پاسخ : توی دفترم بنویسد...
من از روح های محدود بیزارم
در این روح ها هیچ چیز خوب و حتی هیچ چیز بد وجود ندارد..........
"خدای ناشناخته"
ای ناشناخته!
می خواهم بشناسمت
ای چنگ انداخته در میانه ی جانم!
ای چون طوفان به تلاطم آورنده ی زندگانی!
تو ای دست نایافتنی آشنا!
می خواهم بشناسمت و به خدمتت درآیم.
/تا آن هنگام که تنی زیبا دارم
می سزد پرهیزکار باشم
ضعیفه ی پیر را شیطان رها می کند/
می شود بارانی بیاید و همه ی دروغ ها را بشوید ؟!
مرا و همه ی دلهره هایم را
تا بفهمم چقدر هستم وتا کجا هستم؟!
و تو چرا وقتی که می آیی من با این دو چشم زیبایت چرا ستاره نمی شوم!؟
_همه لحظه ها باردار تشویش اند_
_ بی گاه که آرامش زاده می شود_
_نوزاد نامشروع را سر راه می گذارد_
" این مباد"
که درختی در باد،
بشکند مثل یکی مرد که در حادثه ی زیستنش
و "تو در جاده ی عادت" ببری
شاخه هایش بر دوش...
سایه هایش از یاد..................
ره هر پیک و پیغام و خبر بسته ست
نه تنها بال و پر ، بال نظر بسته ست
قفس تنگست و در بسه ست....................
پاسخ : توی دفترم بنویسد...
نیچه: اگر روزی بخواهیم کسی شویم باید به سایه خود نیز احترام بگذاریم.
سوره ی عنکبوت آیه 69: آنانکه در را ما مجاهده وکوشش کردند _ راه های خود را به آنان نشان خواهیم داد.
شب است اکنون چشمه های جوشان همگی
بلندآواتر سخن می گویند.
و روانم نیز چشمه ای جهنده است
ناآرامی آرام ناشدنی در من است
که می خواهد بانگ برآورد
بی فایده..
بی فایده دارم می زنید
مردن؟
مردن نتوانم!
از پس معبر مرگ _ _ نفس منم _ _ بخار و نور منم_ _
بی فایده_ بی فایده دارم می زنید _ مردن نتوانم_ _