پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
91
چوپان
چوپانی یکی از گوسفندانش را گم کرد . همه جا را گشت ، ولی نتوانست گوسفند را پیدا کند . پس دست به دعا برداشت و نذر کرد که اگر دزدها را پیدا کند یک شمع کوچک و ارزان روشن کند .
روز بعد ، به جنگل رفت و به چند گرگ برخورد . گرگ ها تازه کار دریدن گوسفند چوپان را به پایان رسانده بودند .
چوپان دزدها را پیدا کرده بود . ولی هنگامی که گرگ ها به سوی او یورش بردند ، باز چوپان دست به دعا برداشت و نذر کرد که اگر از دست گرگ ها نجات پیدا کند یک شمع بزرگ و گران روشن کند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
92
سگ میان یونجه
سگی در کاهدان روی خرمن یونجه دراز کشیده بود .
گاوی هوس خوردن یونجه کرد . گاو به طرف کاهدان رفت و سرش را به درون برد .
هنوز یک لقمه بیشتر نخورده بود که سگ غرید و به طرفش پرید .
گاو همانطور که دور می شد گفت :
" عجب ! نه خودش می خورد و نه می گذارد من لب بزنم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
93
گرگ و استخوان
گرگی استخوانی در دهان داشت ، چند توله سگ دور او را گرفتند و زوزه راه انداختند .
گرگ می توانست توله ها را تکه پاره کند ، ولی نمی خواست دهانش را باز کند و استخوان بیفتد .
بناچار از دست توله سگ ها پا به فرار گذاشت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
94
سگ و دزد
دزدی شبانه وارد یک حیاط شد . سگ صدای پایش را شنید و پارس کرد . دزد تکه نانی برداشت و جلوی سگ انداخت .
سگ نان را رد کرد و به دزد حمله برد و پایش را گاز گرفت .
دزد گفت : " چرا مرا گاز می گیری ؟ من به تو نان دادم "
" دلیلش را می گویم . قبل از اینکه به من نان بدهی ، نمی دانستم تو آدم خوبی هستی یا بد . ولی حالا مطمئنم که آدم بدی هستی ، چون خواستی به من رشوه بدهی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
95
گرگ و مادیان
گرگی چشمش دنبال یک کره اسب بود . پس به سوی گله رفت و گفت :
" چرا یکی از کره های تان می لنگد ؟ مگر نمی دانید چطور درمانش کنید ؟ ما گرگ ها مرهمی داریم که پای لنگ را درمان می کند . "
یکی از مادیان گفت : " پس تو می توانی پای لنگ را معالجه کنی ؟ "
" البته که می توانم . "
" پس پای راست عقب مرا معالجه کن . سم من درد می کند . "
گرگ به طرف مادیان رفت و وقتی که درست به پشت او رسید ، مادیان جفتک انداخت و همه دندان های گرگ را شکست .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
96
روباه و گرگ
روباهی گرگی را دید که دندان هایش را تیز میکند .
به او گفت : " چرا دندان هایت را تیز میکنی ؟ مگر دعوایی پیش آمده ؟ "
گرگ گفت : " تا دعوایی پیش نیامده دندان هایم را تیز می کنم ، وقتی پیش آمد فرصتی برای تیز کردن دندان باقی نمی ماند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
97
گوزن و اسب
گوزنی اسبی را شاخ زد و از دشت بیرون کرد .
اسب به نزد مردی رفت و خواست تا از او حمایت کند . مرد گوزن را دور کرد ، ولی اسب را افسار و زین کرد .
هنگامی که گوزن فرار کرد اسب گفت : " سپاسگذارم ، مرد . حالا می توانی آزادم کنی . "
مرد گفت : " نه ، حالا فهمیدم که تو چقدر به دردم می خوری . "
و اسب را آزاد نکرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
98
دو قورباغه
مرداب ها و آبگیرها از گرما خشک شده بودند . دو قورباغه به جستجوی آب رفتند . آن دو بر لبه چاهی پریدند و آنجا نشستند .
نمی دانستند آیا به داخل چاه بروند یا نه .
قورباغه جوان گفت : " باید بپریم توی چاه . آن پایین پر از آب است و هیچ کس مزاحم مان نمی شود . "
قورباغه دیگر گفت : " نه ، شاید حالا آنجا پر از آب باشد ، ولی اگر بعداً خشک شود هرگز نمی توانیم از چاه بیرون بیاییم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
99
گرگ و خوک
ماده گرگی از خوک خواهش کرد که شب به او جا بدهد .
خوک او را به خانه اش راه داد . گرگ صاحب چند توله شد . آنگاه خوک از گرگ خواست تا خانه اش را به او پس بدهد .
گرگ گفت : " توله های من هنوز کوچک اند ، خودت که میبینی ، پس کمی صبر کن . "
خوک با خود فکر کرد : " صبر می کنم . "
تابستان گذشت و خوک باز خانه اش را خواست .
گرگ گفت : " اگر جرأت داری به ما دست بزن ، حالا ما شش گرگ هستیم و می توانیم ترا تکه پاره کنیم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
100
گاو و قورباغه
گاوی به کنار آبگیری رفت که پر از قورباغه بود و یکی از آنها را زیر پا له کرد . قورباغه های دیگر به درون آب پریدند .
قورباغه کوچکی نزد مادرش به خانه رفت و گفت : " وای مادر ، من امروز یک جانور خیلی خیلی بزرگ دیدم . "
مادرش پرسید : " چه ؟ بزرگتر از من ؟ "
"خیلی بزرگتر . "
قورباغه پیر خودش را باد کرد و گفت : " باز هم بزرگتر ؟ "
" بله . "
قورباغه مادر باز هم خودش را بیشتر باد کرد " باز هم بزرگتر ؟ "
" بله ، مادر . تو تا آخر عمر هم نمی توانی خودت را به اندازه یک گاو باد کنی . "
قورباغه پیر تا جایی که زور داشت خودش را باد کرد و ترکید .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان