شعر:مجموعه شعر دکتر شفیعی کدکنی
- زنهار...
ای شاخه ی شکوفه ی بادام!
خوب آمدی-
سلام!
لبخند می زنی؟
اما
این باغ بی نجابت
با این شب ملول….
زنهار از این نسیمک آرام!
وین گاه گه نوازش ایام!
بیهوده خنده می زنی افسوس!
بفشار در رکاب خموشی
پای درنگ را.
باور مکن که ابر…
باور مکن که باد…
باور مکن که خنده ی خورشید بامداد...
من می شناسم این همه نیرنگ و رنگ را.
پاسخ : شعر:مجموعه شعر دکتر شفیعی کدکنی
- پاسخ
هیچ می دانی چرا، چون موج،
در گریز از خویشتن، پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک،
این خاموشی نزدیک،
آنچه می خواهم نمی بینم،
و آنچه می بینم نمی خواهم.
پاسخ : شعر:مجموعه شعر دکتر شفیعی کدکنی
- هزاره ی دوم آهوی کوهی
تا کجا می برد این نقش به دیوار، مرا
تا بدان جا که فرو می ماند
چشم از دیدن و لب نیز ز گفتار، مرا.
لاجورد افق صبح نشابور و هری است
که در این کاشی کوچک متراکم شده است
می برد جانب فرغانه و فرخار، مرا.
گرد خاکستر حلاج و دعای مانی،
شعله ی آتش کرکوی و سرود زرتشت
پوریای ولی، آن شاعر رزم و خوارزم
می نمایند در این آیینه رخسار مرا.
این چه حزنی است که در همهمه ی کاشی هاست؟
جامه ی سوک سیاووش به تن پوشیده ست
این طنینی که سرایند خموشی ها،
از عمق فراموشی ها
و به گوش آید، از این گونه، به تکرار مرا.
تا کجا می برد این نقش به دیوار مرا؟
تا درودی به « سمرقند چو قند»
و به رود سخن رودکی آن دم که سرود:
« کس فرستاد به سر اندر عیار مرا.»
شاخ نیلوفر مرو است گه زادن مهر
کز دل شط روان شن ها
می کند جلوه، ازین گونه، به دیدار مرا.
سبزی سرو قد افراشته ی کاشمرست
کز نهان سوی قرون،
می شود در نظر این لحظه پدیدار مرا.
بوته ی گندم روییده بر آن بام سفال
باد آورده ی آن خرمن آتش زده است
که به یاد آورد از فتنه ی تاتار مرا.
نقش اسلیمی آن طاق نماهای بلند
واجر صیقلی سردر ایوان بزرگ
می شود بر سر، چون صاعقه، آوار، مرا.
وان کتیبه که بر آن کس از سلسله ای
نیست پیدا
و خبر می دهد از سلسله ی کار مرا.
کیمیا کاری و دستان کدامین دستان
گسترانیده شکوهی به موازات ابد
روی آن پنجره، با زینت عریانیهاش
که گذر می دهد از روزن اسرار، مرا.
عجبا کز گذر کاشی این مزگت پیر
هوس «کوی مغان است» دگر بار مرا.
گرچه بس ناژوی واژونه
در آن حاشیه اش
می نماید به نظر،
پیکر مزدک و آن باغ نگونسار، مرا.
در فضایی که مکان گم شده از وسعت آن
می روی سوی قرونی که زمان برده ز یاد
گویی از شهپر جبرئیل برآویخته ام
یا که سیمرغ گرفته ست به منقار، مرا.
تا کجا می برد این نقش به دیوار، مرا؟
تا بدانجا که فروماند،
چشم از دیدن و لب نیز ز گفتار، مرا.
پاسخ : شعر:مجموعه شعر دکتر شفیعی کدکنی
- خطی ز دلتنگی
خطی، این لحظه ز دلتنگی، بر این دیوار
یادگاری بنویس و به ره شکوه مپوی
از دو رنگی که ز یارانت دیدی، عیار!
گر تو خاموش بمانی
چه کسی خواهد بود
که گواهی دهد: «اینجا، بودند
عاشقانی که زمین را به دگر آیینی
خواستند آذین بندند و چه شیدا بودند!»
