رفتن دايه بار ديگر به پيش ويس و حال گفتن
همي بيگانه اي را يار گردي
ز بهر او ز من بيزار گردي
ترا دل چون دهد از من بريدن
برفتن با دگر کس آرميدن
ابي تو چون توانم بود ايدر
که تو هستي مرا همتاي مادر
چه آشفتست بخت و روزگارم
چه بدفرجام و دشوارست کارم
هم از خانه جدا ام هم ز مادر
هم از پرمايه خويشان و برادر
تو بودي از جهان با من بمانده
مرا از داغ تنهايي رهانده
تو نيز اکنون ز من بيزار گشتي
و با زنهار خواران يار گشتي
مرا کردي چنين يکباره پدرود
فگندي نام و ننگ خويش در رود
بسا روزا که تو باشي پشيمان
نيابي درد خود را هيچ درمان
دگر ره دايه گفت: اي ماه خوبي
مشو گمراه تو از راه خوبي
قضا بر کار تو رفت و بياسود
چه سود اکنون ازين گفتار بي سود
به يک سو نه سخنهاي نگارين
بگو تا کي ببيني روي رامين
مرو را در پناهت کي پذيري
درين کارش چگونه دست گيري
درازآهنگ شد گفتار بي مر
درازي سخت بي معني و بي بر
سخن را با جوانمردي بياميز
جواني را ز خواب خوش برانگيز
پديد آور بهار مردمي را
به بار آور درخت خرمي را
ز شاهي و جواني بهره بردار
به پيروزي و شادي روز بگذار
به گوهر نه خدايي نه فرشته
يکي اي همچو ما از گل سرشته
هميشه آزمند و آرزومند
ز آز و آرزو بر تو بسي بند
خداي ما سرشت ما چنين کرد
که زن را نيست کامي خوشتر از مرد
تو از مردان نديدي شادماني
ازيرا خوشي مردان نداني
گر آميزش کني با مرد يک بار
به جان من که نشکيبي ازين کار
جوابش داد ويس ماه پيکر
بهشت جاودان از مرد خوشتر
اگر تو کم کني بند و فريبم
من از شادي و از مردان شکيبم
مرا آزار تو سختست بر دل
وگرنه هيچ کامم نيست در دل
مرا گر بيم آزارت نبودي
بسا رنجا که رامين آزمودي
نه گر شاهين شدي در من رسيدي
وگر بادي شدي بر من وزيدي
کنون کوشش بدان کن تا تواني
که اين راز از جهان باشد نهاني
تو خود داني که موبد چون بزرگست
به گاه خشم راندن چون سترگست
گنه ناديده چون تيغست بران
ستم نابرده چون شيرست غران
اگر روزي برد بر من گماني
ازو ما را به جان باشد زياني
همي تا اين سخن باشد نهفته
بود بر ما بلا را چشم خفته