پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
-... من بوي خون را حس مي كنم... بوي خون!
هري كه دلش از ترس زير و رو مي شد با تعجب گفت:
- او مي خواد كسي رو بكشه.
او از پله هايي كه به طبقه دوم مي رفت دو تا يكي بالا رفت ، رون و هرميون هم به دنبال او بالا رفتند . او با
نااميدي دنبال جايي كه صدا از آن جا مي آمد مي گشت. آنها بالاخره به يك راهروي خلوت رسيدند ، هرميون
ناگهان فرياد زد:
- نگاه كنيد!
چيزي روي ديوار مقابل آنها مي درخشيد. آنها آهسته در حالي كه مواظب جلوي پايشان بودند ، به ديوار
نزديك شدند ، نوشته اي با حروف درشت روي ديوار ، بين دو پنجره ديده مي شد كه در نور مشعل هايي كه
راهرو را روشن كرده بودند، مي درخشيدند:
تالار اسرار باز شده است.
دشمانان وارث، مواظب باشيد.
رون با صدايي لرزان گفت:
- اون پايين چه خبره؟
آنها وقتي كمي نزديك تر شدند ، هري نزديك بود درون درياچ ه اي از آب سر بخورد ، اما رون و هرميون او را
به موقع گرفتند . آنها خم شدند تا چيز سياهي كه زير اين پيغام وجود داشت را ببينند اما هر سه نفر فوراً عقب
پريدند.
خانم نوريس ، گربه سرايدار از دمش به مشعل آويزان بود . او مثل يك تكه تخته خشك شده و چشمان
درشتش باز بودند. چند لحظه اي از ترس سر جايشان خشك شدند.
بالاخره رون گفت:
- از اينجا بريم.
هري با ناراحتي پيشنهاد كرد:
- ما بايد سعي كنيم...
رون پاسخ داد:
- به من اعتماد كن. نبايد كسي ما رو اين جا ببينه.
اما خيلي دير شده ب ود. سر و صدايي كه از دور شبيه رعد و برق بود نشان مي داد كه جشن تمام شده است .
از دو انتهاي راهرو صداي صحب ت هاي شاد بچ ه ها و صداي پاي آنها كه از پله ها بالا مي آمدند، به گوش آنه ا
رسيد. لحظه اي بعد، تعدادي از شاگردان وارد راهرو شدند.
وقتي شاگردان گربه آويزان شده را ديدند ، سر و صداي آنها كم كم خوابيد . هري، رون و هرميون در سكوتي
كه حالا در آن جا حاكم شده بود تنها وسط راهرو ايستاده بودند.
شاگرداني كه اطراف آنها جمع شده بودند همديگر را هل مي دادند تا منظره وحشتناك را تماشا كنند . در اين
وقت يك نفر از بين جمعيت سكوت را شكست و با صداي بلند گفت:
- دشمنان وارث، مواظب باشيد! به زودي، نوبت لجن زاد هها خواهد شد!
اين صداي دراكو مالفوي بود كه خود را به رديف اول رسانده بود . چشمان سردش برق مي زد و چهره اش
رنگ پريده اش، ارغواني شده بود . او در حالي كه لبخند مي زد مدت طولاني به گ ربه بي حركت و آويزان نگاه مي كرد.
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
فصل 9: هشدار
- اينجا چه اتفاقي افتاده؟
آرگوس فليچ با شنيدن صداي مالفوي جمعيت شاگردان را كنار زد و
جلو آمد . او وقتي خانم نوريس را ديد ، وحشت زده عقب عقب رفت ،
صورتش را با دس تهايش پوشاند و فرياد زد:
- گربه من! گربه من! چه اتفاقي براي گرب هام افتاده؟
آن وقت چشمان از حدقه در رفت هاش را به هري دوخت.
سپس با صداي گوشخراشي فرياد زد:
- تو! تو گربه منو كشتي! و حالا، اين منم كه تو رو مي كشم! من...
- آرگوس!
دامبلدور به همراه چند استاد به آن جا آمده بودند . لحظه اي بعد، او خانم
نوريس را از مشعل جدا كرد.
او به فليچ گفت:
- با من بياييد آرگوس. همين طور شما، آقاي پاتر، آقاي ويزلي و دوشيزه گرنجر.
لاكهارت با اشتياق جلو آمد.
- اتاق من همين نزديك يهاست آقاي مدير، مي تونين به اونجا برين...
دامبلدور گفت:
- متشكرم گيلدروي.
شاگردان كنار رفتند و را ه را براي آنها باز كردند . لاكهارت همراه دامبلدور رفت ، پروفسور مك گونگال و
پروفسور اسنيپ هم پشت سر آنها به راه افتادند.
وقتي وارد اتاق لاكهارت شدند ، دامبلدور جسد خانم نوريس را روي ميز گذاشت و شروع كرد به معاينه
كردن آن.
هري، رون و هرميون به همديگر نگاه كردند و روي صندل يهايي كه در گوشه تاريكي از اتاق بود نشستند.
دامبلدور در برابر نگاه هاي دقيق پروفسور مك گونگال گربه را با دقت معاينه كرد . سايه اسنيپ پشت سر
آنها در تاريكي ديده مي شد. صورتش حالت عجيبي داشت ، انگار سعي مي كرد نخندد . لاكهارت هم ، دور و بر
آنها مي چرخيد و تفسيرهاي مختلف مي كرد، وسط صحب ت هايش صداي هق هق فليچ بلند مي شد . سرايدار
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
روي صندلي ولو شده و صورتش را با دست گرفته بود چون جرأت نداشت به جسد بي جان خانم نوريس
نگاه كند . دامبلدور كلمات عجيبي را زير لب زمزمه كرد و با چوبدستي جادوي ي اش چند ضربه كوچك به بدن
خانم نوريس زد. اما اين كار هيچ تأثيري نداشت، انگار بدنش را با كاه پر كرده بودند.
بالاخره دامبلدور راست ايستاد. و با لحن ملايمي گفت:
- او نمرده، آرگوس.
فليچ از بين انگشتانش به خانم نوريس نگاه كرد و با تعجب گفت:
- نمرده؟ اما چرا، اين قدر سيخ و خشكه؟
دامبلدور گفت:
- او سنگ شده.
لاكهارت گفت:
- فكرشو مي كردم.
دامبلدور ادامه داد:
- اما به چه روشي، نمي دونم.
فليچ به سمت هري برگشت و فرياد زد:
- اينو بايد از او پرسيد!
دامبلدور تأكيد كرد:
- هيچ شاگرد سال دومي نمي تونه چنين كاري انجام بده. براي اين كار بايد در جادوي سياه مهارت داشت.
فليچ با چهر هاي برافروخته اصرار كرد:
- خودشه! خودشه! شما ديديد كه او روي ديوار چي نوشته بود ! او توي ... اتاقم بود ... او مي داند كه من يك
فشفشه هستم!
هري با عصبانيت اعتراض كرد:
- من تا به حال دستم به خانم نوريس نخورده است. من حتي نم يدونم فشفشه چيه!
فليچ دندان قروچ هاي كرد و گفت:
- دروغ مي گه! او نامه مرا خوانده!
اسنيپ دخالت كرد:
- اگر اجازه بدين آقاي مدير...
هري نگرانيش بيش تر شد، چيزي كه اسنيپ مي خواست بگويد براي دفاع از او نخواهد بود!
او با حالت تمسخر انگار كه به گفت ههاي خودش هم شك داشت گفت:
- من فكر مي كنم پاتر و دوستانش فقط از آن جا رد مي شده اند. اما چيزهايي وجود داره كه آدمو به شك
مي اندازه. اين كه آنها آن موقع آن جا چكار مي كردند؟ چرا در جشن هالووين شركت نكرد هان؟
آن وقت هري، رون و هرميون توضيح دادند كه آنها به جشن نيك سربريده دعوت شده بودند.
- صدها روح آن جا حضور داشتند، اونا مي تونن شهادت بدن كه ما اونجا بوديم...
اسنيپ كه چشمانش در نور شم عها برق مي زد پرسيد:
- چرا وقتي از زيرزمين بالا آمديد به سالن بزرگ نرفتيد؟ چرا به اين راهرو اومدين؟
هري كه قلبش به شدت مي زد با لكنت گفت:
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- چون... چون...
او كاملاً مطمئن بود كه داستانش را در مورد صدايي كه فقط خودش مي توانست بشنود ، هيچ كس باور
نمي كند.
بالاخره گفت:
- چون خسته بوديم و مي خواستيم بريم بخوابيم.
اسنيپ لبخند پيروزمندانه اي زد و پرسيد:
- بدون اين كه غذا بخوريد ؟ من نمي دونستم اشباح در جشن هايشان غذاهاي مطابق ميل زند ه ها تدارك
مي بينند.
