-
اشعار نزار قبانی
وقتي عاشقم
حس مي کنم سلطان زمانم
و مالک زمين و هر چه در آن است
سوار بر اسبم به سوي خورشيد مي رانم
وقتي عاشقم
نور سيالي مي شوم
پنهان از نظر ها
و شعر ها در دفتر شعرم
کشتزارهاي خشخاش و گل ابريشم مي شوند
وقتي عاشقم
آب از انگشتانم فوران مي کند
و سبزه بر زبانم مي رويد
وقتي عاشقم
زماني مي شوم خارج ازهر زمان
وقتي بر زني عاشقم
درختان پابرهنه
به سويم مي دوند
نزار قباني
مترجم : فرشته وزيري نسب
http://www.farah.net.au/images/artic...27328/u1_2.jpg
- - - به روز رسانی شده - - -
تمام گل هايم
محصول باغ تو
باده ام
ارمغان تاک تو
انگشتري هايم
از کان طلاي توست
و شعرهايم
امضاي تو را در پاي خود دارد
اي که قامتت
از بادبان بالاتر
و فضاي چشمانت
گسترده تر از آزاديست
تو زيباتري
از کتاب هاي نوشته و نانوشته من
و سروده هاي آمده و نيامده ام.
- - - به روز رسانی شده - - -
همه محاسبات مرا در هم ريخته اي
تا يک ساعت پيش
فکر مي کردم
ماه در آسمان است
اما يک ساعت است
که کشف کرده ام
ماه
در چشمان تو جاي دارد
-
پاسخ : اشعار نزار قبانی
http://www.alhadath-yemen.com/user_i...-100909921.jpg
مرا که متولد کرد ؟
مادرم
زنهاي همسايه
خداي احد و واحد
نه نمي دانم مرا که متولد کرد
تنها وقتي به دنيا آمدم
که چشمهاي سياه تو را
گيسوان پريشان تو را
و لبهاي خندانت را ديدم
من را تو به دنيا آوردي
نزار قباني
مترجم : بابک شاکر
-
پاسخ : اشعار نزار قبانی
اين نامه ي آخر است
پس از آن نامه يي وجود نخواهد داشت
اين واپسين ابر پر باران خاکستري ست
که بر تو مي بارد
پس از آن ديگر باراني وجود نخواهد داشت
اين جام آخر شراب است بانو
و ديگر نه از مستي خبري خواهد بود
نه از شراب
آخرين نامه ي جنون است اين
آخرين سياه مشق کودکي
ديگر نه ساده گي کودکي را به تماشا خواهي نشست
نه شکوه جنون را
دل به تو بستم گل ياس ِ دلپذير
چون کودکي که از مدرسه مي گريزد
و گنجشک ها و شعرهايش را
در جيب شلوارش پنهان مي کند
من کودکي بودم
گريزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زني بودي
با رفتارهاي عاميانه
زني که چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و کلام فالگيران
زني رو در روي صف خواستگارانش
افسوس
از اين به بعد در نامه هاي عاشقانه
نوشته هاي آبي نخواهي خواند
در اشک شمع ها
و شراب نيشکر
ردي از من نخواهي ديد
از اين پس در کيف نامه رسان ها
بادبادک رنگيني براي تو نخواهد بود
ديگر در عذاب زايمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهي داشت
جامه شعر را بدر آوردي
خودت را بيرون از باغهاي کودکي پرتاب کردي
و بدل به نثر شدي .
- - - به روز رسانی شده - - -
چگونه فکر مي کني پنهاني و به چشم نمي آيي ؟
تو که قطره باراني بر پيراهنم
دکمه طلايي بر آستينم
کتاب کوچکي در دستانم
و زخم کهنه اي بر گوشه ي لبم
مردم از عطر لباسم مي فهمند
که معشوقم تويي
از عطر تنم مي فهمند که با من بوده اي
از بازوي به خواب رفته ام مي فهمند
که زير سر تو بوده است..
-
پاسخ : اشعار نزار قبانی
سه شعر کوتاه از نزار قبانی
از رفتن بمان
دستت را به من بده
که در امتداد دستانت
بندری است برای آرامش
___________________
مشکل اصلی من با نقد و نقادی این است
هر گاه شعری را با رنگ سیاه نوشته ام
گفته اند
اقتباسی ست از چشم های تو
___________________
عشق تو
مرا آموخت
بی اشک بگریم ..
Forum Modifications By
Marco Mamdouh