پاسخ : داش آکل ( قسمت اول )
داش آکل(2)
بخش دوم :
الف- 2) عوامل جاذبه داستان "داش آکل"
http://img.tebyan.net/big/1389/01/14...7789031156.jpg
"داش آکل" به خلاف بسیاری از داستانهای دیگر هدایت ، برای توده مردم و حتی علاقه مندان به داستانی که با دیدی غیرفنی به داستان می نگرند، اثری راحت خوان و دارای کشش لازم برای مطالعه است. اما به خلاف آنچه که نظریه پردازانی که پیش از این نظرهایشان درباره این داستان مطرح شد تصور کرده اند، جاذبه آن، نه ناشی از قوت ساختار و پرداخت و برخورداری اش از خصوصیات فنی بالا و یا حتی متوسط، که به سبب برخی عوامل دیگر است:
اولین و عمده ترین این عاملها، وجود "قصه" ای جذاب و دارای عوامل انتظار است.
ادوارد مورگان فورستر ، در کتاب "جنبه های رمان" خود، "قصه" را نه یک گونه ادبی مستقل، که یکی از اجزاء تشکیل دهنده عنصر پیرنگ در داستان تعریف کرده است. به گونه ای که اگر بخواهیم پیرنگ را در صورت یک فرمول ارائه کنیم، جایگاه قصه در آن، به شکل ذیل خواهد بود:
- عامل سببیت (رابطه علت و معلولی) + قصه= پیرنگ
وی در تعریف قصه، می گوید:
قصه، نقل وقایع است به ترتیب توالی زمان، در مَثَل، ناهار پس از چاشت و سه شنبه پس از دوشنبه و تباهی پس از مرگ می آید؛ و بر همین منوال، قصه ای که واقعاً قصه باشد، باید واجد این خصیصه باشد: شنونده را بر آن دارد که بخواهد بداند بعد چه پیش خواهد آمد. ("بعدش چه شد؟") و برعکس، ناقص است، وقتی کاری می کند که خواننده نخواهد بداند که بعد چه خواهد شد و قصه ای را که واقعاً قصه باشد، فقط با این دو معیار می توان نقد کرد. (1)
اما بلافاصله افزوده است: «قصه در حقیقت حقیرترین و ساده ترین ارگانیسم ادبی است. مع هذا مهم ترین عامل مشترکی است که در همه ارگانیسمهای پیچیده تری که به رمان معروف اند، وجود دارد.» (2)
«قصه در حقیقت حقیرترین و ساده ترین ارگانیسم ادبی است. مع هذا مهم ترین عامل مشترکی است که در همه ارگانیسمهای پیچیده تری که به رمان معروف اند، وجود دارد.»
بله ... ! آه، بله ...! رمان ، قصه می گوید.
و این، جنبه ای است اساسی و اصلی؛ که رمان بدون آن وجود نمی داشت. و مهم ترین عاملی است که در همه رمانها مشترک است. و ای کاش نبود، و چیز دیگری بود: ملودی یا ادراک حقیقت بود؛ و این فرم نیاکانی (و تکراری) نبود. (3)
ضمناً قصه با طرح [:پیرنگ] یکی نیست. ممکن است پایه و اساسی برای طرح باشد. ولی طرح، ارگانیسیم است از گونه ی عالی تر. (4)
http://img.tebyan.net/big/1389/01/23...0418818212.jpg
فورستر، علت عمده ی جاذبه ی قصه را، وجود عاملی کششِ ناشی از علاقه ی مخاطب به دانستن "اینکه بعدش چه شد؟" می داند. این را نیز ناشی از غریزه ی کنجکاوی نوعِ انسان به شمار می آورد. اما این نوع کنجکاوی را – در ارتباط با داستان – تحقیر می کند:
قصه یک چیز ابتدایی و مربوط به انسانهای اولیه است؛ و قدمت آن به مبادی ادبیات می کشد؛ به پیش از اختراع خط و کتابت. و به مذاق آنچه در ما بدوی و ابتدایی است، خوش و سازگار می آید. (5)
قصه ممکن است از طریق مطالعه کتابها و آثار دیگران یا شنیده های انسان از حتی عادی ترین مردم، یا در نتیجه ی مشاهدات شخص یا از ترکیب یکی یا چند تا از این موارد با تخیل او، ساخته شود و شکل بگیرد و پدید آید. اما پیرنگ، و در مرحله ی کمال یافته تر، "داستان" را، فقط شخص نویسنده می تواند بسازد و پدید آورد. و این نویسنده، هر چه حرفه ای تر و تواناتر باشد، طبعاً داستان فنی تر و زیباتری خواهد آفرید.
قصه در فکر افراد بسیاری وجود دارد. قصه هایی گاه بسیار خوب، و براساس تجارب شخصی. ولی اغلب افراد، فاقد دانشِ آگاهانه یا غیرآگاهانه در مورد شیوه ی بیان این قصه ها هستند. (6)
در واقع، از این به بعد است که توانِ واقعی حرفه ای نویسنده پا به میدان می گذارد و خود را به منصه ی ظهور می رساند.
