میخواهم راز خوشبختیم را با شما شریک شوم!
سلام!!! الان باید برم کلی ظرف بشورم... اما اول چند خط واسه شما مینویسم بعد میرم! الان ساعت 7:24بعد از ظهره و من دارم اینا رو اینجا تایپ میکنم تا به اون کسی که داره این متنو میخونه بگم: ....(آخ چی بگم؟؟؟)[nishkhand]
خب بی مقدمه شروع میکنم: خیلی از ماها کتاب راز نوشته راندا برن رو خوندیم... و ازش حسابی هم لذت بردیم... اما چرا باوجود اینکه خوندیمش یا میدونیم راز چیه نتونستیم خوشبخت و کامیاب بشیم؟؟؟ چیزی که من اینجا میخوام بگم نحوه استفاده از قدرت واقعی تو زندگی روزمره مونه. یه زندگی ایرانی! واسه همین برای همراهی با من از تو منوی ابزارهای موضوع(بالای همین صفحه) گزینه اشتراک در موضوع رو بزنید تا در هر سری مطالب کوتاه اما بشدت موثری که میگم رو بخونید. میگم کوتاه چون میدونم عده زیادی از بروبچی که میان سایت وقتشون واسه شون مهمه و میخوان در چند خط لپ مطلبو بگیرن... منم خلاصه میگم بهتون اما سریالی!!!(کم گوی و گزیده گوی چون در....._در را با فتحه بخوانید!)[nishkhand]
اولش با داستان زندگی خودم شروع میکنم... چیزی که فکرشم نمیکنید... و از اونجایی که در این سایت کسی منو در دنیای واقعی نمیشناسه( جز یکی دونفر) همه حرفام واقعیته و بدون ریا(چون هیچ سودی به حالم نداره!)[labkhand]
امیدوارم درک کنید چی میگم... پس اول با داستان کوتاه زندگی من همراه شید!(فعلا میرم ظرفا رو بشورمممممم)
خب ظرفها با همراهی گروه پاپ مورد علاقه ام شسته شدند!(موقع ظرف شستن آهنگ گوش میدم...)[khabalood]
بریم سر اولین قسمت از زندگی من که خداییش عجب بهشت و جهنمی بود!:
پاسخ : میخواهم راز خوشبختیم را با شما شریک شوم!
تولد من
طبق اساطیر و افسانه ها من بچه ناخواسته ای بودم... یعنی مادرم نمیخواست اصلا باردار شه... چرا؟ چون درست داشت سال بعد از زایمان اولشو تجربه میکرد. یه تجربه تلخ که توش دادش تپل و سفیدم مرده به دنیا اومد... بله من درست موقعی بدنیا اومدم که مامانم دچار افسردگی شدید بود و حتی داشت ماجرای زندگیش با بابام به طلاق میکشید و دکترا هم سر معالجه مامانم با شوک الکتریکی به توافق رسیده بودن ...یعنی آخرین راه درمان که حتی منجر به از دست دادن بخشی از حافظه اش میشد...
من در این شرایط بدنیا اومدم! خوشقدمی من شاید منجر به حفظ زندگی والدینم شد.... اما خود من چی؟؟؟ به نظرتون خوشبخت بودم؟؟؟
اولین قسمتو اینطور به پایان میرسونم: رابطه من و مامانم طوری بود که وقتی من چهار دست و پا میرفتم دنبالش اون از من فرار میکرد... خودزنی میکرد... خب بیمار بود... و نوزادی من در چنین حالتی سپری شد...
پاسخ : میخواهم راز خوشبختیم را با شما شریک شوم!
وقتی توی رود غرق شدم!
زندگی من پر از حوادثیه که توش شاید باید میمردم... اما نه تنها نمردم حتی یه خراش سطحی هم برنداشتم... حوادثی که هرکی توش گیر میکرد دیگه باید قید زندگی رو میزد... جدای از زیر ماشین رفتنم و اینا میخوام واسطه تون چندتا از مهمترین این حوادثو بگم...
تو اصفهان یه محلیه به نام درچه... پر از باغ. اون زمونا تو درچه یه رودی بود که جریان تند و تیزی داشت... و تا حالا عده زیادی از بچه ها و عشاق ناامید که قصد خودکشی داشتنو تو شکمش جا داده بود!
منم یه بچه تپل و سفید و رود عاشق قورت دادنم بود... و همین کارو هم کرد... این که به چه نحوی و چه شکلی بماند.. چون یاداوریش وا3 خودمم سخته!
فقط خلا3 بگم بهتون: من تو رود غرق شدم... داشتم راستی راستی میمردم که یهو دوتا دست اومدن منو کشیدن بیرون.(دست کسی بود که رفته بودیم خونه شون مهمونی... خونه همونا بود که درچه بود) کجا منو کشیدن بیرون؟؟؟
منکه زیرآب بودم و اصلا انگار نه انگار آب رفته تو شش هام و دارم میمیرم... جریان آبم که منو با خوش برده بود چندین متر اونورتر...
میدونید... وقتی امروز از صاحب دست میپرسم از کجا فهمیدی باید بری کجای رود منو دربیاری بهم میگه: نمیدونم چی شد اصلا... فقط حس کردم اونجایی! فقط میدونستم باید درت بیارم....
منکه قانع نشدم... شما شدین؟؟؟
پایان قسمت دوم
پاسخ : میخواهم راز خوشبختیم را با شما شریک شوم!
وقتی بدبخت شدم!
مامان من وقتی حالش خوب بود بهترین مامان دنیا بود! واسه عروسکام لباس میدوخت... طرحهای کتاب قصه هامو رو روبالشتیام گلدوزی میکرد... کارایی میکرد که هیچ مامانی نمیکرد... همه دنیاش من بودم... دنیا همین بود تا ... تا هشت سالگیم... زایمان مهسا خواهرم ... و افسردگی پس از زایمان مامانم...
یه خلاصه ای بهتون میگم از شخصیت خودم تو این سن: تو مدرسه ای درس میخوندم که خاله ام معاونش بود: لوس بودم... ننر... رییس ! و تعریف نباشه خیلی باهوش... واسه همین معلما کاریم نداشتن... اما بچه ها... خب باید بگم من تو اون مدت دوستای زیادی نداشتم...
دغدغه های من از همون بچگیم با بقیه فرق داشت...
وقتی اونا داشتن غصه عروسک نداشته شونو میخوردن من غمم مامانم بود و مشکلاتش....
خلاصه با بدنیا اومدن مهسا( عشق کوچک من!) مامانم دوباره شروع کرد به مصرف دارو... داروهایی که رفته رفته داشتن جسمشو تحلیل میبردن...
داروهایی که تعادل هورمونا تو بدنشو بهم زدن ... و تومورها رشد کردند...
این شد که مامانم سرطان سینه گرفت...البته نه همون موقع... وقتی من 11ساله بودم ... طعم بدبختی واقعی رو چشیدم...: تکیه گاهی نداشتم... درحالیکه باید تکیه گاه کسانی میشدم: خواهر خردسالم... بابام که خستگیای سرکارشو شیرین زبونیای کودکانه من از بین میبرد...
پایان قسمت سوم
پاسخ : میخواهم راز خوشبختیم را با شما شریک شوم!
پاسخ : میخواهم راز خوشبختیم را با شما شریک شوم!
افسردگی
تا حالا شده بخواین گریه کنید اما نتونید؟؟؟ من یه همچین حالی داشتم... چون خواهرم به من نگاه میکرد... اگه گریه میکردم اونم گریه اش میگرفت...
استدلالهای اون دوران من با وجود کودکانه بودنش حالا واسم منطقی تره...
من ناخواسته داشتم خودم خودمو دوست میداشتتتتتتتتتتم!!!!
اینو حالا دارم میفهمم ... زمانیکه شبها خودم لپ خودمو میکشیدم و به خودم میگفتم:
شب بخیر کوچولووووووووو
زمانیکه خودم خودمو تنبیه میکردم با انجام ندادن کارای مورد علاقه ام...
بگذریممممم
اینا اقدامات هوشمندانه من بودن... کسی بهم یاد نداده بود.. اما قانون جذب انگار بطور فطری تو وجودم بود...
بریم سر زندگیم: بله... مامانم سرطان سینه گرفت... دوره های شیمی درمانیش شروع شدند... شیمی درمانی بداخلاقش میکرد. افسردگی هم که داشت. روحیه شم که افتضاح بود. پیشبینی شما چیه؟؟؟: بله مامانم خودشو باخت... و به خاطر تومور یکی از اعضای بدنشو بریدن. باعمل جراحیش نه تنها یه عضو از دست داد بلکه دستشم آسیب دید... و من و مامانم از نظر روحیه نقطه مقابل هم بودیم!
حالا چشم اندازی دوباره از شخصیت من: با نقل مکان ما مدرسه منم طبیعتا عوض شد... حالا دیگه خودم نبودم... با همه دوست بودم. اما عملا هیشکی دوست من نبود
تنهای تنها بودم... دوره ابتدایی اینجوری سر شد و کار من کاری بود که حالا میفهمم چقدر هوشمندانه بود: مشغول کردن خودم برای کمتر فکر کردن به بیچارگیم
خدا واقعا هدایتم کرد
اما یه اتفاق بد... یعنی بدتر از بد: بلوغ روانیم زود شروع شد... از نظر روانی زود بزرگ شدم در حالیکه مامانم منو دوست نداشت. یعنی وقت نداشت منو دوست داشته باشه پیشبینی شما چیه؟؟؟ : همه دوستام از اطرافم پراکنده شدن... دیگه فکرم مشغول نبود و اومدم سراغ خودم
نتیجه: افسردگی من ... اونم در سن 12سالگی!
پاسخ : میخواهم راز خوشبختیم را با شما شریک شوم!
بدتر شدن اوضاع
خب... وارد دوران راهنمایی شدم... اوضاع خراب بود... جنگای مامان و بابام و تاثیرش رو مهسا. اما اینا کمترینش بودن... یه دختر تو این سن با دوستاش میپلکه... من دوستی که نداشتم هیچ تازه منفورم بودم... و دلایل منفور بودنم دلایلیه که خودمم واقعا قبولشون دارم... بله هم سنام حق داشتن از من متنفر شن
چون قلنبه سلمبه حرف میزدم(منظورم لحن کتابیه... افتضاح بود!)
عزیز دردونه معلمایی بودم که همه از اون معلما نفرت داشتن( به خدا خودمم از اون معلما خوشم نمیومد)
مغرور بودم( شاید چون خودمو لایق این غرور میدونستم بخاطر تمام حوادث زندگیم)
اخمو بودم
و....
خلاصه هیشکی منو دوست نداشت... و ازم سوء استفاده میشد
با وجود برج زهرماری بودنم واسه دوستیابی دست به روشهای اشتباهی زدم که منجر به سوءاستفاده از من میشد مثل انشا نوشتن واسه بقیه
درست کردن تحقیقای درسیشون
و....
تهش وقتی فهمیدم هیچوقت به نتیجه نمیرسم افسردگیم شدیدتر شد و به فکر خودکشی افتادم
رفتارم با مهسا وحشتناک شده بود
راستی جالبه بهتون بگم که از افسردگیم هیشکی خبر نداشت. اما خودم اینو با مطالعه کتاب فهمیدم: شبایی که زیر پتوم گریه میکردم
افکار عجیبی که به سرم هجوم می آورد
آره... اوضاع داشت هی بدتر و بدتر میشد...
باید چی کار میکردم؟؟؟
پاسخ : میخواهم راز خوشبختیم را با شما شریک شوم!
خب......... تا الان فقط به بخشی از بدی زندگی گذشته ام پی بردید... بقیه شو نمیگم چون نه حوصله من میکشه نه حوصله شما....
اما بهتون فقط یه چشم انداز از وضعیتمو میگم:
شرور و بد اخلاق!( من از شیطنتهایی که کردم و گند های اینترنتی که بالا آوردم بهتون هیچ نگفتم... گناهای من اونقدر بزرگ بودن که همیشه انگیزه ام واسه نزدیکی به خدا منجر مبشد به نا امیدی!)
مغرور و تنها، پرخاشگر، عقده ای( به خاطر بلوغ روانیم... اینو بگم که من هیچوقت تو زندگیم بچگی نکردم! هیچوقت! هنوزم خیلی از کارای بچگانه واسه ام عقده اس....)
با همه دعوا میکردم: خانواده، دوستامممممم...(اگه دوستی واسه م پیدا میشد البته!)
خلاصه واقعا آدم حال بهم زنی بودم... اما یه سوال از شما: تو اون شرایط کی میتونست کمکم کنه؟؟؟
شما وقتی تو یه جمعی هستید و سرتون درد میگیره تمام 100نفر آدمو ساکت میکنید یا خودتون اتاقو ترک میکنید؟؟؟
کی اقدام میکنه؟ شما یا اطرافیانتون؟؟؟
پاسخ : میخواهم راز خوشبختیم را با شما شریک شوم!
با سلام و تشکر از رهای عزیزم
می تونم با افتخار عنوان کنم با توجه به گذشته ایی نه چندان شیرین ایشون به پختگی عقلانی بسیار خوبی رسیدند .
شرایط دشوار شاید غیر قابل تصور و تحمل برای هرکس باشه در عین حال در سال های بعدی به دلیل کسب تجربیات چندین سال جلوتر و با کیفیت بهتر در زندگی گام بر می دارند .
رمز ماندگاری و شاید موفقیت چنین افرادی در سال های بعد چیزی جز صبر و سخت کوشی نیست .
درود بر رهای عزیزم .[golrooz]
پاسخ : میخواهم راز خوشبختیم را با شما شریک شوم!
سلام من بر تو ای که خودت میدانی برای من چه هستی.
(چی غلنبه!!!!)
الان خوبی؟
منتظر بقیه شم.