پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
قاچاق نبی چون عقابي سرافراز از خطر مي گريزد و اوج قله ھا را مأوايش مي سازد . در سیر مبارزه ، قاچاق نبي به عصیا نگري شكست ناپذير بدل مي گردد كه وقتي خصم بر او توان چیره گري نمي يابد با توطئه اي سازمان يافته « ھجر » ر ا به غل و زنجیر مي كشند و در محبس اش مي اندازند تا نبي را در دام اندازند .
« ھجر » رنج و زخم تازيانه را بر جان مي كشد و كینه ھايش به نابرابري ھا ،صیقل مي يابد و شیفتگي و عشق اش به « نبي » بیش از پیش پرجلا و پرشكوه مي گردد . نبي كه به رھايي او مي رود با اسب يكتا و وفامندش « بوزآت » چنین ساز و نوا آغاز مي كند :"اسبم « بوزآت » پلنگ رزم است ! نگاھش مغرور چون نگاه عقاب و چشمانش قشنگ ھمچون چشم آھوان. مونس شانه ھايم تفنگ است و زينت كمرم خنجر و شمشیر . چون تندر و طوفان بتاز اي « بوزآت » كه « ھجر » در محبس است و دل بي « ھجر » كه « بوزآت » چون تندر و طوفان بتاز اي تاب ... ."
بدينسان نبي و ھجر را بارھا اسیر دام و میله ھاي زندان مي كنند و اما باروھا و حصارھاي محبس خانه ھا ، با توانگري انديشه و ياري ياران و دلیران، تاب آنان را نمی آورند و ھمچنان پرخروش و پرتوان به ياري محرومان مي شتابند و « آينالي » كه تفنگ نبي بود چون رعد مي غرد و ترس بر جان ظالمین مي اندازد .
روزگاري كه قاچاق نبي از تعقیب و گريز امنیه ھا ھیچ جايي را امن و امان نمي يابد درشبی باراني كه ارس طغیان مي كرد و باد وطوفان ،درختان بیشه ھا را مي شكاند و صفیر گلوله ي ژاندارم ھا با نفیر باد مي پیچید به ھمراه ھجر با گیسواني افشاني در باد و تفنگي بر دوش و قطارھاي فشنگي كه حمايل شانه ھايش بود و بر روي اسب ھمچون برق مي تازيد ،از آبھاي پرخروش ارس مي گذرد تا پیش ياران ايراني مأواي امني بیايد .
" ھجر "با ،« مھدي » يار يگانه و وفادار نبي کنار ارس مي ماند و اما نبي، رھسپار رزم و ستیز مي گردد و غافل از اينكه امنیه ھای ھردو سوی ارس با تحريك مالكان و فئودال ھا آني از آنان غافل نیستند . در غیاب نبي ، تعدي حیثیت ھجر مي كنند كه ھجر ، بي باك و دلیرانه پاس ناموس مي دارد و مردانه مي كُشد و مي رزمد و آوازه ی گُردي و جسارتش تا دورترھا مي گسترد .
كینه ي خصم ، از نبي آنچنان اوج مي گیرد كه از ھیچ دسیسه اي براي ھلاك او فرو نمي مانند تا اينكه از مكر و فريب يك زن براي قتل نبي سود مي جويند . زن مكّارِِ"شاه حسین" يكي از ياران نبي را با تطمیع و بذل طلاھا و جواھرات گول مي زنند و روزي كه نبي میھان آنان است ، او به ناروا مدعي آزار نبی به خويشتن مي شود و شاه حسین از اين ادعاي كذب چنان مي آشوبد كه تفنگش را برمي دارد و پنھاني منتظرنبی مي ماند . قاچاق بني كه بي خبر از ھمه جا با خیل يارانش سوي خانه ي رفیق مي آمد ھدف تفنگ شاه حسین قرار مي گیرد و گلوله ھا چنان كاري و عمیق بر دلش مي نشینند كه تنھا مجالي مي يابد چنین سخن گويد: <<اي دوست ، اي نامرد براي چه كشتي مرا؟ من كه خاك پاي تو بودم ! چرا گذاشتي نامردمان و غداران به آرزوھايشان چنین آسان برسند؟ ... آي ھجر ! اي زيباترين سوگلي ديار! كجايي كه يارت را كشتند !؟نبي ات را كشتند ! در غربت، آن ھم يك رفیق ... اي مردمان ، اي ياران، نبی را كشتند ! نبی را كه فدايي ايل و تبار بود و فريادرس بیچارگان ! ... دشمنان ھرگز دل اين كار را نداشتند ... يك عزیز... يك دوست مرا كشت ! يك... >>
مي گويند كه نبي آھي نكشید و آنچنان از « آينالي » چسبیده بود و چنان خشمي در ابروانش گره خورده بود كه گويي غضب خفته در سیماي او،ھنوز تا ابد جاودانه است.
