كه ھشیارتر از آنم كه باري ديگر خنجر از پشت بخورم و به احدي جز تو اطمینان كنم."
شیرويه به قصر رفت و خجند و بھمن كه وزيران حاكم يمن بودند او را به عیش و عشرت خواندند تا در عالم مستي و راستي از او حرفي درآورند كه ھر چه كلك آمدند چیزي دستشان نیامد.
"خجند وزير" شیرويه را شبانه به كاشانه اش برد و دختر خجند كه در زيبايي، حورلقايي بود بي قرينه در ھمان نگاه اول چنان دل به عشق شیرويه باخت كه نیم شبان با شمعي روشن به ديدار شیرويه شتافت و تاخواست بوسه اي به پنھاني از رخ او بردارد، قطره ھاي مذاب شمع به صورت شیرويه ريخت و از خواب كه پريد ديد دختر خجند است و در ھر نگاه اش ھزار چشمه ي جوشان عشق خانه كرده است.
در حال او را از پیش خود راند و گفت: "اگر بر وسوسه ھايمان غلبه نكنیم خفت و خواري دامن ما را خواھد گرفت و شرمسار نجابت خود خواھیم بود."
خجند وزير كه قضايا را زير نظر داشت از اين بلند ھمتي شگفت زده شد و در ھمان لحظه خود را وارد ماجرا كرد و گفت: "بزرگي و طاھري بر مردان برتر شايسته است و تو ھم ھر كه باشي از سلاله ي نیكاني و من دخترم را كه چنین شیفته و شیداي تو شده به عقد تو درخواھم آورد."
خجند وزير اين راز را پوشیده داشت و به حاكم گفت: "از ديروزھايش جز قعر چاه و نجاتش چیزي به ياد نمي آورد."
روزي از روزھا حاكم يمن عازم چوگان بازي بود كه از شیرويه خواست تا او نیز بیايد. اسبي برايش آوردند كه تاب او را نیاورد و بعد اسب ھايي ديگر كه ھر كدام را سوار شد مھره ھاي پشت اسبان، نرم چون طوطیا شد. چاره را در اين ديدند كه شیرويه خود به آخور اسب اژدھاخور برود تا شايد او را رام كرده و سوارش شود.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
میرآخور و ديگران كناري ايستادند و او در مقابل چشمان ھمه، آن اسب سركش و تندخو را زين اش نمود و سوار شد. ھمه در حیرت فرو رفتند و حاكم دستور داد تا گرز و عمود و سپر و شمشیر بیاورند تا شیرويه مسلح شود.
به غلامان ھم گفت تا به قصر شاھي رفته و از سیمین عذار سلاحھاي عمويش را كه دلاوري بي باك بود و در میدان رزم، كسي زانويش را بر خاك نسوده بود بیاورند كه سیمین عذار از اين ماجرا كنجكاو شد.
وقتي فھمید كه جواني شیرويه نام اسب اژدھا خور را به زير ركاب گرفته و ھیچ اسلحه اي تاب فشار انگشتان اش را ندارد، نديده عاشق او شد و به ايوان قصر رفت تا اين اعجوبه را بشناسد كه ديد شیرويه، غرق آھن و فولاد چابك سواري بي ھمتاست و در قد و بازو و ھیكل و زيبايي جواني مثل او را مادر دھر نزايیده است.
سیمین عذار به ھنگامي كه شیرويه به چابك سواري در میدان قصر ھنرنمايي مي كرد رشته ھاي مرواريد را از گیسوانش بركند و به شیرويه انداخت. شیرويه چون نگاه كرد دختري ديد خوشگل و شاداب و گل چھر كه حوران بھشتي به كنیزي اش ھم لايق نبودند. در میدان قصر جنگاوران به رزم و ھماوردي مشغول بودند و صداي طبل و نقاره به شور و حالشان مي افزود كه پادشاه، پھلوان نام آور"مھراس" را اشاره كرد كه سر از پیكر شیرويه جدا كند كه از اين ھمه چالاكي خوفي در وجودش افتاده بود كه مي ترسید چشم زخمي از او بر اين خاك برسد."
مھراس و شیرويه به ھماوردي مشغول شدند و اما ناگه شیرويه ديد كه مھراس راست راستكي دارد او را مي كشد كه از غضب دست به قبضه ي شمشیر برد و به ضربتي او را با مركب اش چھار پاره نمود.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
در اين اثنا ناگه گرد و غباري بلند شد و فیل سواري قرطاس نام به میانه ي میدان آمد كه از طرف سلطان شام پیامي دارد و آن ھم اينكه يا بايد ھمین الان سیمین عذار را بر كجاوه بنشانده و ھمراه من بفرستید و يا اينكه يمن را در خاك و خون خواھیم غلطاند.
شاه را ترس برداشت و چون جاسوسان نیز خبر آورده بودند كه سپاه شام صد برابر لشكر يمن است و ممكن است تاج و تخت اش به يكباره از دست شود به وزيرانش بھمن و خجند گفت: "سیمین عذار را بر كجاوه ي زريني نشانده و ھمراه اين پھلوان راھي كنید، تا خاكمان در امان باشد كه چاره اي جز اين نیست."
شیرويه اما بر پادشاه خشم اش گرفت و گفت: "سلطان را سزاوار نیست كه شاھدختي را به اسیري پیشكش كند و تاج و تخت را بر اين ننگ و خفت
ترجیح دھد."
تا شاه پاسخي يابد شیرويه با پھلوان درآويخت و به ھنگام كشتي چنان بر زمین اش زد كه او را توان برخاستن نماند. شیرويه با خنجري گوشھاي او را نیز بريده و نامه را قورت او داده و دست در كمر او كرده و بر بالاي فیل اش نھاد كه برو بگو عشق و وصال سیمین عذار را از سرش بیرون كند.
شاه يمن از اين واقعه سخت ھراسان شد و با بیم و لرز از وزيران اش تدبیر خواست. "بھمن وزير" گفت: "بايد كه لشكر را به مرز گسیل داريم و وقتي
طبل جنگ نواخته شد و پھلواني از ما به خاك افتاد و بیم شكست لشكر بود آن وقت است كه سیمین عذار را پیشكش كرده و مي گويیم كه خطايي
شده و آن شیرويه ي خیره سر را نیز دست و گردن بسته تحويل مي نمايیم."
پادشاه را اين فكر خوش آمد و شبانه در خواب شدند تا فردا مقدمات امر را بچینند.
اما سیمین عذار كه از عشق شیرويه بر خود مي پیچید و براي رسیدن به محبوب، دمي آرام و قرار نداشت، تمام كنیزان را مرخص كرد وفقط ماه جبین ماند كه محرم اسرارش بود و به يك غمزه صد مرد جنگي را مدھوش مي كرد.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
از او خواست ھر طور شده شیرويه را به كاخ آورد و ماه جبین كه در چرب زباني و عشوه و ناز ھمتايي نداشت به خوابگاه شیرويه شتافت و از رشته ھاي مرواريدي كه گل افشان سرش شده بود ياد نمود، شیرويه به بزم سیمین عذار رفت و ماه جبین كه ساقي مجلس بود، چنان آن دو يار را از باده ي احمر سرمست كرد كه دست در گردن ھم، زمین و زمان را فراموش كردند
و اما زمانه ي غدّار بر آنھا حسودي كرد و ناگه دلاوري از خويشان سیمین عذار، با ھواي عشق او كمند بر كنگره ي قصر انداخت و وارد قصر شد. وقتي به اتاق سیمین عذار شتافت و چشم اش به شیرويه افتاد كه مدھوش خواب بود دست به قبضه ي شمشیر آبدار برد و تا شیرويه، شست اش خبردار شود، شمشیر، فرق سرش را شكافت و اما زخم دار ھم اگر بود شمشیر از دست آن نابكار گرفت و به دَرَ ك واصل اش كرد.
سیمین عذار و ماه جبین ھم در انديشه شدند كه جوري شیرويه را نجات دھند و او را از راه مخفي قصر كه به دشت سرسبزي منتھي مي شد بیرون برده و بیھوش به زير درختي نھاده و برگشتند. نعش آن حرامزاده را نیز از پنجره ي بالاي قصر به زير افكنده و كنیزان را خبر كردند كه تالار و اتاق ھاي قصر را از نو مفروش كرده و اثري از آشفتگي نماند.
حالا از شیرويه بشنويم كه مجروح و زخمي مدھوش افتاده و راھزني فیروز نام كه سركرده ي چھل دزد عیار بود از آشوب و ناامني شھر باخبر شده و مي رفتند كه شايد چیزي به تورشان برخورد كه ناگه چشمشان به جواني با لباسھاي فاخر و جواھرنشان افتاد و چون او را غرق خون ديدند سريع به مخفیگاه خويش برده و حكیمي جرّاح و آشنا به بالین اش آوردند تا مداوايش كند.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
تا شیرويه دوباره جان و تواني گیرد چند روز طول كشید و فھمید كه لشكرھاي شام و يمن رودرروي ھم صف بسته اند و ھر پھلواني كه از لشكر يمن به میدان رفته در خون غلطیده و ديگر مردِ قَدَري نمانده و عنقريب است كه سپاه شام، يمن را تصرف كند.
شیرويه فیروز را به كناري كشید و از او اسب و سلاح و زره خواست تا سحرگاھان به میدان رفته و با پھلوانان شام پنجه درافكند كه اين جنگ را او به راه انداخته و بايد كه جوري تلافي كند.
سحرگاھان كه طبل جنگ نواخته شد و میدان جنگ آراسته گرديد از قشون منظر شاه كسي را جرأت به میدان رفتن نمانده و كم مانده بود كه جنگ مغلوب شود كه به يكباره سواري مثل پاره كوھي با نقابي مشكین بر صورت در میانه ي میدان پیدا شد و از لشكر شام حريف خواست. به مصاف اش ده پھلوان نامي آمده و ھمه در خاك شدند و ديگر كسي را زھره ي نبرد با شیرويه نماند و منظر شاه كه از خوشحالي سر از پا نمي شناخت با طبل بشارت به سپاه و قشون دستور حمله داد و به سالاري شیرويه لشكر شام عقب نشست.
تا منظرشاه و خجند و بھمن آن نقابدار را باز شناسند طوفاني از غبار ديدند كه از زير سم اسبھايش بلند است و به فراز كوه مي رود.
دزدان كه از بالاي تپه محو تماشاي رزم شیرويه بودند او را اژدھا پیكیري ديدند كه ھمچون پیك اجل مي تازد و كسي را ياراي ھماوردي با او نیست.
سلطان شام كه سرھنگ اش مي گفتند لشكر را دوباره جمع و جور كرد و به امید پھلوان خون آشام كه عمود صدمني را مثل بازيچه اي در لاي انگشتانش مي چرخاند و موقع راه رفتن، سنگیني اش زمین را شیار مي زد، نقشه اي چید كه دوباره به مصاف لشكر يمن برود كه در ھیچ میدان جنگي كسي را ياراي مقابله با پھلوان خون آشام نبوده است.