پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوی پنج خندق - پشت چھار دیوار
ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز
پیوسته در پی ھم ، اما بدون دیدار
سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
و آن وصل آخرین بار آن روز آخرین وصل ،
بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره
سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار
با ھر گلوله یک گل در جان من نشاندی
از بوسھ تا که بستی چشم مرا ، به رگبار
دانسته بودی انگار ، کان روز و ھر چه با اوست
دیگر نصیب تکرار از عمر ما ندارد ،
آندم که بوسه دادی چشم مرا ، نگفتم
چشمم مبوس ای یار ، کاین دوری آورد بار ؟
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
از شب گذشته ام ھمه بیدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو
جان تھی به راه نگاھت نھاده ام
تا پر کنم ھر اینه جام از شراب تو
گیسوی خود مگیر ز دستم که ھمچنان
من چنگ التجا زده ام در طناب تو
ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان
سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو
یک بوسھ یک نگاه از آن چشم و آن دھان
اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو
گر بین دیگران و تو پیش آیدم قیاس
دریای دیگری نه و آری سراب تو
جز عشق نیست خواندم و دیدم ھزار بار
واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو
اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود
آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
قصد جان می کند این عید و بھارم بی تو
این چه عیدی و بھاری است که دارم بی تو
گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار ایدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
با تو ترسم بھ جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
بھ گل روی تواش در بگشایم ورنھ
نکند رخنه بھاری به حصارم بی تو
گیرم از ھیمه زمرد به نفس رویانده است
بازھم باز بھارش نشمارم بی تو
با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
ھم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
آری بی بھار است مرا شعر بھاری ،
نه ھمیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
دل تنگم نگذارد که به الھام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ابری رسید و آسمانم از تو پر شد
بارانی آمد ، آبدانم از تو پر شد
نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک
اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد
جان جوان بودی تو و چندان دمیدی
تا قلبت ای بخت جوانم از تو پر شد
خون نیسیتی تا در تن میرنده گنجی
جانی توو من جاودانم از تو پر شد
چون شیشھ می گرداند عشق ، از روز اول
تا روز آخر ، استکانم از تو پر شد
در باغ خواھش ھای تن روییدی اما
آنقدر بالیدی که جانم از تو پر شد
برگ زرد من کیست ؟ پیش گل سرخ تو ،
آه ای بھاری که خزانم از تو پر شد
با ھر چه و ھر کس تو را تکرار کردم
تا فصل فصل داستانم از تو پر شد
ایینه ھا در پیش خورشیدت نشاندم
و آنقدر ماندم تا جھانم از تو پر شد
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
بارید صدای تو و گل کرد ترنم
انبوه و درخشنده چنان خوشه ی انجم
تعبیر زمینی ھم اگر خواسته باشی
چون خوشه ی انجم نه که چون خوشه ی گندم
عشق از دل تردید بر آمد به تجلا
چون دست تیقن ز گریبان توھم
خورشید شدی سر زدی از خویش که من باز
روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم
آرامش مرداب به دریا نبرازد
زین بیشترم دم بده آری به تلاطم
شوقی که سخن با تو بگویم ، گذرم داد
موسای کلیمانه ز لکنت به تکلم
بسم الھت ای دوست بر آن غنچه که خنداند
صد باغ گل از من به یکی نیمه تبسم
شعر آمد و بارید به ھمراه صدایت
الھام به شکل غزلی یافت تجسم
دادم بده ای یار ! از آن پیش که شعرم
با پیرھن کاغذی اید به تظلم
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام
تا به پرواز ایم از خود جسم را جان کرده ام
غنچه ی سربسته ی رازم بھارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنھان کرده ام
چون نسیمی در ھوای عطر یک نرگس نگاه
فصل ھا مجموعھ ی گل را پریشان کرده ام
کرده ام طی صد بیابان را بھ شوق یک جنون
من از این دیوانه بازی ھا فراوان کرده ام
بسته ام بر مردمک ھا نقشی از تعلیق را
تا ھزار ایینه را در خویش حیران کرده ام
حاصلش تکرار من تا بی نھایت بوده است
این تقابل ھا که با ایینه چشمان کرده ام
من کھ با پرھیز یوسف صبر ایوبیم نیست
عذر خواھم را ھم آن چاک گریبان کرده ام
چون ھوای نوبھاری در خزان خویش ھم
با تو گاھی آفتاب و گاه باران کرده ام
سوزن عشقی که خار غم بر آرد کو که من
بارھا این درد را اینگونه درمان کرده ام
از تو تنھا نه که از یاد تو ھم دل کنده ام
خانه را از پای بست این بار ویران کرده ام
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار ھم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که ھم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
! قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه ھایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دلدیوانه سر دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
ھم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل ھم شدی زین رھگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق ھم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
از روز دستبرد به باغ و بھار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو
تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ ھمیشه بھار تو
از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد
بر چشم ھای میشی نرگس غبار تو
فرھاد کو که کوه به شیرین رھا کند
از یک نگاه کردن شوریده وار تو
کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید ھم نچرخد اگر در مدار تو
چشمی به تخت و پخت ندارم . مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
پیشواز کن شاعر با غزل که یار آمد
بسته بار گل بر گل عشق با قطار آمد
یک دو روز فرصت بود تارسیدن پاییز
که به رغم ھر تقویم باز ھم بھار آمد
دانه ای که چندین سال پیش از این به دل کشتم
نیش زد سپس بالید عاقبت به بار آمد
یک نفر گرفت از منعشق و شعر را انگار
سکه ھای نارایج باز ھم به کار آمد
او امید بود اما بیم نیز با او بود
مثل نور با ظلمت ماه شب سوار آمد
تا محاق کی دزدد بار دیگرش ، حالی
آن شھاب سرگردان باز بر مدار آمد
با رضایتی در خور از تسلط تقدیر
گرچه ھم شکایت ور ھم شکسته وار آمد
او تمام ارزش ھاست خود یرای من با او
باز ھم به فصل عشق اصل اعتبار آمد
با زلالی اش سرزد ازکدورتی کھنه
صبح ھایم اوست گرچه از غبار آمد