پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
قصه ام دیگر زنگار گرفت:
با نفس های شبم پیوندی است.
پرتویی لغزد اگر بر لب او ،
گویدم دل : هوس لبخندی است.
خیره چشمانش با من می گوید :
کو چراغی که فروزد دل ما ؟
هر که افسرد به جان ، با من گفت :
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
خشت می افتد از این دیوار.
رنج بیهوده نگهبانش برد.
دست باید نرود سوی کلنگ ،
سیل اگر آمد آسانش برد.
باد نمناک زمان می گذرد ،
رنگ می ریزد از پیکر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف ،
سر نگون خواهد شد بر سرما.
گاه می لرزد باروی سکوت :
غول ها سر به زمین می سایند.
پای در پیش مبادا بنهید ،
چشم ها در شب می پایند !
تکیه گاهم اگر امشب لرزید ،
بایدم دست به دیوار گرفت ،
با نفس های شبم پیوندی است :
قصه ام دیگر زنگار گرفت.
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
روشن شب
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.
دیر گاهی ماند اجاقم سرد
و چراغی بی نصیب از نور.
خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در ،
در سیاهی آتشی افروخت.
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت.
گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب ،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
چه خوش گفت سهراب که:
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
زمین مال من است
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
دانلود دکلمه اشعار سهراب سپهری با صدای زیبا و دلنشین زنده یاد خسرو شکیبایی
http://www.sohrab-sepehri.com/pictur...ibaie6Edit.jpg
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
یادبود
سایه دراز لنگر ساعتروی بیابان بی پایان در نوسان بود :
می آمد ،می رفت .
می آمد ،می رفت .
و من روی شن های بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم ،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد .
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم .
من تصویر خوابم را می کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود .
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه گرمی خواب وشین را ریخت ؟
تصویر را کشیدم
چیزی گم شده بود .
روی خودم خم شدم :
حفره ای در هستی من دهان گشود .
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم ،
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می سوخت .
این بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود .
فریاد زدم :
تصویر را بازده !
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست .
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود :
می آمد ، می رفت .
می آمد ، می رفت .
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید .
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
جهنم سرگردان
شب را نوشیده ام و بر این شاخه های شکسته می گریم .
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار .
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم .
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویا ها بیاویزم .
سپیده های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند .
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته .
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو : نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام .
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم .
جهنم سرگردان !
مرا تنها گذار .
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
وشکسنم ، و دویدم ، و فتادم
درها به طنین تو واکردم .
هر تکه نگاهم را جایی افکندم ، پر کردم هستی ز نگاه .
بر لب مردابی ، پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم ، رفتم به نماز .
در بن خاری ، یاد تو پنهان بود ، برچیدم ، پاشیدم به جهان .
بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن ، و به خود گستردن .
و شیاریدم شب یکدست نیایش ، افشاندم دانه راز .
و شکسنم آویز فریب .
و دویدم تا هیچ . و دویدم تا چهره مرگ ، تا هسته هوش .
و فتادم بر صخره درد . از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم ، لرزیدم .
وزشی میرفت از دامنه ای ، گامی همراه او رفتم .
ته تاریکی ، یکه خورشیدی دیدم ، خوردم ، و ز خود رفتم ، و رها بودم .
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
تا انتها حضور
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد .
باد چیزی خواهد گفت .
سیب خواهد افتاد ،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید ،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت .
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت .
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید .
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.
راز ، سر خواهد رفت .
ریشه زهد زمان خواهد پوسید.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آینه خواهد فهمید .
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد ،
بهت پرپر خواهد شد .
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد .
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد .
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
اینجا همیشه تیه
ظهر بود .
ابتدای خدا بود .
ریگ زار عفیف
گوش میکرد،
حرف های اساطیری آب را میشنید .
آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک .
لک لک
مثل یک اتفاق سفید
بر لب برکه بود .
حجم مرغوب خود را
در تماشای تجرید میشست .
چشم
وارد فرصت آب میشد .
طعم پاک اشارات
روی ذوق نمک زار از یاد میرفت .
باغ سبز تقرب
تا کجای کویر
صورت ناب یک خواب شیرین ؟
ای شبیه
مکث زیبا
در حریم علف های قربت !
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد ؟
کی
انسان
مثل آواز ایثار
در کلام فضا کشف خواهد شد ؟
ای شروع لطیف !
جای الفاظ مجذوب ، خالی !