مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- قاصدک
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر میگردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند.
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از این در وطن خویش غریب.
قاصد تجربه های همه تلخ،
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب .
قاصدک! هان، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم، خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.
پاسخ : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- پیغام
چون درختی در صميم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود،
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و ميراث بهارم بود،
هر چه ياد و يادگارم بود،
ريخته ست.
چون درختی در زمستانم،
بی كه پندارد بهاری بود و خواهد بود.
ديگر اكنون هيچ مرغ پير يا كوری
در چنين عريانی انبوهم آيا لانه خواهد بست؟
ديگر آيا زخمه های هيچ پيرايش،
با اميد روزهای سبز آينده؛
خواهدم اين سوی و آن سو خست؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم.
ريخته ديری ست
هر چه بودم ياد و بودم برگ.
ياد با نرمك نسيمی چون نماز شعله ی بيمار لرزيدن،
برگ چونان صخره ی كری نلرزيدن.
ياد رنج از دستهای منتظر بردن،
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن
ای بهار همچنان تا جاودان در راه!
همچنان جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر.
هرگز و هرگز
بربيابان غريب من
منگر و منگر.
سايه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر، خوشتر.
بيم دارم كز نسيم ساحر ابريشمين تو
تكمه ی سبزی برويد باز، بر پيراهن خشک و كبود من.
همچنان بگذار
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من.
پاسخ : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- چون سبوی تشنه...
از تهی سرشار
جویبار لحظه ها جاری ست.
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،
دوستان و دشمنان را می شناسم من.
زندگی را دوست می دارم؛
مرگ را دشمن.
وای، اما با که باید گفت این؟ - من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن .
جویبار لحظه ها جاری.
پاسخ : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است.
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است.
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است.
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک؟
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی،در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم.
منم من، سنگ تیپا خورده رنجور.
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور.
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم.
بیا بگشای در، بگشای دلتنگم.
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نیست، مرگی نیست.
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است.
و قندیل سپهر تنگ میدان. مرده یا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان؛
نفس ها ابر، دل ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت های بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهروماه،
زمستان است.
پاسخ : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- آخر شاهنامه
این شکسته چنگ بی قانون،
رام چنگ چنگی شوریده رنگ پیر،
گاه گویی خواب می بیند.
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت،
یا پریزادی چمان سرمست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند.
روشنیهای دروغینی
- کاروان شعله های مرده در مرداب-
بر جبین قدسی محراب می بیند.
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را،
می سراید شاد،
قصه ی غمگین غربت را:
« هان، کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟
با شبان روشنش چون روز،
روزهای تنگ و تارش، چون شب اندر قعر افسانه.
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش،
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش، سرد و بیگانه.
هان، کجاست؟
پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر.
بر گذشته از مدارماه،
لیک بس دور از قرار مهر.
قرن خون آشام،
قرن وحشتناک تر پیغام،
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند.
هر چه هستی، هر چه پستی، هر چه بالایی
سخت می کوبند.
پاک می روبند.
هان، کجاست؟
پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن.
کاندران بی گونه ای مهلت
هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی بادست.
همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیدادست.
پایتخت اینچنین قرنی
کو؟
بر کدامین بی نشان قله ست،
در کدامین سو؟
دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد.
بر چکاد پاسگاه خویش، دل بیدار و سرهشیار،
هیچشان جادویی اختر،
هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد.
بر بکشتیهای خشم بادبان از خون،
ما، برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم.
تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را
با چکاچاک مهیب تیغهامان، تیز
غرش زهره دران کوسهامان، سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان، تند
نیک بگشاییم.
شیشه های عمر دیوان را
از طلسم قلعه ی پنهان، ز چنگ پاسداران فسونگرشان،
جلد برباییم.
بر زمین کوبیم.
ور زمین -گهواره ی فرسوده ی آفاق-
دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد،
تا که سنگ از ما نهان دارد،
چهره اش را ژرف بخشاییم.
ما
فاتحان قلعه های فخر تاریخیم،
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن.
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم.
ما
راویان قصه های شاد و شیرینیم.
قصه های آسمان پاک.
نور جاری، آب.
سرد تاری، خاک.
قصه های خوشترین پیغام.
از زلال جویبار روشن ایام.
قصه های بیشه ی انبوه، پشتش کوه، پایش نهر.
قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر.
ما
کاروان ساغر و چنگیم.
لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان، زندگیمان شعر و افسانه.
ساقیان مست مستانه.
هان، کجاست،
پایتخت قرن؟
ما برای فتح می آییم،
تا که هیچستانش بگشاییم...»
این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش،
نغمه پرداز حریم خلوت پندار،
جاودان پوشیده از اسرار،
چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش!
ای پریشانگوی مسکین! پرده دیگر کن.
پوردستان جان ز چاه نابرادر درنخواهد برد.
مرد، مرد، او مرد.
داستان پور فرخزاد را سر کن.
آن که گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می آید.
نالد و موید،
موید و گوید:
« آه، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم.
بر به کشتیهای موج بادبان از کف،
دل به یاد بره های فرهی، در دشت ایام تهی، بسته.
تیغهامان زنگخورد و کهنه و خسته،
کوسهامان جاودان خاموش،
تیرهامان بال بشکسته.
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم.
با صدایی ناتوان تر زانکه بیرون آید از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم.
کس به چیزی، یا پشیزی، برنگیرد سکه هامان را.
گویی از شاهی ست بیگانه.
یا ز میری دودمانش منقرض گشته.
گاه گاه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی،
همچو خواب همگنان غار،
چشم می مالیم و می گوییم: آنک، طرفه قصر زرنگار صبح شیرینکار.
لیک بی مرگ است دقیانوس.
وای، وای، افسوس.»
پاسخ : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- سترون
سیاهی از درون كاهدود پشت دریاها
بر آمد، با نگاهی حیله گر، با اشكی آویزان
به دنبالش سیاهی های دیگر آمده اند از راه،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان.
سیاهی گفت:
- « اینك من، بهین فرزند دریاها،
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم كرد.
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران،
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم كرد.
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من،
ز خورشیدی كه دایم می مكد خون و طراوت را.
نبینم... وای... این شاخک چه بی جان است و پژمرده...»
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا.
زبردستی كه دایم می مكد خون و طراوت را،
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید.
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر،
نگه می كرد غار تیره با خمیازه ی جاوید.
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
- « دیگر این
همان ابر است كاندر پی هزاران روشنی دارد»
ولی پیر دروگر با لبخندی افسرده:
- « فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد.»
خروش رعد غوغا كرد، با فریاد غول آسا.
غریو از تشنگان برخاست:
- « باران است... هی! باران!
پس از هرگز... خدا را شكر... چندان بد نشد آخر...»
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران.
به زیر ناودانها تشنگان، با چهره های مات،
فشرده بین كفها كاسه های بی قراری را.
- « تحمل كن پدر... باید تحمل كرد...»
- « می دانم،
تحمل می كنم این حسرت و چشم انتظاری را...»
ولی باران نیامد...
- « پس چرا باران نمی آید؟»
- « نمی دانم ولی این ابر بارانی ست، می دانم.»
- « ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی!
شكایت می كنند از من لبان خشک عطشانم.»
- « شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم كرد»
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا.
ولی باران نیامد...
- « پس چرا باران نمی آید؟»
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا.
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
- « آیا این
همان ابر است كاندر پی هزاران روشنی دارد؟»
و آن پیر دورگر گفت با لبخند زهر آگین:
- « فضا را تیره می دارد، ولی هرگز نمی بارد.»
پاسخ : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- فریاد
خانهام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز
هر طرف میسوزد این آتش،
پردهها و فرشها را، تارشان با پود.
من به هر سو میدوم گریان،
در لهیب آتش پر دود؛
وز میان خندههایم، تلخ،
و خروش گریهام، ناشاد،
از درون خستهی سوزان،
میکنم فریاد! ای فریاد!
خانه ام آتش گرفتهست، آتشی بیرحم
همچنان میسوزد این آتش،
نقشهایی را که من بستم به خون دل،
بر سر و چشم در و دیوار،
در شب رسوای بیساحل.
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم بدشواری،
در دهان گود گلدانها،
روزهای سخت بیماری.
از فراز بامهاشان، شاد،
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب،
بر من آتش بجان ناظر.
در پناه این مشبک شب.
من به هر سو میدوم، گریان از این بیداد.
میکنم فریاد! ای فریاد! ای فریاد!
وای بر من، همچنان میسوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان؛
و آنچه دارم منظر و ایوان.
من به دستان پر از تاول
اینطرف را میکنم خاموش،
وز لهیب آن روم از هوش؛
ز آن دگرسو شعله برخیزد، به گردش دود.
تا سحرگاهان، که می داند، که بودِ من شود نابود.
خفتهاند این مهربان همسایگانم شاد در بستر،
صبح از من مانده برجا مشتِ خاکستر؛
وای، آیا هیچ سر برمی کنند از خواب،
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد.
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
پاسخ : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- مردم! ای مردم
مردم ! ای مردم،
من همیشه یادم ست این، یادتان باشد.
نیم شبها و سحرها، این خروس پیر،
می خروشد، با خراش سینه می خواند.
گوشها گر با خروش و هوش با فریادتان باشد.
مردم ! ای مردم
من همیشه یادم ست این، یادتان باشد.
و شنیدم دوش، هنگام سحر می خواند،
باز،
این چنین با عالم خاموش فریاد از جگر می خواند:
مردم! ای مردم،
من اگر جغدم، به ویران بوم،
یا اگر بر سر
سایه از فرّ ِ هما دارم،
هر چه هستم از شما هستم؛
هر چه دارم، از شما دارم.
مردم! ای مردم،
من همیشه یادم ست این، یادتان باشد.
پاسخ : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- چاووشی
بسان رهنوردانی كه در افسانه ها گویند،
گرفته كولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند،
ما هم راه خود را می كنیم آغاز.
سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یك به سنگ اندر،
حدیثی كه ش نمی خوانی بر آن دیگر.
نخستین: راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دودیگر: راه نمیش ننگ، نیمش نام،
اگر سر بر كنی غوغا، و گر دم در كشی آرام.
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام .
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان «هر كجا» آیا همین رنگ است؟
تو دانی كاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست.
سوی بهرام، این جاوید خون آشام،
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم،
كه می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛
و می رقصید دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولی،
و اكنون می زند با ساغر «مک نیس» یا «نیما»
و فردا نیز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما؛
سوی اینها و آنها نیست.
به سوی پهندشت بی خداوندی ست،
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند.
بهل كاین آسمان پاک،
چرا گاه كسانی چون مسیح و دیگران باشد:
كه زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
به سوی سرزمینهایی كه دیدارش،
بسان شعله ی آتش،
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار.
نه این خونی كه دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار.
چو كرم نیمه جانی بی سر و بی دم
كه از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
كشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،
به سوی قلب من، این غرفه ی با پرده های تار.
و می پرسد، صدایش ناله ای بی نور:
- « كسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... می پرسم كسی اینجاست؟
كسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا كه لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟»
و می بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست.
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ.
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم كار مرگ،
وز آن سو می رود بیرون، به سوی غرفه ای دیگر،
به امیدی كه نوشد از هوای تازه ی آزاد،
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی كه می خواند:
« جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهاد كش فریاد...»
وز آنجا می رود بیرون، به سوی جمله ساحلها.
پس از گشتی كسالت بار،
بدان سان - باز می پرسد- سر اندر غرفه ی با پرده های تار:
- « كسی اینجاست؟»
و می بیند همان شمع و همان نجواست.
كه می گوید بمان اینجا؟
كه پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور:
خدایا « به كجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟»
بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
كجا؟ هر جا كه پیش آید.
بدانجایی كه می گویند خورشید غروب ما،
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر.
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود.
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر.
كجا؟ هر جا كه پیش آی.د
به آنجایی كه می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان.
و در آن چشمه هایی هست،
كه دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن.
و می نوشد از آن مردی كه می گوید:
« چرا بر خویشتن هموار باید كرد رنج آبیاری كردن باغی
كز آن گل كاغذین روید؟»
به آنجایی كه می گویند روزی دختری بوده ست
كه مرگش نیز( چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بوده ست،
كجا؟ هر جا كه اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلی زن، ز سیلی خور،
وزین تصویر بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
فلان با تازیانه ی شوم و بی رحم خشایرشا
زند دیوانه وار، اما نه بر دریا؛
به گرده ی من به رگهای فسرده ی من،
به زنده ی تو، به مرده ی من.
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی كه نه كس كشته ، ند روده
به سوی سرزمینهایی كه در آن هر چه بینی بكر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده،
كه چونین پاك و پاكیزه ست.
به سوی آفتاب شاد صحرایی،
كه نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بیكران سبز و مخمل گونه ی دریا،
می اندازیم زورقهای خود را چون كل بادام.
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم،
كه باد شرطه را آغوش بگشایند،
و می رانیم گاهی تند، گاه آرام.
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلكنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی فرجام بگذاریم...
پاسخ : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- کتیبه
فتاده تخته سنگ آنسوی تر، انگار كوهی بود.
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر،
همه با یكدیگر پیوسته، لیك از پای،و با زنجیر
اگر دل می كشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن، لیك تا آنجا كه رخصت بود تا زنجیر.
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان،
و یا آوایی از جایی، كجا؟ هرگز نپرسیدیم.
چنین می گفت:
- « فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هركس طاق هر كس جفت...»
چنین می گفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی می خفت.
و ما چیزی نمی گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود.
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی.
و حتی در نگه مان نیز خاموشی.
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود.
شبی كه لعنت از مهتاب می بارید،
و پاهامان ورم می كرد و می خارید،
یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگینتر از ما بود، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت: «باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم: « لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز، باید رفت»
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تخته سنگ آنجا بود.
یكی از ما كه زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
- « كسی راز مراداند
كه از اینرو به آنرویم بگرداند.»
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تكرار می كردیم.
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.
هلا، یك ... دو ... سه .... دیگر بار
هلا، یك ... دو ... سه .... دیگر بار.
عرقریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم كردیم.
هلا، یك، دو، سه، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.
یكی از ما كه زنجیرش سبكتر بود،
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
(و ما بی تاب)
لبش را با زبان تر كرد (ما نیز آنچنان كردیم)
و ساكت ماند.
نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
- « بخوان!» او همچنان خاموش.
- « برای مابخوان!» خیره به ما ساكت نگا می كرد.
پس از لختی
در اثنایی كه زنجیرش صدا می كرد،
فرود آمد. گرفتیمش كه پنداری كه می افتاد.
نشاندیمش.
بدست ما و دست خویش لعنت كرد.
- «چه خواندی، هان؟»
مكید آب دهانش را و گفت آرام:
- « نوشتهبود
همان،
كسی راز مرا داند،
كه از اینرو به آرویم بگرداند.»
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه كردیم.
و شب شط علیلی بود.