خالق «پرتقال کوکی» 114 ساله شد
امروز (شنبه) صدوچهاردهمین سالروز تولد «خورخه لوییس بورخس»، نویسنده مشهور آرژانتینی و خالق آثاری چون «پرتقال کوکی» است.
بورخس با نام کامل «خورخه فرانسیسکو ایسیدورو لوییس بورخس آسهودو» از مادری اوروگوئهیی و پدری اسپانیایی - پرتغالی در سال 1899 بهدنیا آمد. در خانوادهی او به دو زبان انگلیسی و اسپانیولی صحبت میشد و بورخس از همان دوران کودکی دوزبانه بود.
او در 12 سالگی آثار شکسپیر را به انگلیسی میخواند. پس از آنکه در سال 1914 بههمراه خانواده برای زندگی به ژنو رفتند، ابتدا زبان فرانسوی را آموخت و سپس به یادگیری زبان آلمانی پرداخت. بعد از جنگ جهانی اول، او که به همراه خانواده در اسپانیا اقامت کرده بود، به عضویت جنبش ادبی آوانگارد «اولتراییست» درآمد.
اولین شعر بورخس به نام «سرودی برای دریا» به پیروی از سبک «والت ویتمن» در مجلهی «یونان» به چاپ رسید. در سال 1921، به همراه خانواده به زادگاهش بازگشت و حرفهی نویسندگی را با انتشار شعرها و مقالاتش در مجلات آغاز کرد. اولین مجموعهی شعر او به نام «عاشق بوینسآیرس» در سال 1923 بهچاپ رسید.
در سال 1923 پس از آنکه بهسمت سردبیری روزنامهی «کریتیکا» رسید، بخشهایی از نوشتههایش را که بعدها با نام «تاریخ جهانی بدنامی» جمعآوری شد، بهچاپ رساند.
اولین مجموعهی داستانهای کوتاه او نیز در سال 1941 با عنوان «باغ راههای منشعب» منتشر شد. این کتاب شامل داستان «جنوب» نیز بود که بورخس بعدها آن را بهترین داستانش دانست.
نخستینباری که اثری از بورخس در یک متن انگلیسی معرفی شد، به سال 1948 بازمیگردد که «باغراههای منشعب» او با ترجمهی «آنتونی بوچر» در مجله «راز ملکه استری» به چاپ رسید.
اگرچه ترجمههای انگلیسی متعددی از آثار او در مجلات ادبی به چاپ رسیدند، اما شهرت اولیه بینالمللی بورخس به اوایل دهه 60 مربوط میشود. او در سال 1961، اولین جایزهی ناشران بینالمللی «پریکس فورمنتور» را مشترکا با «ساموئل بکت»، نمایشنامهنویس سرشناس، بهدست آورد. در حالیکه بکت برای خود شهرتی داشت، اما ناشناخته بودن بورخس، حس کنجکاوی دنیا را برانگیخت، تا جاییکه دولت ایتالیا به او نشان افتخار داد.
بورخس موفقیتهای زیادی بهدست آورد که از آن جمله به دریافت نشان افتخار فرانسه در سال 1983، جایزهی «سروانتس» و حتا جایزهی ویژهی «ادگار آلن پو» از سوی انجمن نویسندگان آثار پلیسی آمریکا میتوان اشاره کرد.
بورخس در سال 1967 کتاب «موجودات تخیلی» را نوشت و در سال 1975 کتاب «شن» را منتشر کرد تا بیش از پیش به شهرت خود در دنیای انگلیسیزبان بیافزاید. اگرچه او هرگز موفق به دریافت نوبل ادبیات نشد، اما همواره لایق آن شناخته میشد.
گفته میشود علت تأثیرگذار در اعطا نشدن نوبل ادبیات به بورخس این بود که او حکومتهای دیکتاتوری نظامی در آرژانتین، شیلی و اروگوئه را محکوم نکرد. بورخس نیز به جمع دیگر نویسندگان بزرگ دنیا که موفق به دریافت نوبل ادبیات نشدند پیوست که «فرانس کافکا»، «لئو تولستوی»، «گراهام گرین»، «جیمز جویس»، «ولادیمیر ناباکوف» و «مارسل پروست» از آن جملهاند.