با مرگ "نبی" زن ھا مويه آغاز كردند و عروسان و دختران در عزايش گیسوان كندند و ياران به خونخواھي بپا خواسته و" شاه حسین "و زن نابكارش را كشتند و اما نامھای" نبی و ھجر" ماندند تا در دلھا، زيستني دگرگونه آغاز كنند.
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش ، اوّل به نام آن خدائي كه ھیجده ھزار عالم در فرمان اوست ، دوم بنام حبیب او محمد (ص ) وسوم به نام علي ابن ابي طالب .عھد ، عھد شاه عباس جنت مكان است و دوره ، دوره ي لوطي گري . شاه عباس سیصد وبیست پھلوان دارد ويكي ھم " مسیح تبريزي " است . قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار .تا تیغ مي اندازد و مي گويد يا علي مدد ، سر تا جگر گاه به يك ضربت مي شكافد و اژدھا صولتیست
كه قرينه ندارد .
اما چند كلمه بشنو از " بوداق خان بلخي " و " قره چه خان مشھدي " ، كه چاكران شاه عباس اند و اما به فكر توطئه . دو پھلوان دارند به نامھاي " ببراز خان " و " اختر خان " و ھركدام را چھل حرامي ازبك در يمین ويسار . آنھا را مي فرستند به سر تراشي شاه عباس و مسیح تبريزي كه چنانكه كاري ازپیش بردند خود لشكر آرايند و به يغماي تاج و تخت بیايند .
آنھا راه مي افتند و در بیاباني دو راه مي بینند . يكي به اصفھان مي رفت و ديگري به تبريز . اخترخان ويارانش مي روند اصفھان و ببراز خان و حرامي
ھايش به تبريز .
ببراز خان مي رسد تبريز و مي بیند كه شھريست آراسته ودر چشم اندازش صد وبیست محله . تا اسبھا را عرقگیري كرده و جايي براي خود دست و پاكنند مي فھمند كه مسیح تبريزي ، در اصفھان است . ببراز خان و يتیمانش لباس مبدل پوشیده و مي روند چھار سوق بازار كه صداي چكش به گوششان خورده و شصتشان خبردار مي شود كه ھیاھوي ضرابخانه است و سكه به نام شاه عباس مي زنند . شب مي شود و ھفت نفر از حرامیان با پوست گرگ ، كمر ببراز خان را مي بندند و او با خنجري مخفي و شمشیري آشكار و فولادين در كمر و تبر زيني به دوش ، مي رود ضرابخانه و
كشیكچیان را سر بريده و گاو صندوق را چون خمیر مايه اي نرم از ھم مي درد و با كوله باري از زر و زيور ، مانند برق در میرود . ھمان شب چھل حرامي ھا ھم به خانه ي اعیان دستبرد زده و ريش وسبیل مردان مي تراشند تا بلوايي عظیم در شھر به پا شود . صبح كه مأموران مي روند ضرابخانه مي بینند عجب قربانگاھیست و تا خبر به " میر ياشار " حاكم تبريز مي برند تاجران و تاجر زاده ھا را نیز سر تراشیده مي بینند . درحال عريضه ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
عجب قربانگاھیست و تا خبر به " میر ياشار " حاكم تبريز مي برند تاجران و تاجر زاده ھا را نیز سر تراشیده مي بینند . درحال عريضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پھلوان مسیح در تبريز مي شوند . قاصد، گرد آلوده میرسد به اصفھان و مدح وثناي شاه عباس مي گويد و شاه ، مسیح را مي فرستد كه علاج ببراز خان كند .
اختر خان كه با لباس عوضي قاطي نوچه ھاي شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزي ببراز خان و عزيمت مسیح به تبريز باخبر مي شود ، او و حرامي ھا نیز از آن شب به بعد ، ھمه روزه كارشان مي شود دستبرد و سر تراشي اشراف .
پھلوان مسیح میرسد به تبريز و به دستور او ، شبانه در چھار سوق طبل بر مي زنند كه ببراز خان خود را آفتابي كند كه آرام و راحت از مردم گرفته است . ببراز خان خوشحال مي شود و به حرامي ھا مي گويد اگر امشب را توانستم مسیح تبريزي را به دَرَك واصل كنم و ده ناخن پايش را با تركه بر زمین ريزم يكي ازشما ھا خبر به " قره چه خان " و " بوداغ خان " ببرد كه لشكر آورده و چشمه ي خورشید را تیره و تار كنند .
ببراز خان خورجین اسلحه خرمن كرده و سر تا پا غرق آھن و فولاد ، مي رود تا قد نامردي عَلَم كرده و مسیح را درخون بغلطاند .
مي رسد چھار سوق و با آجري كه از ديوار مي كَنَد مي زند به كاسه ي مشعل كه مشعل ھزار مشعل شده و بالاي ھمد يگرفرو مي ريزند. پھلوان
مسیح نعره مي زند كه :" كیستي و اگر حمام مي روي زود است و اگر راه گم كرده اي بیا تا راه برتو بنمايم . " ببراز خان گفت : " به مادرت بگو رخت عزايش را بپوشد كه ببراز خان ازبك آمده تاسرت را گوي میدان كند ." گرم تیغ بازي شده و تا قبه بر قبه ي سپر يكديگر آشنا مي كنند مي بینند كه ھر دو قَدَرَند و اما نھايت ، در دَمدَمه ھاي سپیده فرقِ مسیح مي شكافد و با ناله اي در مي غلطد . چند اجل برگشته ھم با ناله ي مسیح سر مي رسند كه مثل خیار تر دو نیم گشته و بر زمین مي ريزند . ببرازخان مثل برق لامع ، به نھانگاھش سرازير مي شود و مسیح ، زخمدار و رنجور پا شده و در سر ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
برازخان مثل برق لامع ، به نھانگاھش سرازير مي شود و مسیح ، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راھش به بارگاه ، صداي شیون از صغیر و كبیر مي شنود كه مي گويند بلاي ديگري نازل شده و يك غول بي شاخ ودم چند نفري را شقه كرده و عده اي صاحب عزايند . به مسیح تبريزي مي گويند كه او سراغ تورا مي گیرد و اسمش حسین است و اھل شبستر و از طايفه ي كُرد . به دستور مسیح اورا به بارگاه مي آورند كه مي بیند چوپان خودش " حسین كرد شبستري " است و رنداني مي خواسته اند گوسفندانش را بدزدند كه زده به كله اش و دزدان را لت وپار كرده است .
مسیح كه اين شجاعت را از اوشاھد مي شود خوشنود شده و با خود مي گويد : " تامن جاني بگیرم امشب او را به اَ حداثي در چھار سوق مي فرستم كه شايد از عھده ي ببراز خان برآيد . "شبانه در چھارسوق طبل مي زنند و تا ببراز خان صداي طبل به گوشش مي خورَد در عجب مي شود . حرامیان خبر از زخمي شدن مسیح آورده بودند . ببراز خان به چھار سوق رفته و تا تیغي در كاسه ي مشعل مي زند و نعره ي حريف به گوشش مي خورد تازه مي فھمد كه اين مسیح نیست و چھار قد مسیح ھیكل دارد .حسین كرد شبستري مي گويد : " شب به خیر پھلوان ! بفرما قلیان حاضره! ببراز خان مي گويد : " شب وروزت به خیر، اما نیامده ام كه قلیان بكشم . " آمده ام مادرت را به عزايت بنشانم . " حسین كرد شبستري تا اين ناسزا را شنید دست برد به قبضه ي شمشیر آبدار و سر وسینه به دم تیغ داد وتا ببراز خان به خود آيد تیغ از فرق و حلق و صندوق سینه ي ببراز خان گذشت و رسید بر جگر گاھش و آخر سر او را مثل دو پاره كوه ازھم بدريد . چھل
حرامي ھا كه در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسین كرد شبستري ريختند و اما با فرياد " يا علي آقا مدد " ، سي ونه نفر را كشت و يكنفر ر ا سر تراشیده و گوش بريد و گفت : " برو كه به ھركس مي خواھي خبر ببر !"
