خودتو با 1 شعر (از خودت يا 1 شاعر) توصيف كن!
من که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن!!
پاسخ : خودتو با 1 شعر (از خودت يا 1 شاعر) توصيف كن!
هر روز از اين مسير برميگردم
از رفتن ناگزير برميگردم
تو شام بخور،بخواب،تنهايي جان!من مثل هميشه
دير برميگردم......
پاسخ : خودتو با 1 شعر (از خودت يا 1 شاعر) توصيف كن!
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید |
|
|
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید |
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز |
|
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید |
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم |
|
گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید |
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد |
|
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید |
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد |
|
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید |
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت |
|
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید |
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد |
|
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید |
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد |
|
گفتا خموش alienکاین غصه هم سر آید |
پاسخ : خودتو با 1 شعر (از خودت يا 1 شاعر) توصيف كن!
قاصــــــــــــــــــــــ ــدک
قاصــدک! هـــان، چه خبــــر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو ، فریب
قاصدک هان، ولی … آخر … ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلــــــــــم می گریند…!
*اخوان ثالث*
پاسخ : خودتو با 1 شعر (از خودت يا 1 شاعر) توصيف كن!
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
نه به خود آمدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
پاسخ : خودتو با 1 شعر (از خودت يا 1 شاعر) توصيف كن!
توي يك جنگل تن خيس كبود
يه پرنده آشيونه ساخته بود
خون داغ عشق خورشيد تِو سرش
جنگل بزرگ خورشيد رو پرش
تو هواي آفتابي روی درختا ميپريد
تنشو به جنگل روشن خورشيد مي كشيد
تا يه روز ابراي سنگين اومدن
دنياي قشنگشو به هم زدن
هر چي صبر كرد آسمون آبي نشد
ابرا موندند هوا آفتابي نشد
بس كه خورشيدشو تو زندون سرد ابرا ديد
يه دفعه ديوونه شد از توي جنگل پر كشيد
زندگي شو توي جنگل جا گذاشت
رفت ورفت ابرا رو زير پا گذاشت
رفت و عاقبت به خورشيدش رسيد
اما خورشيد به تنش آتيش كشيد
اگه خورشيد يكي تو آسمونه
مرغ عاشق رو زمين فراوونه
روزي يكي به بالا چشم مي دوزه
ميره با اين كه ميدونه مي سوزه
من همون پرنده هستم كه يه روز خورشيد رو ديد
اسم من يه قصه شد
اين قصه رو دنيا شنيد...
پاسخ : خودتو با 1 شعر (از خودت يا 1 شاعر) توصيف كن!
گشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیاب
من در این محفل ادب آموختم بی فایده