آه!
ناجوانمردی گیتی آیا
تا بدانجاست که فردا، وقتی
نبض این ساعت فرتوت نخواهد زد،
هیچ مستی دیگر، در ته کوچه ی بن بستی
در آخر شب
نغمه ی ما را با سوت نخواهد زد؟
با سر انگشتی، آغشته به خون و انکار،
یادگاری ز خود، امروز بنه بر دیوار.
پاسخ : شعر:مجموعه شعر دکتر شفیعی کدکنی
- سفرنامه ی باران
آخرین برگ سفرنامه ی باران،
این است:
که زمین چرکین است.
- چه بگویم
چه بگویم که دل افسردگی ات
از میان برخیزد؟
نفس گرم گوزن کوهی،
چه تواند کردن؟
سردی برف شبانگاهان را،
که پرافشانده به دشت و دامن؟
پاسخ : شعر:مجموعه شعر دکتر شفیعی کدکنی
- دو خط
دیروز، چون دو واژه به یک معنی
از ما دوگانه،
هریک سرشار دیگری
اوج یگانگی.
و امروز، چون دو خط موازی
در امتداد یک راه
یک شهر، یک افق
بی نقطه ی تلاقی و دیدار
حتی، در جاودانگی.
- دریا
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست.
دریایم و نیست باکم از طوفان:
دریا، همه عمر، خوابش آشفته ست.
پاسخ : شعر:مجموعه شعر دکتر شفیعی کدکنی
گفتم: - «این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش؟...»
گفت: - «صبری تا کران روزگاران بایدش.
تازیانه رعد و نیزه آذرخشان نیز هست،
گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش.»
گفتم: - «آن قربانیان پار، آن گل های سرخ؟...»
گفت: - «آری...»
ناگهانش گریه آرامش ربود؛
وز پی خاموشی طوفانی اش
گفت: - «اگر در سوکشان
ابر می خواهد گریست،
هفت دریای جهان، یک قطره باران بایدش.»
گفتمش: - «خالی ست شهر از عاشقان؛
وینجا نماند
مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش.»
گفت: - «چون روح بهاران آید از اقصای شهر،
مردها جوشد زخاک،
آن سان که از باران گیاه؛
وآنچه می باید کنون
صبر مردان و دل امیدواران بایدش.»
پاسخ : شعر:مجموعه شعر دکتر شفیعی کدکنی
- حتی به روزگاران
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره، در چشم جویباران
آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی: «به روزگاران مهری نشسته» گفتم:
«بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران»
بیگانگی ز حد رفت، ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان، سر خیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران؛
وین نغمه ی محبت، بعد از من وتو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران.
پاسخ : شعر:مجموعه شعر دکتر شفیعی کدکنی
- صرف و نحو زندگی
جمله های ساده ی نسیم و آب و جویبار
فعل لازم نفس کشیدن گیاه
اسم جامد ستاره، سنگ
اشتقاق برگ از درخت
و آن چه زین قبل سوال هاست؛
در بر ادیب دهر و مکتب حقایقش
بیش و کم شنیده ایم و خوانده ایم
نکته هایی آشناست.
لیک هیچ کس به ما نگفت
مرجع ضمیر زندگی کجاست؟
پاسخ : شعر:مجموعه شعر دکتر شفیعی کدکنی
- در من و بر من
چشم بر هم می نهم، هستی دو سو دارد:
نیمی از آن در من است و نیم از آن بر من.
نیمه ی در من، بهارانی پر از باغ است و آفاقی پر از باران.
نیمه ی بر من، زبان چاک چاک خاک و چشمان کویر کور تبداران.
چشم بر می نهم، هستی چراغانی ست
روشن اندر روشن و آفاق در اشراق
می گشایم چشم، می بینم چه زهرآگین و ظلمانی ست.
آن که این دشواره، پاسخ گوید، آیا کیست؟
- در کدامین سوی باید زیست؟
در ظلام ظالم بر من
یا در آن آفاق پر اشراق،
روشن در من؟