مشخصات کتاب
نام کتاب : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا
نویسنده: ماندا معینی (مودب پور)
ناشر: نیریز
نمایش نسخه قابل چاپ
مشخصات کتاب
نام کتاب : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا
نویسنده: ماندا معینی (مودب پور)
ناشر: نیریز
فصل اول (قسمت 1)
«کوچه ها ،همون کوچه هان .خیابونا ،همون خیابونان.درختا همون درختان.حتی کلاغایی که روشون می شینن م ،همون کلاغان!
فکر می کردم بعد از مردن پدرم همه چیز تموم می شه!یا حداقل عوض می شه اما نشد!یعنی تقریبا هیچکدوم از فکرایی که قبل از مرگ پدرم می کردم درست نبود! اون موقع حداقل انگیزه ای داشتم!برای برگشتن به خونه ،برای خونه موندن،برای بیدار شدن،برای غذا درست کردن،برای پذیرایی از مهمونایی که شاید فقط به احترام پدرم به خونه مون می اومدن و الآن هیچکدوم نمی آن.
تمام اینها به کنار، یه بهانه داشتم!
برای چی؟!
برای تنهایی؟!برای مجرد موندن؟!
شایدم اصلا نگهداری از پدرم یه معلول بود نه یه علت!
حالا هر چی! حالا که دیگه رفته و تموم شده!با قُرقُر هاش!چپ چپ نگاه کردن هاش!سرزنش هاش!نصیحت هاش!مهربونی هاش!دلسوزی هاش!بردباری هاش!
یه مرد پیر که همیشه دلواپس بود!دلواپس من! یا به قول خودش همیشه دستش برای من از گور بیرون می مونه!
اما هر چی که بود،برای من مثل یه دیوار محکم و قوی بود!کسی که همیشه تکیه م بهش بود و کمتر متوجه شدم!
چرا فقط اینا رو می گم؟!فقط با خصوصیاتی که مربوط به اون بود!
رفت و همه چی تموم شد!با قُرقُر های من!چپ چپ نگاه کردن های من!سرزنش های من!...
نمی دونم چقدر باهاش مهربون بودم!اصلا مهربون بودم؟!براش صبر و تحمل داشتم ؟!براش دلسوز بودم؟!
یه دختر باید نسبت به پدرش چطوری باشه؟!ساکت ،سربه زیر،فرمانبر،مطیع؟!من برای پدرم همچین دختری بودم؟!
داروهاش رو سر وقت بهش می دادم؟!آره! آره! تقریبا! این یعنی چی؟! یعنی مهربونی؟!هفته ای یه بار حمامش می کردم؟!آره ! اما حالا این یعنی چی؟! دلسوزی؟!لباساش رو مرتب می شستم؟!براش غذا درست می کردم؟!دکتر می بردمش؟!آره! اما اینا یعنی چی؟! یعنی مهربونی و دلسوزی و دختر خوب برای پدر بودن؟! یا شایدم اجبار! اجبار برای اینکه دختر تو خونه بودم و باید این کارها رو می کردم؟!
کاش می دونستم نظرش در مورد من چیه؟!به قول معروف ازم راضیه؟کاش الآن بود و ازش می پرسیدم اما چه چیزی مانع از اون شد که تو این همه مدت ازش نپرسم؟
خجالت؟غرور؟! بی تفاوتی یا ترس؟! ترس از اینکه جوابش مثبت باشه!حتما بعدش دعوامون می شد!
حالا که دیگه همه چیز تموم شده! و وقتی م که همه چیز تموم می شه،آدم می فهمه که چه کارایی کرده و چه کارایی نکرده!
آدما اکثرا قدر چیزایی رو که دارن ،بعد از نبودشون درک می کنن! مثل من! قدر پدر مهربونی رو که بعد از مرگش برای من دو تا آپارتمان و یه مقدار پول نقد و یه مستمری گذاشت ! البته اگه حقوقش رو به من بدن و داشتن یه آپارتمان رو که اجاره دادم بهانه نکنن!
چند وقت گذشت؟!هفت ماه؟! چه زود گذشت؟! اما نه! چه دیر گذشت ؟! چه زود چه دیر! مهم گذشتنه!باید از خودم بپرسم چگونه گذشت؟! بَد یا خوب؟! اما اینم نمی شه گفت! باید دید معانیِ این دو کلمه چیه؟!خوب از نظر ما چیه و بَد چیه؟!
راستی تو این هفت ماه چیکار کردم؟! کدوم از نقشه هایی رو که در ضمیر ناخودآگاهم ،بعد از پدرم داشتم اجرا کردم؟
هیچکدوم!
پس بودنش برای من یه بهانه بود!بهانه برای بی دست و پایی هام!
الآنم چی رو بهانه کردم؟!هفته ای دو روز رفتن دنبال حقوقش؟!
منتظر چی هستم؟!هر بار که با خودم فکر میکنم و تصمیمی می گیرم،موکولش می کنم به درست شدن حقوق پدرم!اینم یه بهانه نیست؟!
داشتم کنار خیابون قدم می زدم و به این چیزا فکر می کردم که یه ماشین کنارم ترمز کرد!یه لحظه ایستادم و نگاهش کردم .یه مَردِ حدود سی ساله بود!»
_سلام!کجا تشریف می برین در خدمت باشم؟
«نگاهش کردم!»
_بفرمایین بالا!
«بازم نگاهش کردم!»
_بیا دیگه!ناز نکن!همه جوره در خدمت تون هستیم!
_خواهش می کنم مزاحم نشین!
_این اصلا مزاحمت نیس خانم جون! لطف و کمک و انسانیته! شما پیاده این،من سواره! حالا این سواره می خواد به این پیاده کمک کنه!کجاش مزاحمته؟!تازه شما باید ازم تشکر کنین!
_ممنون آقای محترم اما احتیاج به کمک و لطف شما ندارم!بفرمایین!
_ببین!زن قشنگی هستی آ! اما بفهمی نفهمی یه خرده خری! بای بای!
«و با خنده گاز داد و رفت!
یه خرده خر!شایدم راست می گفت!نه در مورد اینکه سوار ماشینش نشدم! در مورد زندگیم!چند بار تو زندگی اشتباه کردم؟! یا به قول این دیوونه ،خریت؟!
بازم خوبه ازم تعریف کرد؟!پس هنوز قشنگم! یه دختر سی و چهار،پنج ساله! یه دختر! زن نه! دختر!
می تونستم زن باشم! یه زن شوهردار ! یه مادر! مادر یکی دو تا بچه! یه ریشه! یه اساس! یه رکن ! یه معنا!
رفتم تو پیاده رو !هر بار که کنار خیابون حرکت می کردم ،یه همچین مسأله ای برام پیش می اومد! شایدم چند تا از این مسائل !
رسیدم به اداره ای که توش پرونده ی پدرم در حال بررسی بود.رفتم تو و رفتم به قسمتی که مربوط به این کار می شد ! کارمندی رو که مسؤول پرونده بود دیگه حالا بعد از چند ماه،کاملا می شناختم!»
_سلام آقای شهزادی!
_به به! سلام از بنده س خانم! حال شما؟! احوال شما؟! اتفاقا همین الان تو فکرتون بودم ! تو رو خدا یه شماره ای به من بدین که یه همچین وقتا بتونم باهاتون تماس بگیرم !الآن یه هفته س که منتظر شمام تشریف بیارین!
_چطور مگه؟
_عکس! دو قطعه عکس سه در چهار! چند بار به موبایلی که داده بودین زنگ زدم اما خاموش بود!
_تو پرونده م عکس هست!
_نبود!
_حتما هست !خودم به پوشه منگنه کردم!
_خب یه نگاه دیگه میندازم .شایدم من حواسم نبوده!
_آقای شهزادی پس کِی این کار تموم می شه؟الآن چند ماه...
_ اِی خانم!چه عجله ای دارین؟! پرونده اینجا هس که الآن یه ساله در حال بررسی یه و به نتیجه نرسیده!حالا چون خاطر شما خیلی عزیزه،کارِ یه سال ،یه سال و نیمه رو دارم شش ماهه انجام می دم!
_خیلی ممنون!
_حالا اگه یه شماره لطف کنین...
_همون شماره که تو پرونده هست،درسته!
_آخه موبایل تون که همیشه خاموشه!
_روشنش می کنم! یعنی خراب بوده و دادم درستش کنن!فقط خواهش می کنم که این پرونده رو هر چه زودتر ...
_چشم! چشم! البته اگه مسأله مالی در میونه،بنده همه جوره در خدمت هستم !بعد با هم حساب می کنیم!
_خیلی ممنون!مشکل مادی ندارم! از رفتن و آمدن خسته شدم!
_در هر صورت بنده رو غریبه ندونین!
_ممنون! پس فعلا با اجازتون.
_به سلامت! خدانگهدار! خدا به همراه تون!
«اینم از این بهانه! دنبال کارهای اداری رفتن !یه ساعت رفت ،یه ساعت برگشت و پنج دقیقه صحبت! بقیه ش چی؟!
از اداره اومدم بیرون .حوصله خونه رفتن رو نداشتم.پیاده شروع کردم به قدم زدن!هجوم افکار! صد تا فکر با هم! اونقدر بهم فشرده که فقط می تونستم تو ذهن م بهشون نگاه کنم ! جالبه! نگاه کردن به فکر! تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم که آدم می تونه به افکارش نگاه کنه!
اما چرا این افکار وقتی پدرم زنده بود به سراغم نمی اومدن؟! شاید می اومدن و من بهشون توجه نداشتم!
همیشه این وقتا،یعنی این وقت صبح به چی فکر می کردم؟! کجا بودم؟! چیکار می کردم؟!
اکثرا خونه بودم.در حال غذا درست کردن! اما به چی فکر می کردم؟!چقدر سخت یادم می آد! شایدم نمی خوام یادم بیاد! اما یادم می آد!
به گذشته فکر می کردم!یعنی بستگی به زمان داشت! در هر زمان و هر سنی به یه چیزی فکر می کردم!
