پاسخ : داستانهای عبرت آموز
به نام خدا
روزی جبرییل امین بر خاتم النبیین وارد شد و عرض کرد:
ای کاش خداوند مرا در ذی اولاد ادم افرید بود و از سنخ ملک قرار نمیداد.
پیامبر تعجب کرد وفرمود:
با اینکه تو سید ملائکه می باشی باز به مقام انسان غبطه می خوری؟
عرض کرد : اری ، چند عبادت است که اولاد ادم میتواند انها را بجا بیاورند ولیکن ما ملائکه ها، قدرت انجام ان را نداریم و از این سعات محرومیم
اول
انکه انها نماز جماعت دارند و ما نداریم
دوم
انها سفره اطعام دارند و مومنین را از گرسنگی سیر میکنند و خداوند به سفره اطعام انها بر ما فخریه میکند
سوم
انها مجلس علم دارند و ما باید در جلسه انها شرکت کنیم وبال انها را در زیر قدم انها فرش نماییم
وان الملائه لتضع اجنحتها لطالب العلم
پاسخ : داستانهای عبرت آموز
روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سؤال می کند:
آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟
خطاب می رسد: آری!
موسی با حیرت می پرسد: آن شخص کیست؟
خطاب می رسد: او مرد قصابی است در فلان محله.
موسی می پرسد: می توانم به دیدن او بروم؟
خطاب می رسد: مانعی ندارد.
فردایآن روز موسی به محل مربوط رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گوید: منمسافری گم کرده راه هستم، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم؟
قصاب درجواب می گوید: مهمان حبیب خداست، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم، آنگاه باهم به خانه می رویم. موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و میبیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آن را جدا کرددر پارچه ای پیچید و کنار گذاشت. ساعاتی بعد قصاب می گوید: کار من تمام استبرویم. سپس با موسی به خانه قصاب می روند، به محض ورود به خانه، رو به موسیکرده و می گوید: لحظه ای تأمل کن.
موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته، آن را باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد. شی ای دروسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خود جلب کرد، وقتیتور به کف حیاط رسید، پیرزنی را در میان آن دید، با مهربانی دستی بر صورتپیرزن کشید، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد، دست و صورت اورا تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت: مادر جان، دیگر کاری نداری؟
و پیرزن میگوید: پسرم انشاالله که در بهشت همنشین موسی شوی. سپس قصاب پیرزن را مجددا در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرار داده و پیش موسی آمده و با تبسمی میگوید: او مادر من است و آنقدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنمو از همه جالب تر آنکه همیشه این دعا را برای من می خواند که:انشاالله دربهشت با موسی همنشین شوی.
و چه دعایی!
آخر من کجا و بهشت کجا؟ آن هم با موسی!
موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید:من موسی هستم و تو یقینا به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد.
پاسخ : داستانهای عبرت آموز
(((*** داستان های عبرت آموز ***))
داستان رفاقت یک گناهکار با حضرت زهرا (س) (طولانیه ولی آدمو متحول میکنه)
يه خونه مجردي با رفيقامون درست کرده بوديم، اونجا شده بود خونه گناه و معصيت...
گفت شب عاشورا هرچي زنگ زدم به رفيقام، هيچکدوم در دسترس نبودند
نه نمازي، نه حسيني، هيچي
ميگفتم اينارو همش آخوندا درآوردند، دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه
ميگفت ماشينو برداشتم برم يه سرکي، چي بهش ميگن؟ گشتي بزنم
تو راه که ميرفتم يه خانمي را ديدم، دخترخانم چادري داشت ميرفت حسينيه
خلاصه اومدم جلو و سوار ماشينش کردم با هر مکافاتي که بود، ميرسونمت و ....ـ
خلاصه، بردمش توي اون خانه ي مجردي
اينم مثل بيد ميلرزيد و گريه ميکرد و ميگفت بابا مگه تو غيرت نداري؟ آخه شب عاشوراست!!!! بيا به خاطر امام حسين حيا کن
گفتم برو بابا امام حسين کيه؟ اينارو آخوندا درآوردند، اين عربها با هم دعواشون شده به ما ربطي نداره
گفت توي گريه يه وقت گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حيا کن!!! من اين کاره نيستم، من داشتم ميرفتم حسينيه!
گفتم من فاطمه زهرا هم نميشناسم، من فقط يه چيز ميشناسم: جواني، جواني کردن
جواني، گناه
جواني، شهوت
اينارو هم هيچ حاليم نيست
گفت اين خانمه گفت: تو اگر لات هم هستي، غيرت لاتي داري يا نه؟ گفت: چطور؟
:ادامه مطلب:
نوشته شده در چهارشنبه هفتم فروردین 1392ساعت 9:51 توسط عــــ L ــــــی| 35 نظر |
شب قدر
شب قدر است و محتاج دعایم *** ز عمق دل دعایی کن برایماگر امشب به معشوقت رسیدی *** خدا را در میان اشک دیدی
کمی هم نزد او یادی ز ما کن *** کمی هم جای ما او را صدا کن
بگو یا رب فلانی رو سیاه هست *** دو دستش خالی و غرق گناه است
بگو یا رب تویی دریای جوشان *** در این شب رحمتت بر وی بنوشان
http://upload7.ir/images/01733597346826769294.jpg
امشب رحمت دوست جاریست،مانند رود نه!مانند باران
اگر دلتان لرزید،بغضتان ترکید،کسی اینجا محتاج دعاست
برچسبها: شب قدر
نوشته شده در شنبه پنجم مرداد 1392ساعت 21:44 توسط عــــ L ــــــی| نظر بدهيد |
عشق جوان به دختر پادشاه…
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ،…
اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))
جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))
نوشته شده در شنبه پنجم مرداد 1392ساعت 6:54 توسط عــــ L ــــــی| يک نظر |
شاه کلید
جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.
- قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
- قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.
- قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
شیخ نخودکی فرمود:
برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان.
برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.
و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.
جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!
شیخ نخودکی فرمود : نماز اول وقت شاه کلید است ... |
پاسخ : داستانهای عبرت آموز
بهشتی مادربزرگپسر کوچکی براي مادر بزرگش توضيح مي دهد آه چگونه همه چيزها ايراد دارند مدرسه ،خانواده ، دوستان ، و...دراين هنگام مادربزرگ مشغول پختن کیک است ، از پسر کوچولو مي پرسد: آيا کيك دوست دارد و پاسخ کوچولو البته مثبت است .روغن چطور ؟نه! و حالا دو تا تخم مرغ ؟نه ! مادربزرگ .آرد چي از آرد خوشت مي ياد ؟ از جوش شيرين چطور ؟نه مادر بزرگ ! حالم از آنها به هم مي خورد.بله همه اين چيزها بد به نظر مي رسند . اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند ، يك کيك خوشمزه درست مي شود . خداوند هم به همين ترتيب عمل ميكند.خيلي از اوقات تعجب مي کنيم که چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم . اما او مي داند که وقتي همه اين سختي ها را به درستي در کنار هم قرار دهد ، نتيجه ، هميشه خوب است ! ما تنها بايد به او اعتماد کنيم ،در نهايت همه اين پيشامد ها با هم به يك نتيجه فوق العاده مي رسند
پاسخ : داستانهای عبرت آموز
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت:- ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار و جمعیت، یقۀ جوان رو گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:- مردیکۀ عوضی، مگه خودت ناموس نداری…؟ خجالت نمیکشی؟؟اما جوان،خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی بشه و واکنشی نشون بده، همان طور مودبانهه و متین ادامه داد..- خیلی عذر میخوام؛ فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین! دیدم همۀ بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم، که نامردی نکرده باشم…!
حالا هم یقه مو ول کنین! از خیرش گذشتم!!مرد خشکش زد… همانطور که یقۀ جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…التماس دعا
پاسخ : داستانهای عبرت آموز
رد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت: می خواهم ازدواج کنم.پدر خوشحال شد و پرسید: نام دختر چیست ؟مرد جوان گفت: نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند.پدر ناراحت شد. صورت در هم کشید و گفت: مرا ببخش به خاطر چیزی که می خواهم به تو بگویم. اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست. خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو.مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود.با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت: مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست! و نباید به تو بگویم.مادرش لبخند زد و گفت: نگران نباش پسرم . تو با هر یک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی.چون تو پسر او نیستی ... !
پاسخ : داستانهای عبرت آموز
داستان کوتاه اما عبرت آموز ؛ تو برو خود را باش
روزی یک نفر چوپان در بیابان می گذشت تا زمین علف دار خوبی برای گوسفندان خود پیدا کند. دید جنگل آتش گرفته، ماری هم در میان آتش مانده است، با خود گفت :خوب است که این مار را از آتش نجات بدهم» رفت مار را برداشت در توبره کرد و رفت که از آتش بگذرد. یکدفعه مار سر از توبره درآورد و گفت : «اشهدت را بگو که میخواهم تو را نیش بزنم
چوپان بیچاره گفت : «خیلی خب این هم مزد من بود؟ بیا بریم از سه تا موجود دیگر بپرسیم اگر گفتند سزای نیکی بدی است مرا نیش بزن والا از توبره بیا بیرون و برو» مار گفت : «بسیار خب» رفتند و رفتند تا رسیدند به جوی آبی، چوپان از آب پرسید : «آیا سزای نیکی بدی است؟» آب گفت : «بلی» چوپان پرسید : «چرا؟» آب گفت : «برای اینکه از من زراعت می کنی و سر جوی آب بعد از آب خوردن دست و روی خودت را می شویی و آب دهانت را در من می اندازی
در اینجا چوپان بیچاره یک سوال را باخت و ناامید شد. مار گفت : «دیدی که یک سوال را باختی، برو تا دو سوال دیگر را بکنی» چوپان راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به درختی، چوپان از درخت پرسید : «آیا سزای نیکی بدی است؟» درخت گفت : «بلی» چوپان باز دلش شکست و پرسید : «چرا؟» درخت گفت : «شما می آیید پای درخت که من باشم در سایه ام استراحت می کنید از میوه ام می خورید، برگم را به گوسفندانتان می دهید و در آخر هم شاخه های مرا برای چوبدست می شکنید»
در اینجا امید چوپان قطع شد مار گفت : «دیدی دو سوال را باختی یک سوال دیگر داری» چوپان راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به یک روباهی، چوپان تا به روباه رسید گفت : «شیخ بگو ببینم سزای نیکی بدی است؟» روباه گفت : «باید من اصل مطلب را بدانم بعد بگویم» چوپان داستان آتش گرفتن جنگل و گرفتار بودن مار را برای روباه تعریف کرد. روباه با خود فکری کرد و گفت : «من اول باید ببینم وقتی که تو مار را توی توبره کردی چطور به میان توبره رفت حالا هم مار را با توبره به زمین بگذار و مار یک مرتبه دیگر برود به میان توبره که من ببینم و دربیایید که فتوی بدهم
مار از توبره درآمد به محض اینکه رفت به میان توبره روباه گفت : «امانش نده ! بزن با سنگ او را بکش که سزای نیکی بدی است و این را هم در گوش بگیر که دوباره مار را در آستین خود راه ندهی
فردوسی بزرگ نیز می فرمایند :
سر ناکسان را برافراشتن وز آنان امید بهی داشتن
پاسخ : داستانهای عبرت آموز
استادي درشروع کلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمي دانم دقيقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد، استاد پرسيد خوب ، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد؟
يکي از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد ميگيرد.
حق با توست . حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگري جسارتا" گفت : دست تان بي حس مي شود عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا“ کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند.
استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بکنم؟
شاگردان گيج شدند. يکي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت : دقيقا" مشکلات زندگي هم مثل همين است اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشکالي ندارد. اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد اگر بيشتر از آن نگه شان داريد، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود.
فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است. اما مهم تر آن است که درپايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد، برآييد.
دوست من ، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري زندگي همين است
- - - به روز رسانی شده - - -
پسر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا كرد.
او از پيدا كردن اين پول ، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد.
اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد.
او در مدت زندگيش، ۲۹۶ سكه ۱ سنتي، ۴۸ سكه ۵ سنتي، ۱۹ سكه ۱۰سنتي، ۱۶ سكه ۲۵ سنتي، ۲ سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد. يعني در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت .
در برابر به دست آوردن اين ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زيبايي دل انگيز ۳۱۳۶۹ طلوع خورشيد ، درخشش ۱۵۷ رنگين كمان و منظره درختان افرا در سرماي پاييز را از دست داد . او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان ها در حال ي كه از شكلي به شكلي ديگر در مي آمدند، نديد . پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئي از خاطرات او نشد.!!!
پاسخ : داستانهای عبرت آموز
250 سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت.با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.وقتی خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد، به شدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود.دخترش گفت که او هم به اين مهمانی خواهد رفت.مادر گفت تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا دختر جواب داد:ميدانم هرگز مرا انتخاب نمی کند،اما فرصتی است که دست کم يکبار او را از نزديک ببينم.روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت:"به هر يک از شما دانه ای می دهم، کسي که بتواند در عرض 6 ماه، زيبا ترين گل را برای من بياورد، ملکه آينده چين مي شود."
دختر پيرزن دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.ماه ها گذشت و هيچ گلی سبز نشد.دختر با باغبانان بسياری صحبت کرد و را گلکاری را به او آموختند.اما بی نتيجه بود، گلي نروييدروز ملاقات فرا رسيد.دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکل های مختلف در گلدانهای خود داشتند.لحظه موعود فرا رسيد.شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده گلی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است.شاهزاده توضيح داد:"اين دختر تنها کسي است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور مي کند.گل صداقت.همه دانه هايی که به شما دادم، عقيم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود."
- - - به روز رسانی شده - - -
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد...پشت خط مادرش بود..... پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟؟؟؟؟؟ مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي..... فقط خواستم بگويم تولدت مبارك پسرم..... پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد.....صبح سراغ مادرش رفت.....وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت..... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود