داستانک/ دير اومدي زود هم مي خواي بري!؟
دانشجو بود و جوان، آمده بود خط، داشتم موقعيت منطقه را برايش مي گفتم که برگشت و گفت: «ببخشيد، حمام کجاست؟» گفتم: حمام را مي خواهي چه کار؟ گفت: مي خواهم غسل شهادت کنم. با لبخند گفتم: دير اومدي زود هم مي خواي بري. باشه! آن گوشه را مي بيني آنجا حمام صحرايي است. بعدش دوباره بيا اينجا.دقايقي بعد آمد. لباس تميز بسيجي به تن داشت و يک چفيه خوشگل به گردن. چند قدم مانده بود که به من برسد يک گلوله توپ زير پايش فرود آمد. راوي: حاج حسين يکتا
پاسخ : داستانک/ دير اومدي زود هم مي خواي بري!؟
پاسخ : داستانک/ دير اومدي زود هم مي خواي بري!؟
گلوله توپ ، دو برابر اون قد داشت ،چه رسد به قبضه اش
گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟
گفت : با التماس
گفتم: چه جوری گلوله توپ را بلند می کنی می آری ؟
گفت : با التماس
گفتم: می دونی آدم چه جوری شهید می شه ؟
گفت : با التماس
و رفت چند قدم که رفت برگشت و گفت شما دست از راه امام بر ندارید
وقتی آخرین تکه های بدنش را توی پلاستیک می ریختیم فهمیدم چقدر التماس کرده بوده شهید شه...