خورخه لوییس بورخس در 14 ژوئن 1986 به علت ابتلا به سرطان کبد در ژنو درگذشت.
«جی. ام. کوئتزی» دربارهی بورخس گفته است: «او بیش از هر نویسندهی دیگری زبان داستانی را رونق بخشید و مسیری بهسوی نسل عالی رماننویسان آمریکایی اسپانیایی باز کرد.»
بورخس علاوه بر سرودن شعر، مترجم آثار انگلیسی، فرانسوی و آلمانی به اسپانیولی بود. او همچون نویسندگان همعصرش مانند ناباکوف و جویس، علاقه به وطن را در آثارش نمود داد. بورخس در نویسندگی از کسانی چون: هومر، دانته، سروانتس، شوپنهاور، جویس، کافکا و آلن پو الهام گرفت و خود الهامبخش نویسندگانی مانند گابریل گارسیا مارکز، کارلوس فوئنتس، اورهان پاموک و خولیو کورتاسار شد.
منبع: ایسنا
پاسخ : خالق «پرتقال کوکی» 114 ساله شد
خواندن این کتاب معمولا توصیه میشه ممنون از پستی که گذاشتید
پاسخ : خالق «پرتقال کوکی» 114 ساله شد
مطالب زیر بخشهایی از خاطرات مانگوئل در جلسات کتابخوانی او برای بورخس است.بورخس که از سال 1957 کاملاً نابینا شده بود عشق بیکرانی به کتابخوانی داشت اما خودش (به قول خود او«با تأسف تمام») از این کار ناتوان بود و باید دیگران برایش کتاب میخواندند. در رحمت به روی مانگوئل جوان باز شده بود و او به مدت چهار سال (تا سال 1968) هفتهای دو یا سه جلسه برای بورخس کتاب خواند.
میخواستم در میان کتابها زندگی کنم. در سال 1964 در سن شانزده سالگی برای اوقات فراغتِ پس از مدرسه کاری عصرگاهی در کتابفروشی پیگمالیون پیدا کردم؛ یکی از سه کتابفروشی انگلیسی- آلمانی (آنگلوژرمن) دایر در بوئنوس آیرس. مالک آن خانمییهودی- آلمانی بود به اسم لیلی لِِِباخ که در اواخر دهۀ 1930 از دست نازی ها گریخته و به شهر ما پناه آورده بود. او وظیفۀ گردگیری روزانۀ کتابها را به عهدۀ من گذاشته بود. باید تک تک شان را برمیداشتم و دستمالی بهشان میکشیدم: شیوهای که بدرستی این خانم فکر میکرد میتوانم با کتابها و جایگاهشان در قفسهها آشنا شوم. مشکل اما آن بود که وسوسۀ بسیاری از کتابها نمیگذاشت که فقط به گردگیری آنها بسنده کنم. میخواستند برشان دارم و بازشان کنم. گاهی اوقات حتی این کارها هم کافی نبود و ارضا نمیشدم. چند بار کتابهایی را که وسوسهام میکردند دزدیدم. هر بار یک کتاب. آن را با خود به خانه بردم. میگذاشتمش در جیب کتم و از درمیآمدم بیرون. نه تنها باید آن را میخواندم، میخواستم از آن ِ خودم باشد و به همه بگویم مال من است. جامائیکا کینکائید رماننویس اعترافاتی شبیه به من دربارۀ جرم دزدیدن کتاب دارد. میگوید یک بار در دوران کودکی در شهر آنتی گوا کتابی را از کتابخانهای بلند کرد. اما قصدش از این کار اصلاً دزدی نبود. آن را از کتابخانه بیرون آورد زیرا «وقتی کتابی را میخواندم دیگر نمیتوانستم ازش جدا شوم».