اینو بهش میگن دروغ ! دروغی که آدم به خودش می گه تا وجدان و اعصابش راحت بشه! بعدشم بهش فکر نمی کنه که وجدانش راحت بمونه!
من به چند چیز بیشتر فکر نمی کردم !در هر زمان فقط به چند چیز! یعنی زندگی هر کی در چند مرحله از سن و سال خلاصه شده! و در هر مرحله یه جور به زندگی نگاه میکنه و با هر نگاه یه جور می بینه!
یکی از چیزایی که همیشه بهش فکر کردم اولین خواستگارم بود! اولین کسی که به خواستگاریم اومد!الآنم بهش فکر میکنم ! نه به خاطر اونکه مثلا دوستش داشتم یا عاشقش بودم! نه! فقط به این دلیل که همیشه خواستم تو ذهن م ،چیزی رو ترسیم کنم ! یه زندگی رو ! زندگی ای که اگه به اون جواب مثبت می دادم الآن برام رقم خورده بود!
کاملا یادمه! یه پسر جوون، حدود بیست و شیش هفت ساله! نسبتا خوش قیافه و خوش تیپ !وضع مالی پدرشم خوب بود!
با یه سبد گل ،همراه پدر و مادرش اومدن خواستگاری! با یه واسطه! مثل اکثر خواستگاری ها! یه واسطه از همسایه که منو بهشون معرفی کرده بودن!
انگار همین دیروز بود! من چند سالم بود؟! بیست سال! آره! بیست سال م بود و سال دوم دانشگاه بودم!چرا قبول نکردم؟!
یادمه همگی تو سالن خونه مون نشسته بودیم و مادرِ پسره داشت حرف می زد!
فصل اول (قسمت 2)
"بیژن جون مهندسه! سه سال پیش مدرکش رو گرفت! البته پدرش نذاشت بره سراغ کار دولتی!گفت آدم راکد می شه!الآن تو مغازه ی پدرش مشغوله.درآمدشم خوبه ماشالا! یه آپارتمان م پدرش براش خریده! خلاصه از هر نظر کامله! نه اهل سیگاره و نه چیز دیگه! نه اینکه فکر کنین چون پسرمه ازش تعریف می کنم! اما..."
سرم پایین بود و به گل های فرش نگاه می کردم اما مواظبش بودم! نمی دونم از کی شنیده بودم که مردا رو می شه تو همون جلسه ی خواستگاری شناخت!
اونم سرش پایین بود و گاه گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و تا می دید متوجه ش هستم ،زود نگاهش روز ازم می دزدید!منم تو فکرم رفتارش رو با مشخصه هایی که در مورد یه مرد خوب شنیده بودم ،می سنجیدم !
خجالتی بود چون صورتش گل انداخته بود! و اون زمان این برام شاید معنی خوبی داشت! یه پسر ساکت و آروم! نه شیرینی ای که بهش تعارف کردن برداشت و نه به میوه دست زد! چایی ش رو هم نصفه خورد!
حالا از این مشخصه ها خنده م می گیره! اصلا از خواستگاری خنده م می گیره! مخصوصا از اون قسمت چایی آوردنش!
اما اون موقع ها برام این مشخصه ها معنی داشت!
درست بعد از سه ربع یه ساعت که به تعاریف مادر اون و مادر من گذشت ،دو تایی بلند شدیم و رفتیم تو یه اتاق که مثلا با هم حرف بزنیم!
این چی؟!اینم الآن برام خنده داره؟!
الآن نه دیگه! شایدم الآن با یادآوریش گریه م می گیره!
دوتایی نشسته بودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم! یعنی من داشتم اما نمی خواستم اول شروع کنم!اونم هیچی نمی گفت!
شاید حدود ده دقیقه گذشت ! ده دقیقه ی سخت! احساس می کردم که باید من یه چیزی بگم! خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا به عبارت دیگه خودمو مجبور به حرف زدن نکنم اما دست خودم نبود! احساس عجیبی داشتم! مثل اینکه این سکوت باید توسط من شکسته بشه! برای همین گفتم»
_فروشگاه پدرتون کجاست؟
«سرش رو بلند کرد و یه نگاهی به من کرد و دوباره نگاهش متوجه ی میز شد! برام خیلی عجیب بود که چرا جواب نمی ده! فکر می کردم شاید این یه جورایی باسیاسته! خیلی عصبانی شده بودم! دلم می خواست یه چیزی بهش بگم که کمی تنبیه بشه و بعدش بلند شم و از اتاق برم بیرون! چیزی م نمونده بود که اینکارو بکنم اما یه لحظه بعد شروع به حرف زدن کرد!»
_جُـ جُـ ... جمهوری!
«انگار یه مرتبه آب ریختن رو سرم! خیلی جا خورده بودم ! لکنت زبان داشت! حرف نزدن شم برای همین بود طفلک!
نتونستم حتی یه کلمه ی دیگه حرف بزنم! برعکس اون تازه به حرف افتاده بود! »
_وَ وَ... وضع مالی مون خو خو ... به! فَـ فَـ ...فقط این مُـ مُشکل زَ زَبان اَ اَ اَ... اگه حل بِــ بشه ! یَـ یَـ یعنی دُ دُ دکتر گفته حَــ حَــ حل می شه!
« دیگه به بقیه ی حرفاش گوش ندادم ! خدا می دونه با چه بدبختی داشت حرف می زد ! می خواست به هر ترتیبی که شده منو راضی کنه و این با اون مشکلی که داشت واقعا براش زجر آور بود!
سرم رو انداخته بودم پایین و هیچی نمی گفتم! کاش حداقل انقدر انسان بودم که تو چشماش نگاه می کردم! خیلی عادی و طبیعی ! حداقل اینطوری بهش نشون می دادم درک اینو دارم که بفهمم این مشکل ممکنه برای هر آدمی پیش بیاد! بعدا می تونستم به هزار دلیل خواستگاریش رو قبول نکنم! اما من بدترین نوع برخورد رو انجام دادم!
طفلک خودش متوجه شد و بعد از ده دقیقه حرف زدن که فقط تونست شاید هفت هشت تا جمله بگه ،آروم و با خجالت از جاش بلند شد ! لحظه ی آخر صورتش رو دیدم! عرق کرده بود! خیلی زیاد ! اما مهم اشکی بود که تو چشماش حلقه زده بود و هر لحظه ممکن بود سرازیر بشه! کاش همون موقع صداش می کردم و باهاش حرف می زدم که اون طوری از اتاق بیرون نره!
نمی دونم وقتی در رو پشت سرش بست و رفت و پدر و مادرش چشم شون بهش افتاد چه احساسی داشتن!
من حتی از اتاق بیرون نیومدم ! اونام ده دقیقه بعد رفتن!
یه احساس رو لگدمال کرده بودم ! خیلی وحشیانه!
اون صحنه هیچ وقت از یادم نمی ره و هر بار به یادش می آرم ،از خودم متنفر می شم!
رسیدم به یه کافی شاپ .بی اختیار رفتن توش و سر یه میز نشستم.سرِ میز بغلی م یه دختر و پسر نشسته بودن و آروم با همدیگه حرف می زدن اما چون فاصله ی میز ها از همدیگه کم بود ،حرفاشون رو می شنیدم.
سفارش یه نسکافه دادم و سرم رو برگردوندم طرف در و وانمود کردم که حواسم به اونا نیست! خیلی کنجکاو شده بودم! دختره خیلی ناراحت بود و حرف می زد!
_علی به خدا می شه پیدا کرد ! من تو روزنامه خوندم! طرفای غرب و شرق هست!
آپارتمان های چهل پنجاه متری ! اجاره شم مناسبه ! منم که دارم کار می کنم!
_بعدش چی؟
_بعدش خدا بزرگه! دو نفر که همدیگرو دوست...
_تو رو خدا چرت و پرت نگو! همونجاها که می گی ،تمام حقوق من و تو رو هم که بذاریم نمی شه جایی رو اجاره کرد!
_ می شه به خدا! تو بیا با هم بریم ببینیم ...
_رفتم ! دیدم! نمی شه! نمی شه!
_خب اونجاها نه! می ریم پایین شهر ! اونجا که دیگه حتما هست!
_بابات میذاره؟!
_اون با من! اون با من! تو کاری نداشته باش !
_اگه بابات یه خرده کمک می کرد...!
_وقتی ببینه ماها داریم با عشق زندگی می کنیم حتما می کنه!
اون الآن مطمئن نیست ! بعدا حتما کمک میکنه علی!
_پس به من اعتماد نداره!
_آخه تو باید بهش حق بدی ! قول می دم...
_طرفداری م ازش می کنی؟بابات اصلا از من خوشش نمی آد!
_نه به خدا! اشتباه می کنی! اخلاق بابام اینجوریه ! با منم همینطوره!
_ببین فرناز ! من ،چه جوری بگم؟! اولش فکر نمی کردم که اینجوری باشه!
_چه جوری؟
_اینجوری دیگه!
_یعنی چی؟!
_ببین! تو وضع منو می دونستی ! بهت گفته بودم که منم و یه حقوق ! با این حقوقم نمی تونم ازدواج کنم!
_ولی می تونیم!
_نه! نمی تونیم! من همینجوری خودمو به زور راه می برم! اگه فکر نمی کردم که پدرت کمک می کنه،اصلا...
_مگه من چیزی در مورد کمک پدرم گفته بودم؟!
_مستقیم نه !
_یعنی چی؟!
_خودتو به اون راه نزن!
_باور کن نمی فهمم چی می گی!
_من تو رو چه جوری دیدم فرناز؟!
_یعنی چی؟!
_یه دختر که ماشین زیر پاشه و لباسای شیک می پوشه و خونه ش تو جردنه!
_خب یعنی چی؟!
_یعنی اینکه وضع مالی ش خوبه!
_خب ؟!
_خب یعنی همین دیگه!
_پس تو دنبال پول و ثروت من بودی نه خودم!
_نه!
_پس چی!
_ببین فرناز ،من تو رو دوست دارم اما اینطوری نمی شه!
_منو دوست داری اما با پولای بابام!
_گوش کن فرناز! اگه هر چی من میگم قبول کنی، مطمئن باش همه چی جور می شه!
_که حتما خودمو در اختیارت بذارم و بعدش بابام مجبور بشه که منو به تو بده با یه آپارتمان! مثل این فیلما!
_مگه چه عیبی داره؟! من و تو به هم می رسیم و راحت زندگی می کنیم!
_فکر کردی من خَرَم؟!
_پس منو دوست نداری!
_تو اگه جای من بودی با یه همچین آدمی زندگی می کردی؟!
_آره!
_اما من نمی کنم!
_ما مجبوریم فرناز ! چرا نمی فهمی؟! من و تو اگه تا آخر عمرمونم کار کنیم نمی تونیم هیچ غلطی بکنیم! این بهترین راه حله! فقط تو بذار من کارم رو بکنم ! به خدا همه چی درست می شه!
_تو آشغالی علی ! کثافتی!دیگه نمی خوام اون ریخت عوضی ت رو ببینم!
_فرناز ! بشین کارت دارم!
_گم شو آشغال! دیگه م بهم تلفن نزن! فهمیدی !
_خیلی پررو شدی آ ! یادت رفت دنبالم موس موس می کردی؟!
_از بس که خَر بودم!
_الآنم خری! داری همه چی رو خراب می کنی!
_به درک!
_ اِ ...! صبر کن!
_خداحافظ!
_خیلی عوضی ای!
_خفه!
«صداشون بلند شده بود و همه بهشون نگاه می کردن که دختره از کافی شاپ رفت بیرون و یه خرده بعدم پسره بلند شد و رفت!
خنده دار بود! زندگی ای که بخواد اینطوری شروع بشه ،چطوری می خواد ادامه پیدا کنه؟!
کمی از نسکافه م خوردم!
دومین خواستگارم چی؟! یه جوون سی ساله که یه آپارتمان کوچولوام داشت و از این بابت خیلی به خودش مغرور بود! اونو چرا رد کردم؟! کچل بود! حدود ده سال از من بزرگتر! قیافه اش بد نبود! درسته که کچل بود اما یه جورایی خوش قیافه و بانمک!
جای سبد گل ، چند شاخه گل رو داده بود با برگ زیادو کاغذ کاهی و این چیزا تزیین کرده بودن! احتمالا برای اینکه کمتر پول بده!
چایی ش رو که خورد و با یه تعارف شروع کرد به موز خوردن و بعدشم یه سیب رو پوست کند و خورد! مرتب م منو نگاه می کرد و لبخند می زد! از اونایی بود که فکر می کرد انگشت رو هر دختر بذاره ،بهش نه نمی گن! اون رو که بدون صحبت کردن باهاش رَد کردم! یعنی بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و به مامانم گفتم که ازش خوشم نیومده! اونام خیلی محترمانه بهشون جواب دادن! یعنی گفتن فکرامونو می کنیم و بعد جواب می دیم!
بقیه ی خواستگارهام رو چی؟ چرا جواب شون کردم؟! صد تا که نبودن! همون هفت هشت تا! چرا به قول قدیمی ها لگد به بخت خودم زده بودم ؟! شاید با یه کدوم از اونا خوشبخت می شدم و الآن سر خونه و زندگی م بودم! با شوهر و بچه هام!
خب ،یه ساعتم اینطوری گذشت! بقیه ی روز رو چیکار کنم؟!
از کافی شاپ اومدم بیرون و کمی اون طرف تر ،رفتم تو یه ساندویچ فروشی و یه ساندویچ گرفتم و اومدم بیرون! ناهار یه دخترِ کدبانو! یا یه زن کدبانو! چه می دونم! سال ها آشپزی کردم اما برای پدرم! نه برای خودم! حداقل این دلیلیِ برای اینکه خودمو تسکین بدم که دختر خوبی برای پدرم بودم!
بازم قدم زدن! خیابون ها رو یکی یکی رَد می کردم.اگه برم خونه چیکار می کنم؟! ساندویچ م رو می خورم و می
خوابم! تا عصر! اونم چقدر گَنده! آدم از خواب بیدار می شه و می بینه شب شده و خونه تاریکه! بعد باید بلند بشه و پرده هارو بکشه و چراغارو روشن کنه! بعدش چی؟! بازم تنهایی! ساعت های شب رو گذروندن تا موقع خواب دیگه!
تقصیر اون آدم سُست و بی اراده بود!
چند سال منو سر کار گذاشت؟! با اون نگاه های عین گوسفندش!مثل بُز زل می زد به من! جرأتم نداشت که جلو بیاد!
چقدر راحت بهش فحش می دم! عشق واقعا اینطوریه؟! به محض اینکه یه چیزی از طرف ببینی به نفرت تبدیل می شه؟! پس اینا که تو کتابا می نویسن چیه؟!
اسمش سعید بود! از یه خونواده ی مذهبی پولدار! درست به سال تموم فقط به من نگاه می کرد! دیوونه،خوش قیافه بود .ماشین م داشت ! اما جرأت،نه!
عاشقش شده بودم! زیاد! وقتی فهمیدم مذهبی یه،یه جوری رفتار کردم که اونم عاشقم بشه و شد!
یه سال بعد انگار کمی جرأت پیدا کرد و اومد جلو! با یه سلام! فقط یه سلام ! اونم چه جوری؟!
زمین رو نگاه می کرد ! اصلا سرش رو بلند نکرد که تو چشمام نگاه کنه!
اَه! برم گم شم! حالم از خودم بهم می خوره! چند سال خودمو بیخودی گرفتار کردم!
اصلا نمی خوام بهش فکر کنم!
_وقتی سرت بالاس خوش قیافه تری آ!
«سرش رو آروم بلند کرد!»
_اسم من سعیده !
_خب !
_می خواستم اگه اجازه بدین در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم!
_خب ؟!
_البته خیلی وقته که دارم در موردش تأمل می کنم!
_خب ؟!
_برای همین دیگه امروز...
_بازم که دارین زمین رو نگاه می کنین!
_ببخشین!
_خب ؟!
_اگه بی ادبی نباشه ،بعدا خدمت می رسم !ببخشین!
«اینو گفت و رفت.از کاراش هم خنده م می گرفت و هم عصبانی می شدم! فرداش دوباره اومد .با یه سلام و بدون معرفی مجدد!»
_سلام.
_سلام سعید خان! حالتون چطوره؟
_الحمدلله.
_چیزی گم کردین؟
_نخیر! چطور مگه؟!
_آخه بازم دارین زمین رو نگاه می کنین!
_ببخشین!
_قدم بزنیم؟
_اینجا؟!
_خب آره!
_آخه اینجا صورت خوبی نداره!
_در مورد چی می خواستین با من صحبت کنین؟
_نگران نباشین! امر خیریست!
_چه جالب! حالا اون امر خیر چی هست؟
_ببخشین ! می شه بریم اون طرف تر؟
_خب ،آره! بریم.
_ببخشین آ! می شه شما برین و منم بعدش بیام؟!
_دارن تعقیب مون می کنن؟!
_بله؟!
_آخه برای یه اَمر خیر که جاسوس بازی لازم نیست!
_درسته اما می دونین ،در انظار معقول نیست که...
_باشه! باشه!
«راه افتادم کمی رفتم اون طرف تر که خلوت بود چند دقیقه بعد اومد و گفت:
_ببخشین!
_خواهش می کنم! حالا بفرمایید اَمر خیر چیه!
_می خواستم اگه امکانش براتون باشه ،یه جای دیگه قرار بذاریم که بتونیم راحت صحبت کنیم.
«یه نگاه بهش کردم و گفتم»
_خب اینو نمی شد همونجا بهم بگین؟!
_آخه اونجا وضعیت مناسبی نداشتیم! وسط حیاط ! جلو مردم!
_باشه! باشه! خب حالا کجا قرار بذاریم؟
_راستش من درست نمی دونم ! یعنی تا حالا...
_پارک خوبه؟
_بعله! بعله! عالیه!
_وقتی تعطیل شدیم ،پارک دانشجو!
_عالیه! شما کِی تعطیل می شین؟
_یه کلاس دیگه دارم. حدود دو ساعت دیگه اونجام.
_کجای پارک ببینم تون؟
_درست سرِ چهارراه می ایستم.
_عالیه! چشم! خدمت می رسم!
_پس فعلا با اجازتون برم که کلاسم دیر نشه.
_بفرمایین ! خیر پیش!
_بله؟!
_یعنی به امان خدا.
فصل اول(قسمت 3)
_ممنون!
«فکر می کردم اِنقدر ساده س که تقریبا همه چی تمومه! یعنی خودمو تو لباس عروسی می دیدم!خیلی ها دنبالش بودن! خب منم یکی!
اون روز بعد از کلاس رفتم پارک! از دور دیدمش.اونم منو دید.مثل برق اومد طرفم و سلام کرد.»
_سلام
_سلام،دیر که نکردم؟
_نه!نه!به موقع اومدین.
_خب،حالا می شه بفرمایین امر خیر چیه؟
_والا! اینجا که خیلی شلوغه! نمی شه بریم یه جایی که خلوت تر باشه؟!
_راستش من دیگه نمی دونم کجا باید بریم مگه اینکه بریم یه کافی شاپ!
_کافی شاپ که درست نیست!
_چرا؟!
_مناسب نیست دیگه!
_خب پس کجا بریم؟!
_می شه بریم تو اون خیابون که پایین پارکه ؟اونجا خلوت تره!
«دوباره بهش نگاه کردم!یه آن فکر کردم داره سر به سرم می ذاره،اما اینطوری نبود! انگار رو آتیش ایستاده بود!»
_باشه ،بریم.
_پس لطفا شما جلو برین و منم دنبالتون می آم!
_دارین من می ترسونین آ! اگه نمی شناختمتون امکان نداشت که...
_می دونم! می دونم! شما لطف دارین اما باید...
_باشه،باشه!
«راه افتادم و اونم دنبالم.چند دقیقه بعد رسیدم به خیابون زیر پارک و ایستادم...اونم رسید و بعد دور و برش رو نگاه کرد و گفت»
_می بخشین!
_بازم باید بریم یه جای خلوت تر ؟!
_تو رو خدا خجالتم ندین!
_خب حالا بفرمایین!
_عرضم به خدمتتون که! والا چه جوری عرض کنم؟!
_الآن اینجا شلوغ می شه ها!
_بعله! بعله! راستش برام یه کمی سخته!
_حالا یا سخت یا آسون باید شروع کنین!
_چشم!چشم!خدمتتون عرض کنم که بنده مدتی ست که دورادور خدمت شما ارادت دارم!از وقار و متانت شما گذشته،شیفته ی حسن سلوکتون شدم.بسیار متین و موقر در دانشگاه رفتار کردین !چه با خواهر! چه با برادرای هم کلاسیتون! به چشم خواهری خیلی م قشنگ هستین! این بود که به خودم اجازه دادم خدمت برسم و به خواست خداوند ازتون به صورت شفاهی خواستگاری کنم که انشاءالله چنانچه موافق بودین ،بعدش به طور رسمی با خانواده خدمت برسیم.
«از سادگی و صداقتش ،هم خنده م گرفت و هم لذت بردم ! هنوز همونجور سرش پایین بود!»
_از کجا می دونین که من مناسب شما باشم؟
_اونکه اَظهر من الشمسه!
_آخه شما یه مقدار مذهبی هستین!
_فکر نکنم این بَد باشه!
_نه اما من و خانواده م به این صورت مذهبی نیستیم!
_چه اشکالی داره؟! مهم صفای باطن و پاکی طینت و حفظ حرمت هاست که شما همه ی این شرایط رو دارین! اگه انشاءالله جواب مثبت بدین...
_آخه فکر نمی کنین برای جواب ،شناخت بیشتری لازم باشه؟!
_بعله! البته! راستش شما حتما این چند ساله منو شناختین!یعنی رفتارم تو دانشگاه رو می گم! از نظر مالی م،خدمت ابوی هستم و تو بازار مشغول.یعنی هیچ مشکلی وجود نداره! خانواده هم که مؤمن هستند و در محل بسیار خوش نام.اینا رو می شه تحقیق کرد.خودمم که از نظر...
«ساکت شد.»
_از نظر چی؟
_عرضم به خدمت تون که از نظر علاقه ی قلبی نسبت به شما... یعنی کاملا مطمئن باشین!حتی چند بار استخاره هم کردم که بحمدلله همه خوب اومده! من فکر نکنم که از طرف من مشکل وجود داشته باشه.
«یه کمی سکوت کردم و بعد گفتم»
_باید به من وقت بدین .برای فکر کردن و تصمیم گرفتن ،باید با خانواده م صحبت کنم.
_البته! البته! اصل کار هم همینه.فقط اگه اجازه بفرمایین ،جهت آگاهی از خصوصیات همدیگه،گاهی تو دانشگاه ،چند دقیقه مزاحم اوقات تون بشم و ...
_اینم اجازه بدین بعد از مشورت با خانواده تصمیم بگیرم.
_چشم!چشم!
_پس فعلا خداحافظ!
_خدا به همراهتون!
_ممنون از تعریف هاتون!
«برای اولین بار خندید و اومد یه چیزی بگه که حرفش رو خورد!»
_چیزی می خواستین بگین؟!
_خیر ،یعنی چه جوری بگم؟!اگه یه تضمین کوچیک ...
_تضمین؟!
_یعنی اگه می شد بفهمم که نظر شما ،یعنی به همین صورت ظاهری ،نسبت به من...
_همون طور که خودتون گفتین ،هر چی خدا بخواد!
_البته! البته! به امید حق!
_خدانگهدار!
_خداحافظ شما! احتیاط بفرمایین ،این کوچه خلوته!
_چشم!ممنون!
_من هستم تا شما تشریف ببرین!
_ممنون!ممنون!
«از اینکه هنوز هیچی نشده می خواد ازم مراقبت کنه ،یه احساس شیرین بهم دست داد! یعنی چند تا احساس شیرین ! این و خواستگاری! اونم پسری که به قول دخترای دانشکده اووووم!
راستی چقدر همه چی زود می گذره! شایدم بعد از اینکه گذشت اینطور به نظر می آد! اما در زمان خودش ثانیه ها اندازه ی خودشون رو دارن و دقیقه ها اندازه ی خودشون رو ! کنار پیاده رو ایستادم و ساعت رو نگاه کردم.چند ساعت می شد که از خونه اومده بودم بیرون.ساندویچم که حتما سردِ سرد شده بود.
راه افتادم طرف خونه .همینطور اگه پیاده برم ،سه ربع دیگه خونه م.
یادمه اون شب خیلی با خودم فکر کردم و بعد از فکر زیاد تصمیم گرفتم که فعلا در مورد این مسئله چیزی به پدر و مادرم نگم.دلم نمی خواست جلوشون خجالت زده بشم.از کجا معلوم که حرف های سعید درست باشه؟!
سه چهار روز بعد سر و کله ش پیدا شد.اومد جلو»
_سلام.
_سلام سعید خان.حال شما؟
_ممنون ،شما چطورین؟
_ممنون،خوبم.
_خانواده ی محترم چطورن؟
_مرسی ،مرسی.
_مزاحم که نشدم ؟
_نه، اصلا!
_ببخشین تصمیم تون رو گرفتین؟
_تصمیم؟!
_یعنی فکراتون رو کردین؟
_ اِی یه فکرایی کردم!
_ببخشین،می شه بریم یه جای دیگه!
_سعید خان،اینجام خوبه! ما که کار بدی انجام نمی دیم!
_درسته ،کاملا اما من اینجا کمی معذبم ! اگه امکان داشته باشه...
_باشه،بریم!
«دو تایی رفتیم یه گوشه ،پشت چند تا درخت که گفت»
_می فرمودین!
_ببینین ،من هنوز به نتیجه ی قطعی نرسیدم!
_برای چی؟!
_آخه من واقعا شما رو نمی شناسم!
_از چه نظر؟!
_از هر نظر ! ببینین ! ازدواج مسئله ی ساده ای نیست ! من باید بدونم که ایده های شما برای زندگی چیه؟
_ایده ی من مثل بقیه آدم هاست!
_و چه جوری؟!
_همونجوری که بقیه هستن!
_مثلا در مورد کار کردن! من دلم می خواد بعد از اینکه مدرکم رو گرفتم یه جا شاغِل بشم! شما با این مسأله مشکلی ندارین؟
«ساکت شد و رفت تو فکر. یه خرده بعد گفت»
_پس خونه و زندگی چی می شه؟
_می شه لطفا وقتی حرف می زنین منو نگاه کنین؟!
_چشم ،ببخشین !
_حالا بفرماییت!
_منظورم اینه که کار مختصِ مردِ خانواده ست ! اگه شما مشغول به کار بشین پس تکلیف خونه و زندگی چی می شه؟
_خب یه زن می تونه هم به مسؤولیتش تو خونه برسه و هم به کارش بیرون خونه!
_مشکل می بینم!
_نه ،مشکلی نیست ! به نظر من یه خانم نباید عمرش رو تو یه چهاردیواری تباه کنه!
_این تباه کردن نیست! شما دقت بفرمایین ! مسؤولیت خانه و خانه داری ،مسؤولیت سنگینی یه!یه خانم با خصوصیات فیزیکی خانم ها ،همونکه از عهده ی این مسؤولیت بربیاد ،کار بسیار مهمی انجام داده! گذشته از اون...
«سکوت کرد و سرش رو دوباره انداخت پایین! هر چند همون موقع م که مثلا سرش بالا بود،کمتر تو صورت من نگاه می کرد!»
_گذشته از اون چی؟
_«یه لبخند زد و گفت»
_وقتی یه خانم مادر شد که مسؤولیت دو برابر می شه! وقتی یه کوچولوی خوشگل خداوند به یه زن و مرد عطا کرد،دیگه واقعا رسیدگی به یه کار دیگه خیلی سخت و دشواره!
«وقتی صحبت مادر شدن رو کرد ،یه حال خوبی بهم دست داد اما زود گفتم»
_اول ازدواج که نباید بچه دار شد!
«با تعجب یه نگاه به من کرد و زود چشماش رو برگردوند یه طرف دیگه و گفت»
_چطور؟!
_بعد از ازدواج ،زن و مرد نباید بلافاصله بچه دار بشن! شاید اون ازدواج دوام پیدا نکنه! نباید که یه بچه قربانی بشه!
_تو رو خدا این حرفا رو نفرمایین ! تو خانواده ی ما اصلا این مسأله رسم نیست!
_طلاق؟!
_خواهش می کنم اسمش رو نبرین! اول زندگی شگون نداره!
«خندیدم و گفتم»
_خب همونطور که ازدواج هست ،طلاق م هست دیگه!
_حالا وقتی ازدواج هست چرا آدم در مورد اون یکی حرف بزنه !
«دوباره خندیدم و گفتم»
_باشه،ازدواج!
«خندید و نگاهم کرد و گفت»
_بعله ! این خوبه!
_در هر صورت باید بین ازدواج و زمان بچه دار شدن فاصله ای باشه تا زن و شوهر بهتر همدیگرو بشناسن!شما اینطور فکر نمی کنین؟
_نمی دونم والا چی بگم؟تو خانواده ی ما،اینطوری نیست .زن و شوهر ازدواج که کردن و چند ماه بعد بچه دار می شن.
_چند ماه بعد؟!
«اینو گفتم و خندیدم! اونم با چشمای متعجب نگاهم کرد و بعد صورتش سرخ شد! اما این دفعه زد زیر خنده و سرش رو انداخت پایین و گفت»
_مزاح می فرمایین؟!منظورم این بود که زیاد فاصله ی زمانی ایجاد نمی شه!
