پاسخ : جامی و حدیث مکرّر عشق
ممنون از مطالب زیبایی که ارسال میکنین
پاسخ : جامی و حدیث مکرّر عشق
مرسی ازمطلب قشنگت.منم هفت شهرعشقو اززبان عطار براهمه میذارم امیدوارم بچه هاخوشتون بیاد.
| گفت ما را هفت وادی در ره است |
|
چون گذشتی هفت وادی، درگه است |
| هست وادی طلب آغاز کار |
|
وادی عشق است از آن پس، بی کنار |
| پس سیم وادی است آن معرفت |
|
پس چهارم وادی استغنا صفت |
| هست پنجم وادی توحید پاک |
|
پس ششم وادی حیرت صعبناک |
| هفتمین، وادی فقر است و فنا |
|
بعد از این روی روش نبود تو را |
| در کشش افتی، روش گم گرددت |
|
گر بود یک قطره قلزم گرددت |
وادی اول: طلب
| چون فرو آیی به وادی طلب |
|
پیشت آید هر زمانی صد تعب |
| چون نماند هیچ معلومت به دست |
|
دل بباید پاک کرد از هرچ هست |
| چون دل تو پاک گردد از صفات |
|
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات |
| چون شود آن نور بر دل آشکار |
|
در دل تو یک طلب گردد هزار |
وادی دوم: عشق
| بعد ازین، وادی عشق آید پدید |
|
غرق آتش شد، کسی کانجا رسید |
| کس درین وادی بجز آتش مباد |
|
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد |
| عاشق آن باشد که چون آتش بود |
|
گرمرو، سوزنده و سرکش بود |
| گر ترا آن چشم غیبی باز شد |
|
با تو ذرات جهان همراز شد |
| ور به چشم عقل بگشایی نظر |
|
عشق را هرگز نبینی پا و سر |
| مرد کارافتاده باید عشق را |
|
مردم آزاده باید عشق را |
وادی سوم: معرفت
| بعد از آن بنمایدت پیش نظر |
|
معرفت را وادیی بی پا و سر |
| سیر هر کس تا کمال وی بود |
|
قرب هر کس حسب حال وی بود |
| معرفت زینجا تفاوت یافتست |
|
این یکی محراب و آن بت یافتست |
| چون بتابد آفتاب معرفت |
|
از سپهر این ره عالیصفت |
| هر یکی بینا شود بر قدر خویش |
|
بازیابد در حقیقت صدر خویش |
وادی چهارم: استغنا
| بعد ازین، وادی استغنا بود |
|
نه درو دعوی و نه معنی بود |
| هفت دریا، یک شمر اینجا بود |
|
هفت اخگر، یک شرر اینجا بود |
| هشت جنت، نیز اینجا مردهایست |
|
هفت دوزخ، همچو یخ افسردهایست |
| هست موری را هم اینجا ای عجب |
|
هر نفس صد پیل اجری بی سبب |
| تا کلاغی را شود پر حوصله |
|
کس نماند زنده، در صد قافله |
| گر درین دریا هزاران جان فتاد |
|
شبنمی در بحر بیپایان فتاد[۲] |
وادی پنجم: توحید
| بعد از این وادی توحید آیدت |
|
منزل تفرید و تجرید آیدت |
| رویها چون زین بیابان درکنند |
|
جمله سر از یک گریبان برکنند |
| گر بسی بینی عدد، گر اندکی |
|
آن یکی باشد درین ره در یکی |
| چون بسی باشد یک اندر یک مدام |
|
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام |
| نیست آن یک کان احد آید ترا |
|
زان یکی کان در عدد آید ترا |
| چون برون ست از احد وین از عدد |
|
از ازل قطع نظر کن وز ابد |
| چون ازل گم شد، ابد هم جاودان |
|
هر دو را کس هیچ ماند در میان |
| چون همه هیچی بود هیچ این همه |
|
کی بود دو اصل جز پیچ این همه |
وادی ششم: حیرت
| بعد ازین وادی حیرت آیدت |
|
کار دایم درد و حسرت آیدت |
| مرد حیران چون رسد این جایگاه |
|
در تحیر مانده و گم کرده راه |
| هرچه زد توحید بر جانش رقم |
|
جمله گم گردد ازو گم نیز هم |
| گر بدو گویند: مستی یا نهای؟ |
|
نیستی گویی که هستی یا نهای |
| در میانی؟ یا برونی از میان؟ |
|
بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟ |
| فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟ |
|
یا نهٔ هر دو توی یا نه توی |
| گوید اصلا میندانم چیز من |
|
وان ندانم هم، ندانم نیز من |
| عاشقم، اما، ندانم بر کیم |
|
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟ |
| لیکن از عشقم ندارم آگهی |
|
هم دلی پرعشق دارم، هم تهی |
وادی هفتم: فقر و فنا
| بعد ازین وادی فقرست و فنا |
|
کی بود اینجا سخن گفتن روا؟ |
| صد هزاران سایهٔ جاوید، تو |
|
گم شده بینی ز یک خورشید، تو |
| هر دو عالم نقش آن دریاست بس |
|
هرکه گوید نیست این سوداست بس |
| هرکه در دریای کل گمبوده شد |
|
دایما گمبودهٔ آسوده شد |
| گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟ |
|
لاجرم دیگر قدم را کس نبود |
| عود و هیزم چون به آتش در شوند |
|
هر دو بر یک جای خاکستر شودند |
| این به صورت هر دو یکسان باشدت |
|
در صفت فرق فراوان باشدت |
| گر، پلیدی گم شود در بحر کل |
|
در صفات خود فروماند به ذل |
| لیک اگر، پاکی درین دریا بود |
|
او چو نبود در میان زیبا بود |
| نبود او و او بود، چون باشد این؟ |
|
از خیال عقل بیرون باشد این |