رون در حالي كه اميدوار بود كسي سر و صداي معد هاش را نشنود گفت:
- ما گرسنه نبوديم.
اسنيپ لبخند شومش را بيش تر كرد، و دوباره گفت:
- آقاي مدير ، به نظر من پاتر حقيقتو نمي گه. بهتره اونو از بعضي مزايا محروم كنيم تا وقتي تصميم بگيره
تمام آنچه را كه واقعاً اتفاق افتاده براي ما تعريف كنه من شخصا فكر مي كنم كه او ديگه نبايد در تيم
كوييديچ گريفيندور بازي كنه، تا زماني كه حقيقت را بگه.
پروفسور مك گونگال به سردي گفت:
- من واقعاً نمي فهمم چرا اين پسر نبايد در تيم كوييديچ بازي كنه، سوروس. اين گربه كه با ضربه دسته
جارو به اين روز نيفتاده. هيچ دليلي وجود نداره كه پاتر اين كار را كرده باشه.
دامبلدور نگاهي كنجكاوانه به هري انداخت و با لحن محكمي گفت:
- او بي گناهه تا وقتي كه جرمش ثابت بشه. سوروس.
اسنيپ خيلي عصباني شد. فليچ هم همين طور.
او كه چش مهايش از حدقه بيرون زده بود گفت:
- گربه من تبديل به سنگ شده! من تقاضاي مجازات اونو دارم!
دامبلدور با لحن صبورانه اي گفت:
- ما اونو معالجه مي كنيم. آرگوس. خانم اسپروت موفق به پرورش مهر گياه شده . به محض اين كه اين
مهر گياه ها به اندازه كافي بزرگ بشن من با آنها معجوني درست مي كنم كه خانم نوريس را دوباره به زندگي
برگردونه.
لاكهارت با دخالت گفت:
- من اين معجون را درست مي كنم. صد بار اين كار را كرد هام...
اسنيپ حرفش را قطع كرد و گفت:
- ببخشيد. اما به نظر مي رسه كه استاد معجو نها در اين جا، من هستم.
سكوت آزار دهنده اي برقرار شد.
دامبلدور به هري، رون و هرميون گفت:
- شما مي تونين برين.
آنها با سرعت تمام بيرون رفتند و از راهرو دور شدند . وقتي به طبقه بالا رسيدند وارد يك كلاس خالي شده
و با دقت در پشت سرشان را بستند.
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري پرسيد:
- شما فكر مي كنيد من بايد درباره صدايي كه شنيدم چيزي به اونا مي گفتم؟
رون بدون كم ترين ترديدي گفت:
- نه، شنيدن اين صداها، نشانه خوبي نيست، حتي نزد جادوگرها.
- اما حداقل تو كه حرف مرا باور مي كني؟
رون فوراً تأييد كرد:
- البته. اما بايد باور كني كه اين خيلي عجيبه.
هري گفت:
- مي دونم كه عجيبه. منظور از آن نوشته روي ديوار چه بود؟ تالار اسرار باز شده است... يعني چه؟
رون آهسته گفت:
- اين منو به ياد چيزي مي اندازه. انگار يك نفر داستاني از تالار اسرار هاگوارتز برايم تعريف كرده . شايد
بيل بود...
هري پرسيد:
- فشفشه يعني چه؟
او با تعجب ديد كه رون لبخند مي زد.
- در واقع ... چيز خنده داري نيست ... اما چون مربوط به فليچه ... فشفشه كسيه كه در يك خانواده جادوگر
متولد شده ، اما هيچ قدرت جادويي نداره . برعكس جادوگرهايي كه در خانواده مشنگ متولد مي شن و قدرت
جادويي دارن . اما فشفشه ها تعدادشون خيلي كمه. چون فليچ يك فشفشه است، تعجبي نداره كه سعي مي كنه
جادو را از روي كتاب ورد سريع بياموزه. اين خيلي چيزها را روشن مي كنه. براي مثال، نفرت او از شاگردان.
رون لبخند رضايت آميزي زد و گفت:
- او...
ساعت پاندولي از چند طرف در قلعه به صدا در آمد.
هري گفت:
- نصف شب شده . بهتره بريم بخوابيم تا دوباره گير اسنيپ نيفتيم . او سعي مي كنه يك بهانه ديگه براي
تنبيه ما پيدا كنه.
تا چند روز همه در مورد اتفاقي كه براي خانم نوريس افتاده بود حرف مي زدند. فليچ مرتب در محلي كه
گربه را پيدا كرده بودند قدم مي زد، انگار اميدوار بود مجرم دوباره به محل ارتكاب جرم برگردد . هري او را ديد
كه با پاك كننده جادويي ديوار را ساييد اما موفق نشد پيام نوشته شده روي ديوار را پاك كند . نوشته از روز
اول هم درخشا نتر شد.
جيني ويزلي از اين كه خانم نوريس را جادو كرده اند، خيلي ناراحت به نظر مي رسيد. او هم مثل رون عا شق
گربه ها بود.
رون با خوشحالي گفت:
- تو خانم نوريس را خوب نمي شناختي. ما بدون او خيلي راح تتر هستيم.
لب هاي جيني مي لرزيدند.
رون به او گفت:
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- چنين چيزهايي خيلي كم در هاگوارتز اتفاق مي افته. آنه ا مطمئناً كسي رو كه اين كارو كرده
دستگير مي كنن. فقط اميدوارم كه فرصت كنه فليچ را هم تبديل به سنگ كنه.
رون با ديدن چهره رنگ پريده جيني گفت:
- اما نه، من خوشحال مي شم.
حمله به خانم نوريس روي هرميون هم تأثير گذاشته بود . مطالعه هميشه يكي از سرگرم ي هاي دلخواه
هرميون بود ، اما حالا ، او كاري جز مطالعه كتاب انجام نمي داد. وقتي هري و رون از او مي پرسيدند چكار
مي كند، هيچ جوابي نمي داد. چهارشنبه هفته بعد بود كه آنها فهميدند او چه چيزي در سر داشته است.
بعد از ناهار ، هري به كتاب خانه رفت تا به رون ملحق شود . او در راه كتاب خانه ، به جاستين فينچ فلتچلي ،
شاگرد هافلپاف كه قبلاً در درس گياه شناسي با او آشنا شده بود ، برخورد. اما همين كه هري خواست به او
سلام كند، جاستين برگشت و در جهت مخالف او پا به فرار گذاشت.
هري، رون را ته كتاب خانه يافت. او در حال انجام تكاليف درس تاريخ جادو بود. هري پرسيد:
- تو هرميون را نديد هاي؟
رون در حالي كه قفس هها را نشان مي داد جواب داد:
- او همين اطرافه. او سعي داره تا قبل از عيد نوئل تمام كتاب هاي كتاب خانه رو بخونه.
هري براي او تعريف كرد كه چگونه جاستين فينچ فلتچلي با ديدن او پا به فرار گذاشته است.
رون گفت:
- توجه نكن. او كمي خله. مزخرفاتي كه درباره لاكهارت بزرگ برايمان تعريف كرد به خاطر مياري؟
هرميون از بين قفس ه هاي كتاب بيرون آمد . او بداخلاق بود ، اما به نظر مي رسيد تصميم دارد ب ا آنه ا حرف
بزند.
او در حالي كه بين هري و رون مي نشست گفت:
به امانت داده شده . بايد تا دو هفته ديگر م نتظر بمونم . اي كاش كتاب « تاريخ هاگوارتز » - تمام نسخ ه هاي
خودم رو تو خونه نذاشته بودم. اما با وجود كتاب هاي لاكهارت جايي در چمدان براي آن نماند.
هري پرسيد:
- براي چه اين كتابو مي خواي؟
- به همان دليلي كه ديگران مي خوان. براي خواندن افسانه تالار اسرار.
- چي؟
هرميون در حالي كه لبش را مي گزيد پاسخ داد:
- همين، من هم چيز زيادي از آن نمي دونم. پيدا كردن اين افسانه در كتاب هاي ديگه غيرممكنه.
زنگ كلاس به صدا در آمد . هر سه نفر از كتاب خانه خارج شدند تا به كلاس درس تاريخ جادوگري بروند .