_خب این زیاد خوب نیست! شاید کار به اون کلمه برسه ها!
_نه!نه! اصلا این طور نیست! ما در خانواده ،چه دختر ،چه پسر طوری تربیت شدیم که وقتی یه زندگی رو شروع کنیم ،با همه ی فراز و نشیبش بسازیم و تا پایان ببریمش.
_گاهی واقعا نمی شه!
_انشاءالله که می شه!
_راستی شما چند تا خواهر و برادرین؟
_با اجازه تون پنج تا! خودم و چهار تا خواهر.شما چطور؟
_یکی !
_یکی ؟!
_آره ! فقط خودم هستم.
_خدا شما رو به پدر و مادرتون ببخشه اما یکی کم نیست؟!
_مگه شما چند تا بچه می خواین؟!
«دوباره صورتش سرخ شد و خندید و آروم گفت»
_دیگه سه چهار تا کمتر که...
_سه چهار تا؟!
_خب بعله دیگه! شیرینی زندگی به همین چیزهاست!
_پس با این حساب ،من بعد از ازدواج ،کار بیرون که نمی تونم بکنم هیچ ،برای رسیدگی به خونه و بچه هام احتیاج به کمک دارم !
_به امید خدا! انشاءالله! البته شما در مورد کارِ خونه اصلا نگران نباشین ! شکر خدا از نظر مالی ،اونقدری هست که برای اَمر نظافت و این چیزا،کارگر و خدمتکار استخدام کنیم!
«بعد دوباره خندید و گفت»
__تو خوانواده ی ما رسم اینطوره که خانم خونه فقط به بچه ها و شوهرش برسه!
«ازش واقعا خوشم می اومد!یعنی کم کم داشتم عاشقش می شدم!خیلی با حجب و حیا بود!یه جورایی پاک و معصوم! و عاشق من! البته به سبک خودش! یعنی گاهگاهی یه نگاه کوچولو ،حفظ فاصله در زمان حرف زدن به اندازه ی یک قدم و نیم !مؤدب ،قابل اعتماد و تکیه گاه!قد بلند و خوش قیافه،حتی با ریش!
یعنی تمام اون چیزایی که یه دختر رو جذب می کنه! البته تقریبا ! چون طرز لباس پوشیدنش یه مقدار با سن و سالش نمی خوند!همیشه کت و شلوار می پوشید.البته شیک و سنگین.
خلاصه اون روز کمی دیگه با هم حرف زدیم و بعدش اون رفت سر کلاسش و منم رفتم کلاس خودم.
پاهام درد گرفته بود از بس راه رفتم.دیگه تقریبا نزدیک خونه م .کاش این قسمت آخر رو با تاکسی اومده بودم .
کمی بعد رسیدم خونه و در رو باز کردم و رفتم تو! هنوز بوی پدرم تو خونه هست!خونه ای که ساکت و بی صداست.
اون موقع که تا پامو میذاشتم تو خونه و سلام می کردم،اولین چیزی که می گفت این بود " چرا دیر کردی؟! دلم شور زد! "
حالا قدر اون جمله ها رو می دونم! دل شور زدن! یعنی نگران بودن!یعنی یکی به فکر آدم بودن! و این خیلی اهمیت داره!
ساندویچ رو انداختم رو میز و رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و برگشتم.فردا روز نظافت خونه بود.خونه که یعنی یه آپارتمان صد و پنجاه متری .
یه نگاه به تمام خونه کردم.برای من زیادی بزرگ نبود؟! اون وقتا که پدرم زنده بود،چون رفت و آمد داشتیم ،آپارتمان بزرگ خوب بود.یعنی پدرم دوست داشت اما حالا که خودم تک و تنها هستم ،یه خرده برام بزرگه!
تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو کم.بهش توجهی نداشتم فقط اونقدری که یه صدا تو خونه باشه!
رفتم رو یه مبل نشستم .بیکار،بی برنامه ،بی انگیزه!
می تونست الآن طور دیگه ای باشه! یکی دو تا بچه! شوهری که همین وقتا از سر کار برمی گشت خونه و برام از اتفاقات بیرون می گفت!
بعد ،از کارایی که کردم می پرسید !با هم بیرون می رفتیم! با هم می خندیدیم! با هم بحث می کردیم! با هم دعوا می کردیم! بعدشم آشتی ! و این زندگی بود!
یه صدای تق از تو آشپرخونه اومد !ترسیدم! آروم بلند شدم و رفتم جلو طرف در! صدای ظرفا بود که روی هم لیز خورده بودن. برگشتم و دوباره سرجام نشستم و صدای تلویزیون رو کمی بیشتر کردم!
حالا چیکار کنم؟!
برم نهارم رو بخورم و کمی کتاب بخونم و بعدش بخوابم!
خب که چی؟! که دوباره بلند شم و بازم هیچ برنامه ای نداشته باشم؟!
چرا برنامه ی مسافرت برای خودم جور نمی کنم ؟! با این تورها!
بَد نیست! از نظر مالی که مشکل ندارم! تورهای داخلی،خارجی!
نه!زیاد هم جالب نیست!یه دختر تنها!یه زن تنها!
کار چی باید برای خودم یه کار پیدا کنم!اما کار کجا بود؟!تازه اگرم کاری پیدا بشه باید جواب تقاضاهای نابجای رئیس م رو بدم!یعنی شایدم اینطوری نباشه اما شنیدم که...
نباید بدبین باشم !در هر صورت اینم یه گزینه ایه!باید امتحانش کنم!از بیکاری کار ادم به جنون می کشه!
یه مرتبه تلفن زنگ زد!انگار دنیا رو بهم دادن!حاضر بودم با هر کسی که باشه حرف بزنم!حتی اونایی که در زمان زنده بودن پدرم ازشون بدم می اومد!
زود تلفن رو برداشتم!
-الو!
-خاله جون!
-سلام!شمایین خاله جون؟!
-اره خاله حالت چطوره؟!
-از احوالپرسی شما!
-می دونم خاله جون!می دونم اما بخدا انقدر گرفتارم که نگو!از یه طرف این بچه ها!از یه طرف اون مرد!اصلا وقت سر خاروندن برای ادم نمی ذارن که!حالا بگو ببینم چطوری؟!
-ای بد نیستم!
-خدا رحمت کنه مادر و پدرت رو!حداقل خیالم راحته انقدری برات گذاشتن که دستت رو پیش این و اون دراز نکنی!
-خدا همه ی رفتگان رو رحت کنه!
-خب!دیگه توام باید زندگی کنی!
-چه بخام چه نخوام!
-یعنی چی خاله جون ؟!این حرفا چیه؟!مرگ برای همه س!مردن برای همه هس!دیر و زود داره سوخت و سوز نداره!مگه وقتی مادرت خدا بیامرز مرد پدرت خودکشی
کرد؟!نه یه مدت گریه و زاری بهدش زندگی!ادمیزاد اینطوریه!خاک سردی می اره!فراموشی می اره!حالا اینا رو ولش کن!راستش تلفن کردم که هم یه حالی ازت بپرسم و هم یه چیزی بهت بگم!
-بفرمایین!طوری شده!
-نه×!نه! یعنی می خواستم یه وقتی خودم بیام بهت سر بزنم اما امان از این گرفتاری ها!
-قدمتون رو ی چشم!
-قربون تو خاله جون!اما گوش کن ببین چی می گم!الان 6.7 ماهی هس که اون خدا بیامرز فوت کرده عزاداری و این چیزام تمومه!باید تو فکر زندگی باشی!اینجوری که نمی شه!یه دختر تک و تنها!خدا میدونه شب نیس که به فکر تو نباشم!ای این دختر این وقت شب تنها چیکار می کنه؟!ای نکنه یکی نصفه شبی بره بالا سرش!خلاصه این فکرا که می اد تو سرم کلافه می شم!بلند می شم یه خرده شیطون رو لعنت می کنمو یه دعایی برات می خونم و فوت می کنم و یه خرده که دلم اروم گرفت می خوابم اما همه ش یه گوشه ی ذهنم پیش توئه!
-ممنون خاله جون!اما منم یه جوری گلیم خودم رو از اب می کشم بیرون!
-این حرفا چیه دختر جون!تا بوده که زن مرد می خواد و مردم زن!تو جوونی!سن و سای نداری که!نمی شه تا اخر عمر تنها بمونی!باید یه سر و سامونی بگیری!من صلاحت رو می خوام خدا شاهده!
ممنون خاله جون ممنون!
-عرضم خدمت شما که حالا فعلا پیش خودت باشه تا بعد!فعلا همین طور سر بسته بهت می گم!این برادر شوهرم!یادت هس؟!
-برادر کریم اقا؟!
-اره اقا رحیم!زنش دو سه سال پیش مرد دیگه!خبر که داری؟!
-اره بابام زنده بود!با هم رفتیم ختمش!
-اره خاله جون!این زنش رو خیلی دوست داشت!مرد خیلی اقا و خوبیه!خدابیامرز دو سه پیش زنش سرطان گرفت و هر کاری کردن نشد که نشد !بعدشم که بیچاره مردد!الان دو سه سایه که تنهاس چند وقت پیش که اومده بود یه سر به ما بزنه یه زمزمه هایی می کرد!یعنی مستقیم روش نشد به من بگه!من که رفته بودم اشپزخونه به کریم اقا گفته بود اگه تو راضی باشی یه عقدی بکنین و هم تو سر و سامون بگیری و هم اون!ادم خیلی خوبیه!درست کپی کریم اقا!راستش منم دیدم که بد نیس!هم خیالم از این طرف راحته و هم از اون طرف!(رو که نیس سنگ پا قزوینه والا)این بود که گفتم به تو بگم !از نظر ملیم وضعش خوبه!می دونی که؟!مغازه داره تو جمهوری!بچه هاشم که سر خونه و زندگی خودشون و کاری به کار باباهه ندارن!خلاصه ی کلام اینکه موقعیت خوبیه!قیافه ش یادت هس؟!
"یه لحظه مکث کردم و بعد گفتم"
-نه خاله جون!
-عکسش اینجا هس!اگه خواستی فردا یه سر بیا اینجا و ببین !ماشاالله خیلی قبراق و سرحاله!(آخــــــــــــــــ ـی: دی)
-خاله جون این رحیم اقا چند سالش میشه؟!
-رحیم اقا به نظرم یه سال از کریم اقا کوچیکتر باشه!
-کریم اقا چند سالشه؟!
-62.23!اما اینا ماشالا ماشالا بزنم به تخته جوون قدیمی ان!سرپا و قبراق!نگاشون بکنی میگی 40بیشتر ندارن!
-بالاخره 60سال خیلی زیاده خاله جون!
"یک مکثی کرد و گفتگ
-به دل نگیری خاله جون ا!من خیر و صلاحت رو می خوام!اما شمام که دختر بیست ساله نیستی خاله جوون!
"خیلی بهم بر خورد !کاش تو همون تنهایی خودم بودم و این همدم و مونس بهم زنگ نمی زد!
اروم گفتم"
-نه خاله!من دختر بیست ساله نیستم!
=خب!
-اما من حالا نه به خاطر سن و سال زیاد رحیم اقا!کلا من خیال ازدواج ندارم!اما ممنون از اینکه به فکر من هستین!
-خاله جون تو اصلا متوجه نیستی!نگاه به الانت نکن!ادم پیری داره!زمین گیری داره!اینا برای مرد یه چیزه و برای زن یه چیز دیگه!حواست رو جمع کن !فعلا نمیخواد جواب بدی!برو فکراتو بک بعدا!
-چشم!
-اره خاله جون!ادم نباید همینطوری تصمیم بگیره !حالا من بازم باهات صحبت می کنم!توروخدا یه سر پاشو بیا اینجا! دلم برات تنگ شده!
-چشم حتما می ام!
-راستی کا حقوق بابات چی شد؟!درست شد؟!
-در حال بررسی و این چیزاس!
به امید خدا جور می شه!تو رو خدا هر وقت کاری چیزی داشتی یه زنگ به من بزن!
-چشم ممنون!
-پس من فعلا برم که الان کریم اقا سرو کله اش پیدا می شه!وقتی می اد انگار از سال قحطی برگشته!همچین گشنشه که اگه ده دقیقه شام دیر حاضر بشه غش کرده!
-سلام بهشون برسونین!
-سلامت باشی خاله جون !مواظب خودت باش!
-چشم شمام همینطور.
"ازش خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم سر جاش یه مدت همونجا ایستادم.بعدش رفتم ساندویچ رو از روی میز برداشتم و گذاشتم تو یخچال اگه برام ناهار نشد شاید شام بشه!
دوباره نشستم رو مبل و تلویزیون رو نگاه کردم اما چیزی نمی دیدم .و صدایی نمی شنیدم!برگشته بودم به اون روزا!یه حالت سرخوردگی یا حسرت نمی دونم چی!
تازه از کلاس اومده بودم بیرون و داشتم با دوستم حرف می زدم که یه مرتبه دیدمش!یه گوشه ی حیاط ایستاده بود و داشت منو نگاه می کرد!فهمیدم می خواد باهام صحبت کنه!با دوستم چند قدم راه رفتم و بعدش به بهانه و ازش خداحافظی کردم و رفتم اون طرف حیاط اما تا نزدیکش شدم دیدم که راه افتاد!فهمیم منظورش اینه که بریم یه جای خلوت!مثل همیشه!
مجبوری دنبالش راه افتادم.همین جوری رفت و رفت تا رسید به یکی از خیابونای نزدیک دانشگاه و پیچید توش و کمی جلو رفت و ایستاد یه خرده بعد رسیدم بهش که تا اومدم حرف بزنم گفت"
-می دونم!می دونم!معذرت می خوام!ببخشین اما دست خودم نیست!
-اخه مگه ما داریم چیکار می کنیم که احتیاج به این همه احتیاط هست؟!من کم کم دارم یه احساس عجیب پیدا می کنم!
-نه توروخدا!فکر بد نکنین!من دست خودم نیست!نمی دونم چرا اینجوری هستم!
-اخه اینجوری اصلا خوب نیست!
-حق با شماست !سعی می کنم رفتارم رو تغییر بدم!
"کمی صبر کردم تا به اعصابم مسلط بشم.اونم هیچی نگفت که بعد از یه مدت گفتم"
-حالاکاری با من داشتین؟
"یه خرده اینور و اونور رو نگاه کرد و گفت"
-راستش می خواستم بپرسم کهشما به هنر علاقه دارین؟
هنر؟!
-نقاشی!
-نمی دونم!یعنی بدم نمی اد!چطور مگه؟
-عرضم به حضورتون که یه نمایشگاه نقاشی اینجاها هست!یعنی اینجا نه نزدیکه میدون ونکه .گفتم اگه دوست داشته باشین با هم بریم اونجا.
-الان؟
-وقت مناسبی رو انتخاب نکردم؟!منزل کاری دارین>؟
-نه خونه کاری ندارم فقط باید بهشون خبر بدم.
"بعد یه مرتبه با یه حالت ذوق و شوق که نمی تونست پنهانش کنه خندید و گفت"
-پس می ای؟!یعنی تشریف می ارین؟!
-اره فقط یه لحظه صبر کنین!
"از یه تلفن عمومی که همونجا بود به خونه زنگ زدم و با مادرم صحبت کردم و گفتم با دوستم داریم می ریم نمایشگاه نقاشی تو مدتی که داشتم حرف می زدم مواظب رفتارش بودم!درست مثل بچه ها شده بود !دستاشو بهم می مالید و یه لبخند گوشه ی لبش بود!از حالتش خوشم می اومد!
بعد از چند تا نصیحت از طرف مادرم تلفم رو قطع کردم و از کیوسک اومدم بیرون و گفتم"
-باید با تاکسی بریم؟
"یه خرده من و من کرد و بع گفت"
-من البته ماشین دارم.
-کجاس؟
-نزدیک دانشگاه پارکش کردم!حالا بریم اون طرف تا یه کاریش بکنیم!
-چی؟!
-هیچی!بریم!فقط اگه ممکنه من می رم و شما دنبالم بیاین!
-نه اصلا!
"عصبانی شده بودم و این دو کلمه رو بلند گفتم طوریکه یه مرتبه این ور و اونور رو نگاه کرد و بعد اروم گفت"
-خواهش می کنم!خواهش می کنم!
-اخه اینطوری که...
بخدا دست خودم نیست
-باید رفتارتون رو تغییر بدین!اخه ما کار بدی نمی کنیم که بخوایم کارگاه بازی در بیاریم!
-درسته!هرچی شما بگین درسته اما...
-گیرم اینجا اینکارو کردیم!تو نمایشگاه چی؟!حتما اونجام شما می رین یه تابلو رو تماشا می کنین و منم یه تابلوی دیگه رو؟!پس با این حساب من باید ازتون عذرخواهی کنم چون نمی تونم اینطوری ادامه بدم!
"صبر کردم تا ببینم چه تصمیمی می گیره!اما یه احساس نسبت بهش پیدا کرم !یه احساس همدردی!"
-باشه بریم!
"اون جلوتر می رفت و منم دنبالش.خودم هنده م گرفته بود.!نمی دونستم چرا اینکارو می کنه!می خواستم بترسم اما نمی دونم چرا نمی ترسیدم!یه جورایی بهش
اعتماد داشتم!
کمی که رفتم پیچید تو یه خیابون پایین داشنگاه و رفت وتو خیابون و در ماشینش رو باز کرد و همونجور بلاتکلیف ایستاد.ماشینش یه بی ام و شیک بود!داشت مستاصل منو نگاه می کرد!رفتم جلوش و گفتم"
-حتما من باید با یه تاکسی دنبال ماشین شما بیام؟!(تو رو خدا تعارف نکنیاااااا....http://forum.p30world.com/images/New...%20%284%29.gif)
"فقط نگاهم کرد که گفتم"
-به نظر من شروع نشده تموم بشه بهتره!
"نمی دونم چرا اینکار براش انقدر سخت بود!انگار دو نفر ادم به زور گرفته بودنش که به زحمت بدنش رو حرکت می داد!اروم و خیلی اهسته اومد اون طرف و و در ماشین رو برام باز کرد و بعدش یه نگاهی به دو طرفش کرد و گفت"
بفرمایین!بفرمایین!
"رفتم جلو و سوار ماشین شدم که مثل برق در رو بست و دویید اون طرف و نشست پشت فرمون و ماشین رو روشن کرد و با سرعت حرکت کرد!اصلا درک نمی کردم که چرا این رفتارو می کنه!"
-یواش تر!خیلی تند می رین!
-می خوام زودتر از این منطقه دور بشم!
-چرا؟!
-نمی دونم!شاید به خاطر بچه های دانشکده!
-که نکنه شما رو با من ببینن؟!
"سکوت کرد که گفتم"
-لطفا همین جا نگه دارین !
-تورو خدا
-گفتم همین جا نگه دارین!
"مجبوری یه گوشه پارک کرد و تا خواستم پیاده بشم گفت"
-اول حرف منو گوش کنین بعدا اگه خواستین پیاده شین!
-بفرمایین!
-من دست خودم نیست!اصلا نمیخوام اینطوری باشم اما هستم!خواهش می کنم وضعیت منو درک کنین!من خودم بیشتر دارم زجر می کشم!
-اخه علتش چیه؟!
-داستانش طولانیه!
-من وقت زیاد دارم!
-حالا بعدا در یه فرصت...
-نه!نه! همین الان!من باید بدونم!
-اخه!
-همین الان!یا الن یا هیچوقت!
"یه خرده تو خیابون رو نگاه کرد و بعد سرش رو انداخت پایین و گفت"
-خجالت می کشم!
-خجالت نداره!شما حتما یه مشکلی دارین!من اگه بخوام در اینده با شما زندگی کنم باید بدونم!این حق منه!غیر از اون!من و شما هم دانشگاهی هستیم!دوتا دوست!می تونیم به همدیگه کمک کنیم!
-اخه این درست نیست که ادم اسرار زندگیش رو به همه بگه!
-من همه م؟!
-ولی نداره!اگه من همه م پیاده شم و برم!اگه نه که باید برام تعریف کنین!
"یه خرده دیگه فکر کرد و گفت"
-راستش من کوچکترین بچه ی خانواده م !و تنها پسر خانواده یه خانواده ی مذهبی!قبلا بهتون گفته بودم؟برای همین...
-برای همین چی؟
-باور کنین برام خیلی سخته که حرف بزنم!
-اخه چرا؟!
شما طرز تربیت منو نمی دونین چه جوری بوده!ما طوری تربیت شدیم که اگه مثلا تو خونه مون نون خالی م نبوده یه کلمه م شکایت نکنیم!چه برسه به اینکه این مساله رو بیرون از خونه عنوان کنیم!به ما یاد دادن که اسرا ر خانواده نباید بیرون برده بشه!
-اینکه اسرار خانواده نیست!
-بالاخره من دارم در مورد گذشته م حرف می زنم!
-اسرار خانواده تا گذشته ی یک نفر خیلی فرق می کنه!حالا ادامه بدین!
"دولاره کمی سکوت کرد که گفتم"
-سرتون رو بلند کنین!
سرش را بلند کرد.
- حالا به چشمان من نگاه نکنین!
یه لبخند زد و گفت:
- آخه خجالت می کشم!
- آدم وقتی کار بدی می کنه باید خجالت بکشه! مگه شما به صورت بد من می خواین نگاه کنین؟!
هول شد و گفت:
- نه خدا شاهده1 من تا زمانی که به امید خدا به همدیگه محرم نشدیم، هیچ قصد و غرض یا فکر بد در مورد شما ندارم! اینو مطمئن باشین.
- هستم! پس وقتی حرف می زنین منو نگاه کنین!
یه لبخند دیگه زد و گفت:
- چشم سعی می کنم.
- حالا ادامه بدین.
صورتش به طرف من بود اما چشمانش یه طرف دیگه رو نگه می کرد. همینم برای شروع خوب بود.
- پدرم خیلی از خدا پسر می خواست، برای همینم وقتی به دنیا اومدم، بیشتر توجه خانواده به طرف من جلب شد! همونقدر که دوستم داشتن، همون قدرم دلشون می خواست که من خوب تربیت بشم! شاید یه خرده بیش از خد! یعنی کمی در موردم سختگیری شد!
بعد مثل اینکه چیز بدی گفته باشد، تند گفت:
- البته من واقعا پدر و مادر خوب و مهربانی دارم! واقعا برام زحمت کشیدن!
- من کاملا متوجه هستم! از علاقه زیاد و نگرانی برای اینده، گاهی سخت گیری ها زیاد می شه و حساسیت بیشتر. محصوصا شما که یه دونه پسر بودین!
- دقیقاً ! در مورد من این اتفاق افتاد! بیشترم به دلیل اینکه من تنها پسر خانواده بودم و بالطبع، میراث دار پدرم! برای همین علاوه بر توجه مادرم، یه نظارت خاصی هم از طرف پدرم روم اعمال می شد!
یه مکثی کرد و بعد گفت:
- و می شه!
- یعنی فشار زیاد! و شاید توقع و انتظار زیاد از حد توان یه انسان.
- درسته! ولی می دونید که این می تونه خیلی بد باشه؟!
- حتما! شما همیشه دچار یه استرس بودین! باید همیشه سعی می کردین که خوب باشین و شایدم خوب ترین!
- کاملاً! کاملاً! و این همیشه منو زجر داده. اذیت کرده!
- وخیلی از کارهایی رو که باید انجام می دادین، ندادین! مثل بازیهای بچگی! من کاملا درک می کنم.
انگار سر ذوق اومده باشه شروع کرد به حرف زدن. حالا دیگه راحت تر تو چشمام نگاه می کرد! سر درد دلش باز شده بود! پس از سالیان دراز!
- خوشحالم که شما مساله رو درک می کنین! می دونین؟! من خیلی دلم می خواست مه مثل بقیه بچه ها باشم! مثل اونا لباس بپوشم، مثل اونا غذا بخورم، مثل اونا بازی کنم! اما متاسفانه اینطوری نبود! البته پدر و مادرم هر دو بسیار خوب و با محبت هستن اما متوجه نبودن که سخت گیری های زیاد می تونه نتیجه معکوس بده! خدا رو شکر در مورد اینطوری نبود اما لطمات زیادی در روحیه من وارد کرد! یکی ش همین مورد که شما رو خیلی ناراحت کرده! مثلا زمان دبستان همه بچه ها شلوار جین می پوشیدن اما پدرم برای من ممانعت می کرد! من مجبور بودم همیشه شلوار پارچه ای بپوشم. بچه ها کاپشن های رنگ و وارنگ می پوشیدن اما من جاش باید کت تن می کردم و زمستون که سر شد پالتو! پدرک با رنگ های شاد و زنده مخالف بود و اونا رو جلف می دونست! همیشه می گفت مرد باید سنگین و با وقار باشه. من واقعا نفهمیدم رنگ آبی چه ربطی به وقار و متابت داره و یا چه تضادی با سنگینی و نجابت؟! هنوزم نفهمدیم!
بعد همونجور که دستانش به فرمون بود، به حالت عصبی پنجه هاش رو روی فرمون فشار داد و گفت:
- من هنوز از شلوار پارچه ای متنفرم! و هنوز عاشق شلوار جین! و هنوزم نمی توانم حتی برای یک بار هم شده جین بپوشم! می دونین؟! دوستان من همیشه گزینشی بودن! گزینش از طرف پدرم! پسر حاج آقا فلان، نوه حاج اقا فلان! کسانی که درست مثل خودم بودند! آدمهایی مثل خودم تحت فشار! اونا هم مثل من از این سخت گیری ها رنج می بردند! همین الانم همینطوره! شما حتما متوجه شدین که من دوستان زیادی تو دانشگاه ندارم!
خیلی ناراحت بود اما براش خوب بود. چون داشت کمی از فشارهای عصبی اش را تخلیه می کرد! حالا راحت تو چشمهای من نگاه می کرد و تند تند حرف می زد! منم دلسوزانه نگاهش می کردم!
- باور می کنین من آرزوی یه بازی کامپیوتری به دلم مونده! در صورتی که تما بچه ها تو خونه شون داشتن و گاهی هم می آوردن مدرسه و با هم عوض می کردن! شما نمی دونین من چقدر حسرت می خوردم! اینا که خوب بود! مساله جدی، وجود ما در بین بقیه ی بچه ها بود! ما دو سه نفر که از هر نظر با بقیه بچه ها فرق داشتیم! لباس پوشیدن مون! حوف زدن مون! رفتارمون. وقتی بچه ها زنگ ها ی تفریح دور هم جمع می شدند و در مورد بازی های کامپیوتری و یا خود کامپیوتر حرف می زندند، ما دو سه نفر مثل عقب مانده ها بهشون نگاه می کردیم. یعنی هیچی بلد نبودیم و این برای بچه های دیگه خیلی مسخره بود و برای ما درد و عذاب. تو راهنمایی هم همین طور بود! یعنی خیلی بدتر! من معذرت می خوام اما اونجا صحبت در مورد فیلم های دیگه بود که توشوت صحنه هایی داشت! می بخشین، مثلا صحنه های دختر و پسرها که با هم دوست بودن! بچه ها که صبح می اومدن مدرسه داستان فیلمهایی رو که دیده بودن برای هم تعریف می کردن! ماهام مثل لال ها و گنگ ها فقط نگاهشون می کردیم و چیزی برای گفتن نداشتیم. اونام نمی دانم چه فکرهایی در موردمون می کردن که کم کم ازمون فاصله می گرفتن. و این فاصله ها تو دبیرستان خیلی زیاد بود و مساله خیلی حادتر! نمی دانم خبر دارین یا نه؟! تو دبیرستان یه عده از بچه ها تو بسیج بودن، اونا ایده های شبیه هم داشتن! اونا یه طرف و بقیه بچه ها یه طرف! ما چند نفرم یه طرف! نه با این طرف بودیم و نه با اون طرف؟ آخه پدرم موافق نبود که من به گروهی وابسته باشم! برای همینم همیشه تنها می موندم! زنگ تفریح ها، مثلا یکی دو نفر بودیم و یه گوشه می ایستادیم و با هم حرف می زدیم! جالب این که حرفی هم نداشتیم که با هم بزنیم! یعنی چی می تونستیم به هم بگیم؟ از فیلم هایی که می دیدیم؟ یا مثلا از فلان دختر همسایه؟ این که دیگه ابدا! حالا حساب کنین یه جوون یا نوجوان تو اون سن و سال چه وضعیتی پیدا می کرد! واقعاً دردآور بود! یه چیز ساده بگم! غذا خوردن! پدرم به هیچ عنوان موافق غذای بیرون نبود که هیچ! اصلا با سوسیس و کالباس و پیتزا و این حرفا، آشنا نبود و اونا رو اشغال می دونست نه غذا! من هر وقت از کنار یه پیتزا فروشی و ساندویچ فروشی رد می شدم، روحم پرواز می کرد که فقط یه لقمه ازشون بخورم که حدااقل ببینم چه مزه ای دارن! واقعا برام عقده شده بود! اون دوستای دیگه ام همین طور! اونام یه وضعی مشابه من داشتن!
یه لحظه سات شد وروبروش رو نگاه کرد و بعد برگشت طرف من و گفت:
- بذارین یه رازی رو براتون فاش کنم! شاید یکی از اسرار خانواده رو! یعنی اسرار خودم رو! در بین ما دو سه نفر، یکی مون یه خورده گستاخ تر، یا شجاع تر یا با جسارت تر و یا نافرمان تر از بقیه بود! حالا اسمش رو هر چی می خواین بذارین! یه روز که کلاس به خاطر نیومدن معلممون تعطیل شد و داشتیم برمی گشتیم خونهف وقتی از جلوی یه پیتزا فروشی رد می شدیم، این دوستم ایستاد، ماها صداش کردیم اما اون از جاش تکون نخورد! ماهام مجبوری برگشتیم. وقتی رسیدیم بهش با یه حالت جدی و مصمم گفت: من می خوام پیتزا بخرم.
باور کنین این جمله رو گفت، مثل این بود که برق به بدن ما وصل کرده باشن! خشک مون زد! نا فرمانی! سرپیچی! گناه! معصیت و هزار تا حس دیگه که روی وجدانمون خراب شد! اما یه جنگ قلبی شروع شده بود! جنگ بین وجدان و خواسته های قلبی ! و خواسته های قلبی پیروز شدن! شایدم هوی و هوس که انقدر ما را ازش ترسونده بودن! و چقدر راحت و اسونم هوی و هوس به ما پیروز شدن!
اون دوستم با گفتن همون یه جمله، رفت تو پیتزا فروشی! با یه لحظه اختلافف دوست دیگه مم پشت سرش و با یه لحظه اختلاف دیگه، منم پشت سر اون دو نفر!
یه لبخند زد و بعد گفت:
و چقدر خوشمزه بود اون پیتزا! هیچوقت یادم نمی ره! هرچند که درست مزه اش را نفهمیدیم و سه تایی با ترس و لرز خوردیمش! بدون یه کلمه حرف زدن با همدیگه! مثل کسایی که دارن یه خطای بزرگ انجام می دن و خودشونم می دونن کار اشتباهی یه ام انجامش می دن!
کاری که تامدت ها عذاب وجدان رو برامون داشت!
ولی باور کنین تا چند هفته که کنار هم بودیم ازش حرف می زدیم و به این داستان پر و بال می دادیم. از تعریف کردن مجدد و نجددش لذت می بردیم.
دیگه آخری ها این عمل ساده شده بود مثل یه عملیات کماندویی!
بازم یه خرده ساکت شد و بعد گفت:
بذارین یه راز دیگه رو هم براتون فاش کنم! من چند تا شلوار جین دارم! یه جا تو زیر زمین خونه مخفی اش کردم! گاهی می رم سراغشون و یواشکی می پوشم و لذت می رم. خیلی احمقانه است اما من اینکارو می کنم! و لذتم می برم!
بعد سرش را به حالتی که انگار از خودش بدش اومده باشه تکون داد و جلوش رو نگاه کرد که آروم گفتم:
- منم اگه بودم همین کارو می کردم!
برگشت طرفم و نگاهم کرد! دیدم تو چشماش اشک جمع شده! خیلی ناراحت شدم و آروم دستم رو بردم جلو و خواستم بذارم رو دستش که یه مرتبه عین ادمای برق گرفته دستش رو کشید کنار و رنگش پرید! بعد خودش فهمید کار زشتی کرده! برای همین زود عذر خواهی کرد که گفتم:
فقط برای این بود که احساس همدردی رو بیان کرده باشم!
صدای زنگ اپارتمان اومد! کی می تونست باشه؟! ساعت رو نگاه کردم، چهار و نیم بود. بلند شدم و از چشمی در، بیرون رو نگاه کردم. آقا فتاح، نظافتچی و سرایدار ساختمون بود. در رو باز کردم.
- سلام خانم.
- سلام اقا فتاح. چیزی شده؟
- والا کارمون تموم شده، گفتم اگه بخواین یه دستی به ماشین بکشم! خیلی کثیف شده! یه استارتم بزنین بد نیست! باتریش خالی می شه!
- ممنون اقا فتاح! آره! خیلی وقته شسته نشده! بذار سویچش رو بیارم.
- رفتم از کشو، سوییچ ماشین رو با پول آوردم و دادم به آقا فتاح و گفتم:
- - یه دقیقه هم روشنش کن.
- چشم خانم.
در رو بستم و تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو تختم دراز کشیدم. خوابم گرفته بود. هموز چشمامو نبسته بودم که دوباره زنگ زدن! از جام پریدم و دیدم همه جا تاریکه! همون لحظه بدی که آدم از دنیا سیر می شه! یه عصر غمگین و خالی!
چراغ سالن رو روشن کردم و از چشمی در نگاه کردم. آقا فتاح بود. چقدر زمان زود می گذره! البته اگه ادم خواب باشه!
- خسته نباشین آقا فتاح!
- زنده باشین! روشن اشم کردم!خانم حیفه این ماشین که افتاده گوشه پارکینگ! شما که سوارش نمی شین، خب بفروشین اش! اینطوری از....
اومد یه حرف یا اصطلاح بد بگه که جلوی خودشو گرفت و گفت:
- مدل به مدل می آد پایین!
- ممنون اقا فتاح ممنون.
- بفرمایین، اینم سوییچش. دزدگیرشم زدم! خیالتون راحت.
- مرسی.
- امری نیس؟
- خیلی ممنون.
- خداحافظ شما. خدا رحمت کنه بابا خدابیامرزتون رو!
- ممنون، ممنون.
در رو بستم و برگشتم تو سالن و رو مبل نشستم. یه دفعه هوس کردم که تمام چراغای خانه رو روشن کنم. مثل دیوانه ها از جا پریدم و تند و تند چراغای اتاقا و سالن و اشپزخانه رو روشن کردم. حتی چراغای حمام و دستشویی رو! بعد رفتم دوباره سرجام نشستم! نشستم و جای خالی پدرم رو نگاه کردم. یه مبل درست روبروی مبلی که نشسته بودم. دلم گرفت! تنهایی داشتم خفه می شدم! از صدای سکوت داشت پرده های گوشم پاره می شد! چنان فشاری سکوت رو سرم می آورد که نزدیک بود فریاد بکشم! تند بلند شدم و دوباره تلویزیون رو روشن کردم!
صدای سکوت! می دونستین سکوت صدا داره؟!
نگاهم به تلفن افتاد! ساکت و اروم رو میز نشسته بود! تلفنی که تا پدرم زنده بوود حدااقل روزی ده بار داد و فریادش بلند می شد!
رفتم طرفش! حالا که اون ساکته،چطوره من باهاش حرف بزنم؟!
دفتر تلفن رو باز کردم و از حرف الف شروع کردم!
آژانس...، آژانس...، آژانس...، اورژانس...، آمبولانس...، اورژانس شبانه روزی...، آزمایشگاه...، آرایشگاه...، چقدر دلم می خواست حتی تلفن کنم به یی از این ارایشگاهها و یه خرده باهاشون حرف بزنم! عقده پیدا کرده بودم.
یه مرتبه تو حرف ب ، چشمم به یه اسم فامیل افتاد! برکت( ژیلا )! پایین پایین صفحه! مثل اسمی که مجبوری، تو حاشیه صفحه نوشته باشن! اسمی که شاید امیدی به بودن صاحبش نیست اما با ناامیدی یه جا، یه گوشه حفظ اش می کنیم! برای روز مبادا! حالا باشه شاید یه وقتی لازم بود! یه گوشه می نویسمش! کاری به کار من نداره که!
یه مرتبه برگشتم به حدود ده دوازده سال پیش شایدم بیشتر! ژیلا برکت! یکی از بچه ها دانشکده و شاید تنها دوست من!
نه! من دوست زیاد داشتم! همه شون الان تو این دفتر هستن! یعنی فقط تو این دفتر!
خنده داره! چرا الان بیرون از دفتر نیستن؟! چرا ارتباط ام رو باهاشون قطع کردم؟! به خاطر چی؟!
حتما پدرم!
نه! نه! پدرم نه! خودم! چون اونها ازدواج کردن و من نکردم! به همین خاطر ارتباط مون قطع شد! یعنی من قطعش کردم! اونا چند بار تلفن کردن و وقتی دیدن من بهشون زنگ نمی زنم، اونام ول کردن! شاید خیلی هم خوشحال شدن چون ارتباط مون فقط تلفنی بود! یه دختر مجرد صلاح نیست که با یه زن شوهر دار معاشرت کنه! یعنی برعکس! یه زن شوهر دار صلاح نیست که....!
ممکنه شوهر هوایی بشه! چه مسخره! اما واقعیت! شاید اگر منم جای اونام بودم از قطع رابطه خوشحال می شدم! اما چرا من این ارتباط رو قطع کردم؟!
حسادت؟!
آره همین حسادت بود! حالا دیگه مطمئنم! حسادت بود! حسادت به زندگی اونا!
تند شماره رو گرفتم! چند تا زنگ خورد تا جواب دادن! صدای یه خانم پیر بود!
- الو سلام.
- سلام مادر، بفرمایین!
- حال شما چطوره؟
- خوبم مادر جون، شما؟!
یه مرتبه زدم زیر گریه! بی اختیار!
- الو! الو! دخترم؟! الو!
می خواستم حرف بزنم اما گریه بهم مهلت نمی داد!
- دختر جون؟! حرف بزن تو رو به خدا! قلبم الان وامی ایسته ها!!
تمام توانم رو بکار بردم! بیچاره پیرزن داشت سنکوپ می کرد!
- خانم برکت؟!
- جونم! جونم! بگو تو رو خدا کی هستی؟ چی شده؟!
- منو نمی شناسین؟! منم مونا! دوست ژیلا جون! دانشگاه!
یه لحظه ساکت شد و بعد با تردید گفت:
- مونا نیایش؟!
- بله! بله! خودمم!
- مونا جون تویی؟! الهی فدات شم! درد و بلات به جونم بخوره عزیزم! چطوری؟! کجایی تو؟!
- خدا نکنه خانم برکت! حال شما چطوره؟
- گریه نکن دیگه دلم ریش شد! الهی قربونت برم. تو این چند ساله کجا غیبت زد؟ می دونی چقدر ژیلا به خونه تون تلفن کرد؟! نامه داد؟!
- می دونم! می دونم!
- پس چی عزیزم؟!
- پدرم فوت کرد! تنها شدم!