دیگر تو را به یاد نخواهم آورد
دیگر تو را به یاد نخواهم آورد
دیگر به خاطر تو اشک از دیده نخواهم ریخت
دیگر پیرامن تو نخواهم گشت
دیگر نام تو را بر زبانم نخواهد رفت
بعد از این ، ای نور ، سایه وار از تو می گریزم
بعد از این ، ای آفتاب شب پرده وار از تو دوری می گزینم
بعد از این ، من و راه من ، سرمن و سودای من
دیگر به امید بوسه ای به پایت نخواهم افتاد
دیگر به امید اینکه دستم را بگیری به پایت بوسه نخواهم زد
دیگر به امید نوازش چهره به خاک راهت نخواهم سود
نه دیگر ، دیگر هیچ وقت
هیچ وقت ، تا زنده هستم ...
{احمد شاملو}
پاسخ : دیگر تو را به یاد نخواهم آورد
ای گل خوشبوی من !دیدی چه خوش رفتی ز دست ؟
دیدی آن یادی که با من زاده شد ، بی من گریخت ؟
دیدی آن تیری که من پَر دادمش ، بر سنگ خورد ؟
دیدی آن جامی که من پُر کردمش ، بر خاک ریخت ؟
لاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد رفت
شعله ی امید من خاکستر نسیان گرفت
مشت می کوبد به دلاندوه بی پایان من
یاد باد آن شب که چون بازآمدی ؟ پایان گرفت
امشب آن آیینه ام بر سنگ حسرت کوفته
غیرتصویر تودر هر پاره ام تصویر نیست
عکس غمناک تو در جام شرب افتاده است
پیش چشمانم جز این آیینه ی دلگیر نیست
آسمان ، تار است ودر من گریه های زار زار
بی تو تنهایم ولی تنها نمی خواهم تو را
ای امید دل، شبت آبستن خورشید باد
من چو خود ، زندانی شب ها نمی خواهم تو را
شاد باشیهر کجا هستی ، که دور از چشم تو
نقش دلبند ترا دراشکمی جویم هنوز
چشم غمگین تورا در خوابمی بوسم مدام
عطر گیسوی تورا ...از باد می بویم هنوز...
" نادر نادرپور"
پاسخ : دیگر تو را به یاد نخواهم آورد
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر ، زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم ؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم ، او مرده و من سایه اویم
من او نیم ، آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا ، با همه کس ، در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت
من او نیم ، این دیده من گنگ و خموش است
در دیده او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده میخفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو میخواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ندانم که به ناگاه
چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی کافور نهادم
او مرده و در سینه من ، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
شرمنده این آخرشو فراموش کرده بودم بذارم.[khejalat]
پاسخ : دیگر تو را به یاد نخواهم آورد
اگه اینطوریا که میگید بود/اینارو نمینوشتید!!![nadanestan]
پاسخ : دیگر تو را به یاد نخواهم آورد
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
علی محمد همتی
اگه اینطوریا که میگید بود/اینارو نمینوشتید!!![nadanestan]
موافقم
پاسخ : دیگر تو را به یاد نخواهم آورد
ايشالا تاپيكتون موفق باشه[tashvigh][golrooz]
خواهشا از كاربراني كه توي اين زمينه ها فعاليت بيشتري دارند براي رونق تاپيكتون دعوت بكنيد.
الان ظاهرا بيشتر اعدادارقام دعوت شديم[nadanestan]
................
برون شو ای غم از سینه که لطف یار میآید |
|
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار میآید |
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او |
|
مرا از فرط عشق او ز شادی عار میآید |
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید |
|
که کفر از شرم یار من مسلمان وار میآید |
برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد |
|
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار میآید |
روید ای جمله صورتها که صورتهای نو آمد |
|
علم هاتان نگون گردد که آن بسیار میآید |
در و دیوار این سینه همیدرد ز انبوهی |
|
که اندر در نمیگنجد پس از دیوار میآید |
شــــــــمــــــــس تـــــبــــــريــــــــزي
پاسخ : دیگر تو را به یاد نخواهم آورد
تو كجايي سهراب؟
آب را گل كردند
چشم ها را بستند و چه با دل كردند...
واي سهراب كجايي آخر؟
زخم ها بر دل عاشق كردند
خون به چشمان شقايق كردند !
تو كجايي سهراب؟
كه همين نزديكي عشق را دار زدند !
اي سهراب
كجايي كه ببيني حالا دل خوش مثقالي ست...
دل خوش سيري چند
صبر كن سهراب...
گفته بودی قایقی خواهی ساخت !
قایقت جا دارد؟
من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم..
پاسخ : دیگر تو را به یاد نخواهم آورد
خواب دیدیم که رویاست، ولی رویا نیست
عمر جز حسرت دیروز و غم فردا نیست
هنر عشق فراموشی عمر است، ولی
خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست
ای پریشانی آرام! کجایی ای مرگ؟
در پری خانه ی ما حوصله ی غوغا نیست
ما پلنگیم مگو لکه به پیراهن ماست
مشکل از آینه ی توست! خطا از ما نیست
خلق در چشم تو دل سنگ، ولی من دلتنگ
لا الهی هم اگر آمده بی "الا" نیست
موجِ شوریده دل آشفته ی ماه است ولی
ماه را طاقت آشفتگی دریا نیست
بر گل فرش، به جان کندن خود فهمیدیم
مرگ هم چاره ی دل تنگی ماهی ها نیست
پاسخ : دیگر تو را به یاد نخواهم آورد
به انتظار نبودي ، ز انتظار چه داني؟
تو بي قراري دل هاي بي قرار،چه داني؟
نه عاشقي كه بسوزي، نه بي دلي كه بسازي
تو مست باده ي نازي ، از اين دوكار چه داني؟
هنوز غنچه ي نكشفته اي به باغ وجودي
تو روزگار گلي را كه گشته خوار چه داني؟
تو چون شكوفه ي خندان و من چو ابر بهاران
تو از گريستن ابر نوبهار چه داني؟
معيني كرمانشاهي
پاسخ : دیگر تو را به یاد نخواهم آورد
مي گريم و مي خندم، ديوانه چنين بايد
مي سوزم و مي سازم، پروانه چنين بايد
مي كوبم و مي رقصم ، مي نالم و مي خوانم
در بزم جهان شور، مستانه چنين بايد
من اين همه شيدايي، دارم ز لب جامي
در دست تو اي ساقي، پيمانه چنين بايد
خلقم ز پي افتادند، تا مست بگريندم
در صحبت بي عقلان فرزانه چنين بايد
بر تربت من جانا، مستي كن و دست افشان
خنديدن بر دنيا، رندانه چنين بايد
معيني كرمانشاهي