كلاس تاريخ جادوگري كسل كننده ترين كلاس براي همه بود . پروفسور بين ز كه اين درس را تدريس مي كرد
تنها استاد شبح در مدرسه بود . تنها لحظه هيجان انگيز او وقتي بود كه او با عبور از ميان تخته سياه وارد
كلاس ميشد . همه مي گفتند بينز تا به حال متوجه نشده كه مرده است . يك روز ، براي رفتن به كلاس بلند
شده و بدنش را درون يكي از مب ل هاي راحتي سالن استادها جلوي اجاق جا گذاشته است . از آن موقع به بعد او
بدون هيچ تغييري به تدريس خود ادامه داده است . مطابق معمول پروفسور در دفترش يادداشتي نوشت و با
صداي يك نواختي درس را آغاز كرد . صداي او مثل يك باد بزن برقي كهنه بود . نيم ساعت بعد ، وقتي تمام
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
بچه هاي كلاس چرت مي زدند، هرميون ناگهان دستش را بالا برد.
پروفسور سرش را بالا گرفت:
- بله، دوشيزه...
هرميون با صداي خيلي بلند گفت:
- گرنجر، پروفسور. مي خواستم از شما تقاضا كنم اگه ممكنه درباره افسانه تالار اسرار براي ما توضيحاتي
بدين.
شاگردان از خواب پريدند.
پروفسور بينز با صداي سوت مانندش گفت:
- من تاريخ جادو تدريس مي كنم. من واقعيت ها رو بيان مي كنم. دوشيزه گرنجر، نه افسان هها را.
هرميون اصرار كرد:
- آيا افسان هها ريشه در واقعيت ندارن؟
پروفسور مات و مبهوت بود . كاملاً واضح بود براي اولين بار است كه در طول سال هاي تدريسش شاگردي
از او سؤال مي كند.
او با صداي آرامي گفت:
- البته، مي توان در اين مورد بحث كرد. اما افسان هاي كه شما گفتيد واقعاً عجيب و مسخره است...
همه شاگردان حالا با دقت به حرف هاي او گوش مي دادند. بينز در مقابل ابراز علاقه ناگهاني شاگردان
متعجب شد.
او گفت:
- خوب، باشه... ببينم... چه چيزي مي تونم درباره تالار اسرار به شما بگم ؟ همان طور كه خودتون
مي دونين، مدرسه هاگوارتز تقريباً هزار سال پيش - تاريخ دقيق آن معلوم نيست - توسط چهار جادوگر و
ساحره بزرگ آن زمان تاسيس شد . چهار گروه اين مدرسه نام اين چهار نف ر را دارن . گودريك گريفيندور ، هلگا
هافلپاف، راونا ريونكلا و سالازار اسليترين . آنها اين قلعه را دور از چشم مشن گ ها ساختند، چون در آن زمان ،
مردم عادي از جادو و جادوگر ها مي ترسيدند و جادوگرها را شكنجه هاي وحشتناكي مي دادند. مؤسسان مدرسه
چندين سال با هماهنگي كا مل با هم كار كردند . آنها مي گشتن و از جواناني كه استعداد جادويي داشتن دعوت
مي كردن به قلعه بيان تا اين كه كم كم، اختلاف هايي بين اونا بوجود آمد . بين اسليترين و ديگران . اسليترين
مي خواست دقت بيش تري در انتخاب شاگردان صورت بگيره . او معتقد بود كه علم جادو باي د فقط در
خانواده هاي جادوگر و خود آنها بمونه.
او دلش نمي خواست شاگرداني كه پدر و مادرشان مشنگ بودند به مدرسه دعوت كنه چون او اعتقاد داشت
آنها قابل اعتماد نيستند . در آخر ، بحث شديدي بين اسليترين و گريفيندور در گرفت . و اسليترين مدرسه را
ترك كرد.
پروفسور بينز مكثي كرد. او شبيه يك لاكپشت پير و چروكيده بود. سپس ادامه داد:
- اين همه چيزهايي كه مي توان براساس منابع تاريخ معتبر گفت . اما اين وقايع غير قابل ترديد با افسانه
خيالي تالار اسرار قاطي شده . طبق اين افسانه ، اسليترين يك تالار مخفي در قلعه ساخته بود كه ديگران ا ز
وجودش اطلاعي نداشتند.
اسليترين در ورودي اين تالار را توسط جادو طوري مهر و موم كرده كه هيچ كس نمي تونه اونو باز كنه تا
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
وارث واقعي او به مدرسه بياد . فقط وارث و جانشين اسليترين قدرت باز كردن تالار اسرار رو داره و با
استفاده از چيز وحشتناك موجود در آن ، كساني را كه شايسته ياد گيري جادو نيستن را از مدرسه بيرون
مي كنه.
وقتي پروفسور بينز ساكت شد كلاس را سكوت فرا گرفت . اما اين سكوتي نبود كه معمولا باعث چرت
شاگردان مي شد. احساس بدي جو كلاس را فرا گرفته بود ، همه شاگردان چشمانشان را به پروفسور بينز
دوخته بودند و اميدوار بودند باز هم در اين مورد بشنوند.
پروفسور با يك حالت عصباني ادامه داد:
- البته، تمام اين حر ف ها مزخرفه. همان طور كه مي دونين، بزرگ ترين جادوگرهاي هاگوارتز همه جاي
مدرسه را جستجو كرد ه ان تا اين تالار اسرار را كشف كنن و نتيجه اين شد كه چنين تالاري اصلاً وجود نداره .
اين افسانه فقط براي ترساندن جادوگرهاي ساده لوحه.
هرميون گفت:
كه در تالار اسرار يافت مي شه چيه؟ « چيز وحشتناكي » - آقا منظور شما دقيقاً از
- نوعي هيولاست كه فقط جانشين اسليترين قدرت كنترل اونو داره.
شاگردان با نگراني به هم نگاه كردند.
- اما من به شما اطمينان مي دم كه چنين چيزي وجود نداره. نه هيولايي وجود داره. نه تالار اسراري.
سيموس فينيگان گفت:
- اما آق ا، اگه تالار اسرار فقط توسط جانشين اسليترين باز مي شه پس طبيعيه كه كس ديگري قادر نيست
اونو پيدا كنه، اين طور نيست؟
پروفسور بينز با عصبانيت پاسخ داد:
- مزخرفه! اگه مديران و مديره هاي هاگوارتز در طول قر ن ها هاگوارتز را جست وجو كرده و چيزي پيدا
نكرده ان...
پراوتي پاتيل خاطر نشان كرد:
- اما، پروفسور، بدون شك براي باز كردن آن بايد جادوي سياه بلد بود.
بينز جواب داد:
- اگر يك جادوگر از جادوي سياه استفاده نم ي كنه به اين دليل نيست كه جادوي سياه بلد نيس ، اگه
افرادي مثل دامبلدور...
دين توماس گفت:
- شايد لازمه براي موفقيت در اين كار با اسليترين نسبت فاميلي داشته باشه، بنابراين، دامبلدور...
بينز به سردي گفت:
- كافيه. تكرار مي كنم اين فقط يك افسان ه ست! چنين چيزي وج ود نداره ! شايد اسليترين فقط اتاقكي
مخفي براي جارويش در قلعه ساخته باشه . من متأسفم كه چنين داستان احمقانه اي را براتون تعريف كردم .
حالا، اگر اجازه بدين به درس تاريخ خودمان كه وقايع درست و قابل اثبات هستند، بر مي گرديم!
چند دقيقه بعد، شاگردان دوباره شروع كردن به چرت زدن.
رون، هري و هرميون با عجله راهشان را بين شاگردان درون راهرو باز مي كردند تا قبل از شام
كيف هايشان را درون اتاق خوابشان بگذراند. رون به هري و هرميون گفت:
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- من مي دونستم كه اين سالازار اسليترين يك پير خرفت بوده . اما خبر نداشتم كه اين ماجراي
مربوط به خون خالصو او از خودش درآورده . حتي اگر به من پول هم مي دادن حاضر نبودم در گروه اسليترين
درس بخونم. اگر كلاه انتخابگر مرا به گروه اسليترين فرستاده بود، من سوار قطار شده و به خانه برمي گشتم.
هرميون با تكان دادن سر حرف او را تأييد كرد، اما هري حرفي نزد. او احساس بدي داشت.
هري هيچ وقت به رون و هرميون نگفته بود كه كلاه انتخابگر جادويي به طوري جدي در نظر داشته او را
به گروه اسليترين بفرستد . او به خاطر آورد پارسال وقتي كلاه انتخابگر را روي سرش گذاشت ، صداي ضعيفي
در گوشش گفت:
- تو لياقت زيادي داري ، مي دانستي؟ من آن را در سرت مي بينم اگر به گروه اسليترين بروي شهرت زيادي
پيدا خواهي كرد، هيچ مشكلي وجود ندارد...
اما هري ، كه مي دانست اكثر جادوگر هاي طرفدار جادوي سياه از اسليترين فارغ التحصيل شده اند با تمام
نيرو فكر كرده بود:
- نه، اسليترين نه!
و كلاه به او پاسخ داد:
- واقعاً؟ خيلي خوب، اگر به خودت مطمئن هستي، بهتره تو رو به گريفيندور بفرستم...
در بين جمعيت شاگردان كه همديگر را هل مي دادند كالين كريوي جلوي آنها ظاهر شد و گفت:
- سلام، هري!
هري به طور خودكار جواب سلام داد:
- سلام، كالين.
- هري، يكي از بچ ههاي كلاسم گفت كه تو...
اما كالين خيلي كوچك بو د. او همراه جمعيت شاگردان به سمت سالن بزرگ كشيده شد و قبل از اين كه
بين جمعيت ناپديد شود با صداي بلند فرياد زد:
- بعداً مي بينمت. هري.
هرميون پرسيد:
- يعني دوستش چه چيزي درباره تو گفته؟
هري ناگهان به خاطر آورد چگونه جاستين فينچ فلتچلي با ديدن او پا به فرار گذاشت و در حالي كه
معده اش به هم مي پيچيد پاسخ داد:
- اين كه من جانشين اسليترين هستم، البته تصور كنم.
رون با بيزاري گفت:
- مردم هر چيزي را باور مي كنن.
بالاخره جمعيت كم شد و آنها توانستند بدون هيچ مشكلي از پل هها بالا بروند. رون از هرميون پرسيد:
- تو فكر مي كني تالار اسرار وجود داره؟
او ابروهايش را در هم كشيد و پاسخ داد:
- نمي دونم! دامبلدور نتونست خانم نوريس را معالجه كنه ، براي همين فكر مي كنم چيزي كه به او حمله
كرده از نوع بشر نيست...
آنها به انتهاي راهرو جايي كه گربه مورد حم له قرار گرفته بود ، رسيدند و با دقت نگاهي به آن ج ا انداختند .
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
محل به همان صورت قبل بود ، به جز اين كه گربه اي ازمشعل آويزان نبود، يك صندلي خالي كنار ديوار
قرار داشت و هنوز آن پيغام روي ديوار ديده مي شد.
رون زمزمه كرد:
- اين جاييه كه فليچ مي نشينه و مراقبت مي كنه.
آنها نگاهي به يكديگر كردند. راهرو كاملاً خلوت بود.
هري گفت:
- خطري نداره اين اطرافو كمي بگرديم.
او كيفش را گوش هاي گذاشت، سپس چهار دست و پا روي زمين راه رفت. او در جستجوي رد پايي بود.
هرميون گفت:
- اين جا رو نگاه كنين! عجيبه...
هري از زمين برخاست و به طرف پنجر ه اي كه كنار آن روي ديوار بود رفت . هرميون شيشه بالاي پنجره را
نشان زد . تار عنكبوت دراز نقره اي رنگي مثل طناب از سقف آويزان بود . تعدادي عنكبوت با عجله از تار بالا
رفتند و به بيرون فرار كردند.
هرميون متفكرانه گفت:
- آيا تا به حال ديدي عنكبو تها اين كارو انجام بدن؟
هري جواب داد:
- نه، تو چي، رون؟ رون؟
او نگاهي به پشت سرش انداخت. رون عقب ايستاده بود، به نظر مي رسيد آماده فرار است.
هري پرسيد:
- چه اتفاقي افتاده؟
رون با صداي ضعيفي گفت:
- من... من عنكبوت ها را دوست ندارم.
هرميون با تعجب گفت:
- من نمي دونستم. تو كه براي ساختن معجو نها از عنكبوت ها استفاده مي كردي...
- آن عنكبوت ها مرده بودند. من از زنده اونا مي ترسم.
هرميون خنديد.
رون با لحن محكمي گفت:
- مسخره نكن . وقتي سه سالم بود ، فرد خرس عروسكيم را به يك عنكبوت بزرگ ترسناك تبديل كرد . از
آن موقع به بعد، من از عنكبو تها مي ترسم...
او از ترس مي لرزيد. هرميون خنده اش را قطع كرد و هري ترجيح داد موضوع صحبت را عوض كند.
او گفت:
- شما درياچه آبي رو كه آ ن شب آن جا راه افتاده بود به خاطر ميارين . آب از كجا اومده ؟ چه كسي اونو
خشك كرده؟
رون كه خونسرديش را به دست آورده بود گفت:
- آب تقريباً اينجا، مقابل اين در اومده بود.