پاسخ : شب خاموشی عشق 3 ساله
ای سر که امشب اینجا ماه ِ خرابه هستی
در طشت خون گرفته پیش سه ساله هستی
قاری ِ روی ِ نیزه جا در تنور کردی
از زیر ِ بارش سنگ با من عبور کردی
زردی دود داری بوی تنور ای سر
داری هوای من را از راه دور ای سر
بر دست کوچکم تا بند ِ اسیری افتاد
از ضرب دست نامرد دندان شیری افتاد *
دست ضمخت را که با لاله نسبتی نیست
من را ببر عزیزم دیگر که فرصتی نیست
بابا ببین چه کردند با شبهِ مادر تو
از دست رفته حالا چشمان دختر تو
موی مرا کشید و با چکمه او لگد زد
بر مادر ِ تو بابا بسیار حرف بد زد
هرچند بی تو عمه هر جا مرا سپر شد
این پهلوی شکسته بابا شکسته تر شد
یک هاله ابر تیره پوشانده روی من را **
دیدی تو لاله های ِ در زیر ِ پیرهن را ؟؟
دستم توان ندارد تا گیرمت به آغوش
خون می چکد هنوزم از زخم مانده بر گوش
می خواستم که آتش بردارم از سر اما ..
هنگام ِ تازیانه میسوخت معجر اما ..
کوتاهی ِ لباسم از آتش ِ حرم بود
چشمان ِ بی حیا بر اطفال ِ محترم بود
در پیش پایم انداخت بر خاک پاره نانی
دیدم عروسکم را در دست ِ طفل ِ شامی
دست پدر گرفتند در دست و با اشاره
من را هدف گرفتند با سنگ ها دوباره
ای سر تو هم ندیدی وقتی کنارِ نیزه
از سنگ ها زمین خورد آن تک سوار ِ نیزه
با سنگها که افتاد وقتی سر ِ عمویم
از طعنه های دشمن می رفت آبرویم
خورشید نیزه امشب از طشت سر زدی تو
سمت ِ شکسته بال ِ ویرانه پر زدی تو
افتاد پایم از کار یک کهکشان دردم
من سینه خیزتا صبح دور سرت بگردم
زنجیرهای بیرحم راه نفس گرفته
بعد از تو این قناری جا در قفس گرفته
بابا پرم شکسته پرواز خواهم از تو
پایان رسیده ام من آغاز خواهم از تو...
وحید مصلحی
پاسخ : شب خاموشی عشق 3 ساله
می شماری کودکان را
انگار،
یک نفر کم است!
تمنا می کنی که خودت بیاوری اش
اما،
یکی از سربازان فریاد می زند،
با صدایی بلند
می آوری اش؛ هر طور که شده!
و تو بغض می کنی،
از شرمندگیِ نگاهِ سرِ بریده
و مدتی می گذرد
و صدای ضجه های کودکانه
کم کم می گیرد
تمام صبوری ات را
نگاه می کنی
با تازیانه کبودش کرده
و نای راه رفتن ندارد
و با سیلــــی
نقش زمین می شود
موهایش را گرفته و می کشد؛
آوردمش...!!
السلام علیک یا بنت الحسین....
به قلم سید محمد رضی زاده
پاسخ : شب خاموشی عشق 3 ساله
میچکند از نگاهها، پنهان *** اشکها، یادگار دریایند
آسمان هم به گریه میآید *** وقتی از چشم «کودکی»، آیندکودکی مانده در دل غربت *** خفته امّا درون ویرانه
آن که روزی نگاه زیبایش *** شد حدیث هزار پروانه
جرم او را کسی نمیدانست *** جرم پروانه را نمیدانند
آنچه مردم شنیده میگویند *** رسمِ جانانه را، نمیدانند
چشمها را گشوده، مینالید *** در فضای غریبِ ویرانه
مثل شمعی که اشک میریزد *** در سکوت حزینِ یک خانه
نالههایش، اگرچه میگفتند:
«غربت خانه کرده بیتابش» *** دور میزد درون تاریکی
لحظه لحظه، نگاه بیخوابش *** جستوجوهای او، نشان میداد
انتظار کسی، به جان دارد!
سر به بالا گرفته، میپرسید:
عمّه، این خانه، آسمان دارد؟! *** آسمان را گرفت در آغوش
مثل یک عقده در گلو، افسرد! *** آرزوی قشنگِ «بابا» هم!
در همان آخرین نگاهش، مُرد *** حضرت قاسم علیهالسلام یادگار برادر
پاسخ : شب خاموشی عشق 3 ساله
افسوس که به جای افکارش زخمهایش را نشان دادند
وبزرگترین دردش را تشنگی به حساب اوردند