(2) چیزی نگذشت که به این نتیجه رسیدم که ما جنایت و مکافات و یا رشد یک درخت در بروکلین(3) را فقط نمیخوانیم. بعضی از کتابها را با چاپشان میشناسیم و آنها را میخوانیم. از نسخۀ خاص آنها، قابل شناسایی از زبری یا نرمیکاغذ و بویشان، از آن تاخوردگی ِ [مثلاً]صفحۀ هفتاد و دو، از لکۀ فنجان قهوه در گوشۀ راستِ جلد آن. این اصل شناخت شناسی تدوین شده در قرن دوم میلادی که متون جدید جایگزین متون قدیمیتر میشوند، زیرا حاوی آنها هستند، در مورد من بندرت واقعیت داشته است. در اوایل قرون وسطی ناسخان قاعدتاً میبایست هنگام تسنیخ کتاب هر جا به خطایی بر میخوردند آن را «تصحیح» کنند تا نسخۀ «منقح تری» به وجود آید. اما از نظر من آن چاپی از کتاب که اولین بار خوانده بودم «نسخۀ اصلی» به حساب میآمد و نسخههای دیگر باید با آن مقایسه میشد. ملاک، آن بود. صنعت چاپ این توهم را به ما داده که گویی خوانندگان دن کیشوت همه یک کتاب را میخوانند. از لحاظ من، حتی امروز، مطلب از این قرار است که گویی هرگز اختراعی به اسم چاپ اتفاق نیفتاده و هر نسخه از کتاب برایم چیزی یگانه چون عنقاست.
علاوه بر این، حقیقت آن است که هر کتابِ خاص ویژگیهای مخصوص برای هریک از خوانندگان دارد. مالکیت هر کتاب با تاریخچۀ خوانشهای قبلی آن همراه است. یعنی هرکس که مالک کتابی میشود و آن را در دست میگیرد دائم در ذهنش میگذرد که پیش از او چه کسانی صاحب این کتاب بودهاند. من نسخۀ دست دومی از زندگینامۀ خودنوشت کیپلینگ، چیزی از خودم، در بوئنوس آیرس خریدم. مالک قبلی آن در صفحۀ آستر بدرقۀ کتاب شعری نوشته به تاریخ روزی که کیپلینگ از این جهان رخت بر بست. شاعر بدیهه سرایِ مالکِ این کتاب واقعاً که بود؟ سلطنت طلبی دو آتشه؟ شاید هم فردی عاشق نثر کیپلینگ که لایه های زیرین نژادپرستانۀ او برایش جالب بود؟ تمام این تصورات من دربارۀ مالکان قبلی کتاب بر خوانشام تأثیر میگذارد، زیرا من پیوسته در حال گفت و گو با او هستم و دربارۀ این و یا آن موضوع با وی مجادله میکنم. هر کتاب تاریخچۀ خود را برای خواننده به ارمغان میآورد.
خانم لباخ قاعدتاً متوجه شده بود که فروشنده هایش کتاب بلند میکنند، اما به گمانم به این نتیجه رسیده بود که ما تا زمانی که از حدّ اعلام نشدۀ خود پا فراتر نمیگذاشتیم میتوان چنین گناهی را نادیده گرفت و آن را در عوض خدمات ما در نظر گرفت. یکی دو بار هم مرا دید که غرق خواندن کتابی بودم که تازه برایمان رسیده بود. فقط گفت برو سر کارت، بعد میتوانی آن را با خودت ببری خانه و سر فرصت بخوانیش. خدا میداند با چه کتابهای محشری در کتابفروشی او آشنا شدم: یوسف و برادرانش توماس مان، هرزوگ سال بلو، گوزپشت بتردام اثر پار لاگرکویست، نه داستان سالینجر، مرگ ویرزیل هرمان بروخ، پسر سبز نوشتۀ هربرت رید، اعترافات زنو [در ترجمۀ فارسی وجدان زنو] اثر ایتالو سوو، اشعار ریلکه، دیلن توماس، امیلی دیکنسون و جرارد منلی کاپکینز، اشعار عاشقانۀ مصر باستان به ترجمۀ ازرا پاند و همین طور حماسۀ گیلگمش.
مانگوئل خاطراتش را دربارۀ بورخس (که بیشترشان مربوط میشود به جلسه های کتابخوانی برای او) در کتاب با بورخس جمع آوری و در سال 2004 منتشر کرده است.