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
سي ونه نفر را كشت و يكنفر ر ا سر تراشیده و گوش بريد و گفت : " برو كه به ھركس مي خواھي خبر ببر !" مردم تبريز تا ديدند و شنیدند كه حسین كر د شبستري چنین دلاوري ھايي كرده او را ديو سفید آذربايجان لقب دادند و حاكم تبريز وپھلوان مسیح ، به پاداش اين پھلواني او را ، زر و زيور دادند و پنجه ي عیاري و زره ھیجده مني و تیغي كه صد و يكمن وزنش بود . اسبي نیز از ايلخي حاكم كه به" قره قیطاس " معروف بود .
حالا چند كلمه از اصفھان بشنو كه ازبكان ، ھرشب چند خانه را دستبرد مي زنند و اختر خان شبي نیست كه در چھار سوق پھلواني را بر زمین نغلتاند .
شاه عباس كم كم داشت به فكر يك تدبیر جدي مي افتاد كه قاصدي رسید و از فیروزي مسیح گفت و تھمتن زمان و يكه تاز عرصه ي میدان حسین كرد شبستري . شاه عباس از اين خبر شاد شد و قاصد راگفت : " برگرد و به مسیح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفھان برسان كه اختر خان آتشي روشن كرده كه دودش خواب از چشم مردم گرفته است . "
پھلوان مسیح در عزيمت اش به اصفھان ديد كه بايد حسین كرد شبستري را نیز ھمراه خود ببرد كه حتما اختر خان ، از ببراز خان نیز قوي پنجه تر است و اين آتش جز به دست تھمتن دوران خاموش نخواھد شد . آفتاب صبح ، عالم را به نور جمال خود زيور مي داد كه آنھا مثل شیر غرنده ، پا در ركاب
اسبان خويش نھاده و با گرد وخاك راه در آمیختند . رسیدند به اصفھان و پھلوان مسیح اورا در كاروانسراي شاه عبا سي جا و مكاني داد و از او خواست يكي از شبھا كه صداي طبل برخاست ، با غرق در يكصد و چھار ده پار چه اسلحه ، خود را به چھار سوق بازار برسان كه نبردي سخت درپیش خواھد بود .
روز بعدش حسین كرد شبستري به قصد تفرج از حجره زد بیرون و ديد صداي تار وكمانچه مي آيد . سراغ به سراغ رفت و ديد كه میكده و ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
به قصد تفرج از حجره زد بیرون و ديد صداي تار وكمانچه مي آيد . سراغ به سراغ رفت و ديد كه میكده و مھمانخانه اي است. شب چھارم بود كه نھیب طبل به گوشش خورد و بي درنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادي و شمشیر آبديده خود را مثل اجل معلق به بازار رساند . خود را نزديك چھار سوق به كنجي نھان كرد وديد كه پھلوان مسیح ، زير چھار سوق نشسته و مشعلھا در سوز و گدازند و طبالان ھمچنان در نوازش طبل . نگو كه در گوشه اي تاريك ، شاه عباس و شیخ بھايي نیز در رخت درويشي نذر بندي كرده و به تماشايند .
القصه اختر خان رسیده و با ضرب شمشیر ، مشعل ھا را درھم مي شكند و پھلوان مسیح مي گويد : " خوش آمدي لو طي! " اختر خان مي گويد : " تو ھم خوش آمدي پھلوان . اما كاش نمي آمدي كه تو را در آسمان مي جستم و در زمین گیر م آمدي ."
اختر خان و پھلوان مسیح ، گرم تیغ بازي شده و قو چ وار در ھم آمیخته بودند كه نا گه يكي چون سكه ي صاحبقران نقش زمین شد و حسین كرد شبستر ي ديد كه پھلوان مسیح است وشیر وار پیش تاخت . شاه عباس و شیخ بھايي ديد ند كه يك اجل برگشته اي دارد پیش مي تازد و مي گويد : " به ذات پاك علي ولي الله قسم كه سر تو از بدن جدا مي كنم . " از سپر ھا خرمن خرمن آتش به صحن نیمه تاريك چھارسوق مي ريخت كه با
ضربتي، سپر اختر خان شكافت و از خود ونیم خود و عرقچین گذشت و بر فرقش جا گرفت . اختر خان فريادي كشیده و تا بر زمین افتد ازبكان از ھر گوشه اي سر بلند كردندو اما او ، شیري بود گرسنه كه در گله ي روباه...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
اختر خان فريادي كشیده و تا بر زمین افتد ازبكان از ھر گوشه اي سر بلند كردندو اما او ، شیري بود گرسنه كه در گله ي روباه افتاده و از كشته پشته مي ساخت و ھركس را مي ديد چھار حصه اش مي كرد .
داروغه ھا جان مسیح را ازمیدان بیرون مي كشیدند كه ديد او نفسي دارد و گفت : " اگر نداني بدان كه اختر خان و حرامي ھا را به مالك دوزخ سپرده و خود مي روم به پابوس امام رضا كه مي گويند قلندران و درويشان را در مشھد ، گوش و دماغ مي بُرّند ."شاه عباس و شیخ بھايي جلو آمده و خواستند ببینند كه اين تھمتن كیست و ديدند غريبه است و اما اژدھا مانندي بي قرينه . گفتند : " تو كیستي و چرا بعد از اين جانفشاني ، به بارگاه شاه عباس نمي روي كه خلعت بگیري و جھان پھلوان دربار شوي ؟ " گفت : " اصلم از شبستر است و نامم حسین و از طايفه ي كرد . اما جھان پھلواني وقتي مرا سزاست كه بروم ريش و سبیل " قره چه خان مشھدي " و " بوداغ خان بلخي " را بتراشم و به پیشگاه قبله ي عالم بفرستم كه تا چاكر شاه عباسند فكر خیانت نكنند. از آنجا ھم مي روم به ھندو ستان كه خراج ھفت ساله ي ايران را بگیرم و بیاورم كه مسیح مي گفت " شاه جھان " قلدري كرده و از دادن مالیات سر پیچیده است . "
آنھا تا بجنبند ديد ند كه او كبوتر وار سرازير شد و با خود گفتند : " اگر در عالم كسي مرد است " حسین كردشبستري " است . "
القصه حسین كرد كه تصمیم داشت آوازه ي مردي اش در دنیا بپیچد سوار " قره قیطاس " راه بیابان مي گیرد و مي رسد به مشھد و مي بیند روضه ي شاه غريبان امام رضا (ع) پیداست و رو مي كند به گنبد و مي گويد : " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ ھاي بريده ي قلندران و درويشان را بگیرم كه محبان مولا علي در رنجند . "
چند روزي در لباس تاجري ، به پا بوسي صحن مطھر شتافت و و قتي كه بلديّتي به ھم رساند و از حصار و باروي " قره چه خان مشھدي " كه ھم قسم و يتیم " بوداغ خان بلخي " بود ، سر در آورد شبي راكمند برداشت و ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
از حصار و باروي " قره چه خان مشھدي " كه ھم قسم و يتیم " بوداغ خان بلخي " بود ، سر در آورد شبي راكمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع كرده و با پنجه ي عیاري و شمشیر دو دم مصري به سر تراشي " قره چه خان " رفت .كمند را انداخت بر حصار و تا ديد كه چھار قلاب كمند مثل افعي نر وماده بر آن بند شد ، پا گذاشت به ديوار و مثل مرغ سبكبال بالا رفت . شبي بود مانند قطران سیاه كه در آن نه سیاره پیدا بود و نه پروين و نه ماه . از بالاي برج گرفته تا داخل قصر ھركه را مي ديد مي زد بر رگ خوابش كه بیھوش افتد و نگويند كه مظلو م كشي كرده است . " مي رسد بالا سر " قره چه خان" واورا كه در عالم خواب بود با پنجه ي عیاري از ھوش مي اندازد و مي برد به باغ قصر و در مقابل چشمان اھل حرم و كنیز كان ، ريش و سبیلش را تراشیده و باضرب تركه ده ناخنش را مي گیرد و نامه اي بالا سرش مي گذارد كه نوشته بود : " من حسین كرد شبستري ام و نوچه ي تھمتن مسیح پھلوان نامي شاه عباس. قاصد ي از دوزخ كه ازبكان و دو پھلوان شما اختر خان وببراز خان را به درك واصل كرده ام . از فردا حرمت درويشان و قلندران محفو ظ باشد و به " بوداغ خان " ھم بگو تا از كشته پشته نساخته ام ھمچنان يتیمي شاه عباس را بكند و فكر خیانت و شیعه آزاري نباشد كه اگر جز اين باشد به صغیر و كبیر رحم نخواھم كرد . "
قره چه خان به ھوش آمد و ديد كه میان سر و ھمسر سر تراشیده افتاده و تا حكايت حال شنید و نامه را خواند فھمید كه دستش رو شده و چه خطا ھا كه نكرده و حالا خوب است كه شاه عباس خود نیامده كه اين حكمداري را از او مي گرفت و اما حالا به شكلي مي شود آب رفته را به جوي باز گرداند . " بوداغ خان " نیز كه در مشھد بود و قضیه را شنید ھمرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاكري شاه عباس د يد ه و دستور داد ند كه جارچیان جار بزنند و بگويند : " ھر درويش و قلندري كه بر او ظلم رفته به دادخواھي بیايد و اگر كسي از گل نازك تر به آنھا چیزي گفت سرو كارش با ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
بگويند : " ھر درويش و قلندري كه بر او ظلم رفته به دادخواھي بیايد و اگر كسي از گل نازك تر به آنھا چیزي گفت سرو كارش با حكومت است . ھمه موظفند كه بیش از پیش، حرمت درويشان كنند كه تعصب از دين است . "
مدت مديدي را حسین كرد شبستري در مشھد ماند و چون ديد كه اوضاع بر وفق مراد است سوار قره قیطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسید به جايي كه كشتي ھا به ھندوستان مي رفتند . ھمراه مَركب و خورجین اسلحه اش سوار كشتي شد و اما در میان راه نھنگي روي آب آمده و كشتي را طوفاني كرد و نزديك بود كشتي غرق شود كه حسین كرد شبستري تیر خدنگ بر چله ي كمان گذاشت و تا شصت از تیر رھا كرد ، تیر بلند شده و غرش كنان بر چشم نھنگ جاگرفت . نھنگ دور شد ه و صداي احسنت از صغیر و كبیر برخاست و تاجران زر و زيور به قدمش ريختند. اما ھمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ي شكر خدا را بجاي آورند كه تقد ير آدمي ، دست اوست . رسید به خشكي و پرسان پرسان رفت به " جھان آباد " كه از " جھان شاه " ، مالیات ھفت ساله ي ايران را بگیرد .دشت و ھامون به زير سُم ھاي قره قیطاس در لرزه بود كه رسید به دروازه ي شھر . " بھرام گلیم گوش " كه نگھبان دروازه بود تا حسین كرد شبستري را غريب ديد و غرق اسلحه ، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگیرد حسین كرد شبستري بر آشفت و چنان بر سرش زد كه نفس كشیدن را پا ك فراموش كرد . اجل برگشته ھايي نیز پیش آمدند كه ھر كس را تیغ بر كتف زد از زير بغلش در رفت . سپس نعره اي بر كشید و گفت : " به جھان شاه خبر ببريد كه حسین كرد شبستري آمده و خراج ھفت ساله ي ايران را مي خواھد . "
جھان شاه كه از قبل آوازه ي حسین كرد شبستري را شنیده بود و حالا ھم چون مي ديد كه يلي مثل " بھرام گلیم گوش " را سر بريده است و از كشته پشته ساخته در ھراس شد و " طالب فیل زور " را به حضور پذيرفت .
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان