عشق، مربی کار کشته ای است
مادمازل شبنم، مردی را دوست دارد، اما آن مرد او را دوست ندارد. هر چه آن مرد کمتر به عشق او پاسخ می دهد به همان نسبت عشق او بیشتر رشد می کند. آقای لوسین می گوید؛ من در این باره نظری دارم. شما به یک بیماری شایع و کم خطر مبتلا هستید. اگر دوست داشته باشید، می تونم براتون توضیح بدهم. مادمازل شبنم جواب می دهد؛ نظرتون رو برای خودتون نگه دارین. فلسفه خیلی چیز خوبیه ولی تا حالا که هیچ وقت نتوانسته جلوی سرما خوردن یا عاشق شدن رو بگیره. آقای لوسین می گوید؛ عجب، شما این دو حالت رو یکی می دونین؟
سرما خوردن و عاشق شدن؟ مادمازل شبنم قال قضیه را می کند؛ دست از سرم بردارین، بابا. لامصب! چنین لحن و زبان خشنی دور از تربیت بورژوای مادمازل شبنم است. باید گفت که عشق، مربی کار کشته ای است، بسیار موثرتر از پدر و مادر، حتی اگر که این پدر و مادر بورژوا باشند. آقای لوسین فکر می کند که بورژوازی و ابتذال با هم چه خوب کنار می آیند؛ دو روی یک سکه. مادمازل شبنم می کند و باز هم می کند. او قلبش، آینه ها و باغچه را می کند؛ او تصمیم گرفته است از طریق استعداد باغبانی اش آن مرد را مجذوب خود کند. زمان آن رسیده که اتفاقی بیفتد یا کسی از راه برسد، مثلا یک نوزاد. یک نوزاد تر و تازه. هیچ چیز به اندازه یک نوزاد نمی تواند به دنیا طراوت ببخشد .
همه گرفتارند- کریستیان بوبن- ترجمه نگار صدقی
دوست من آن بالا نشسته بود
این همه راه بیایی تا مملکت غریب، جایی که هیچ کسی تو را نمیشناسد، بی هیچ امیدی به دیدن نگاهی آشنا یا شنیدن صدایی که اسم تو را بخواند و ناگهان پای یک ستون سنگی کسی، معجزهآسا، به اسم کوچک صدایت کند!
- ... سلام توکا!
کی بود؟ اطرافم را نگاه می کنم، کسی نیست به جز چند رهگذری که آن دورها به راه خودشان میروند. دوباره "صدا" بلندتر از قبل میگوید «سلام توکا...» و ادامه میدهد «ما اینجا هستیم، این بالا» به بالا نگاه میکنم، مردی با کلاه خلبانی، از آنها که فقط در فیلمهای جنگی قدیمی میبینید، به همراه یک پسربچه آن بالای ستون نشستهاند و به من نگاه میکنند. یکی دو قدمی عقب میروم تا آنها را بهتر ببینم... خدای من! آنتوان سنت اگزوپری است به همراه شازده کوچولو که پشت سرش ایستاده. شازده را از روی طراحیهای کتاب سنتاگزوپری شناختم و شالی که همیشه به گردن دارد و سنتاگزوپری را از روی اشارهی چشم و ابروی شازده کوچولو به نوشتهی روی ستون سنگی... به هردو سلام میکنم و با تعجب میپرسم که از کجا من را شناختهاند، آنتوان جواب میدهد:
«از رو کلات!» وقتی میبیند که تعجبم بیشتر شده سعی میکند حرف را عوض کند «خداوکیلی انتظار نداشتم این وقت سال اینجا تو “Lyon” ببینمت...» میپرسم چرا انتظار دیدنم را نداشته، جواب میدهد: «آخه عیده و الان باید تو خونت نشسته باشی و سریال مرد دوهزار چهره تماشا کنی...»
دوست دارم برای آنتوان توضیح بدهم که چیز زیادی از دست ندادهام چون عید آینده مرد سه هزار چهره را تماشا خواهم کرد اما دلم آشوب شده و احساس تهوع امانم نمیدهد... آنتوان پاکت مخصوصی را که از دوران خلبانی در پست هوایی فرانسه برای اینجور مواقع همراهش کردهاند از جیب کت برنزیاش بیرون میآورد و به من میدهد... حالم که بهتر میشود میپرسم «مثل اینکه شما زیاد تلویزیون تماشا میکنید، آیا کارتونی را که ژاپنیها از داستان شازده کوچولو ساختند دوست داشتید؟» آنتوان و شازده، هردو، دچار دلپیچه و حالت تهوع میشوند و همان پاکتی را که چند دقیقه قبل به من دادند پس میگیرند... موضوع صحبت را عوض میکنم:
- ... راستی آقای اگزوپری، شما خیلی خوب فارسی حرف میزنید، اصلاً لهجه ندارید!
- آره؟ راستش از بس ترجمههای "شازده کوچولو" را به زبانهای مختلف خواندم تقریباً همهی آنها را یاد گرفتم. فقط چهار پنج تا ترجمه به فارسی تو همین چند ماه اخیر خواندم که بد نبودند اما نفهمیدم بعد از ترجمهی محمد قاضی چه نیازی به آنها بود و ...
- بله، با شما همعقیده هستم، من هم تمام این ترجمهها را دارم ولی هنوز ترجمهی "محمد قاضی" را به بعدیها- حتی به ترجمهی احمد شاملو- ترجیح میدهم...
آنتوان سرش را در تأیید حرف من، چندباری به پائین و بالا تکان میدهد و گردن فلزیاش صدای غژغژ بدی میکند...
پاسخ : مجموعه داستانهای عاشقانه
وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشي" صدا مي کرد .
به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم ".
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي همراه نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم ".
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسي خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه کنار من اومد و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، توي کليسا ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟ متشکرم"
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.