ایجاد این "شیوه بیان هنری"، همان دادن "ساختار دراماتیک" به اثر، با استفاده ی به جا و مناسب از عناصر هفتگانه ی متشکله ی ساختمان داستان است:
هر نوعِ هنری که داستانی را بیان کند، نیازمند نوعی ساختمان دراماتیک است. اعم از کمدی یا داستان حادثه ای؛ درام یا تراژدی ؛ اُپرا یا باله؛ نقاشی یا پانتومیم؛ سمفونی یا شعر ؛ داستان کوتاه و یا نمایشنامه ی تئاتری.(7)
- راز + (عامل سبیت + قصه) پیرنگ = داستان
«سلطان مرد و سپس ملکه مرد» "قصه" است.
اما «سلطان مرد و پس از چندی، ملکه نیز از فرط اندوه درگذشت»، "پیرنگ" است.
«ملکه مرد و کسی از علت امر آگاه نبود؛ تا بعد که معلوم شد از غم مرگ سلطان بوده است.»؛ "داستان" است. (8)
قصه در فکر افراد بسیاری وجود دارد. قصه هایی گاه بسیار خوب، و براساس تجارب شخصی. ولی اغلب افراد، فاقد دانشِ آگاهانه یا غیرآگاهانه در مورد شیوه ی بیان این قصه ها هستند.
به اصل سخن خود در نقد "داش آکل" باز گردیم:
علت عمده ی جاذبه ی داستان کوتاه "داش آکل" – برای افرادی که نهایت خواست و ادراکشان از داستان، همان تحریک و ارضای این – به تعبیر فورستر – حس "بَدَوی و ابتدایی" در وجودشان است، همین "قصه ی جالب" آن است؛ و نه وجود ساختاری فنی، به سامان، زیبا، محکم، و پرداختی سنجیده، دقیق و هنرمندانه در آن. در این میان اما، شگفتی، از تمایز قائل نشدن میان این عنصر ابتدایی از خود داستان و ساختمان دراماتیک آن، از سوی مدعیان شناخت داستان و نقد ادبی است!
http://img.tebyan.net/big/1389/01/23...1551565960.jpg
آنچه در پی می آید، دلایل و مستندات این ادعا، عطف به بخشهای مختلف و کلیت داستان "داش آکل" است. اما عجالتاً خوب است گفته شود: وجود عوامل ذیل در قصه ی این داستان، باعث ایجاد این جاذبه شده است:
- تعلق موضوع قصه، به زمان قدیم (یک زمان سپری شده).
در کل، ارضای حس نوستالژیک مخاطب، نیز، متفاوت بودن شرایط، آدمها و آداب و رسوم و سنن آنها، از عوامل مهم جاذبه ی داستانهای قدیمی برای مردم امروز است؛ که "داش آکل" نیز از این عامل، بهره ی بسیاری برده است.
- آشنا بودن موقعیتها و شخصیتها، برای مخاطب ایرانی.
زیرا او، پیش از این، با این عوامل، به کرّات در داستانهای قدیمی و عامیانه، برخورد کرده است.
خصیصه ی مذکور، خاصّه در جذب توده ی عام مخاطبان به داستان، بسیار مؤثر است.
- ساده و سرراست و فاقد پیچیدگی بودنِ قصه و درونمایه ی آن.
- کاملاً مشخص بودن جبهه قهرمان و ضد قهرمان (سفید سفید و سیاه سیاه، خیر محض در برابر شر مطلق بودن دو طرف)، در تقابل با یکدیگر.
- استفاده از موضوع عشق؛ آن هم در رمانتیک ترین و پرسوز و گدازترین شکل آن.
(این، یکی از مهم ترین دلایل جذب توده ی مردم ما، به فیلم های سطحی و ملودرام هندی و مانند آن است.)
- استفاده از عنصردرگیری بدنی (زد و خورد و قمه و قمه کشی).
(این نیز از جمله عوامل جذب بخش قابل توجهی از توده ی مردم به دسته ای خاص از فیلمهای سطحی داخلی و خارجی است.)
- پایان سوگ آمیز (تراژیک) و سوزناک ... .
- وجود یک صحنه ی جزئی نگر و دارای حرکت کافی در ابتدا و یک صحنه ی عاطفی و احساسی در انتهای داستان. که اولی باعث جذب خواننده به داستان و آخر آن سبب می شود که خواننده ی عادی، بی در و پیکری ها و بی قاعدگیهای تنه ی داستان را فراموش کند، و با یک حس داستانی قابل قبول، آن را به پایان برساند. (مانند غذایی که طعم خودش تعریفی ندارد؛ اما لقمه ی آخرش یک لقمه ی خوشمزه است؛ و هنگام برخاستن از سر سفره، طعم همان یک لقمه ی خوشمزه در دهان شخص باقی می ماند. اما همین موضوع، چه بسا او را به این اشتباه بیندازد که در کل، غذای خوشمزه ای خورده است.)
پاسخ : داش آکل ( قسمت اول )
داش آکل (3)
نقد داستان کوتاه صادق هدایت
بخش سوم
الف- 3) مختصات کلی داستان
http://img.tebyan.net/big/1389/01/12...1886018564.jpg
«داش آکل»(18) یک داستان واقعیتگرای اجتماعی و – همچون غالب آثار دیگر صادق هدایت- دارای حال و هوای مشخص رمانتیک است.
هر چند عنصر حادثه و ماجرا نیز در آن قابل توجه است، اما چنانچه قرار باشد پررنگترین عنصرش را تعیین و مشخص کنیم، آن عنصر، همانا «شخصیت» است. و همچنان که نام داستان نیز اشعار دارد اصلیترین شخصیت داستان هم «داش آکل» است. بنا به تعریف، هم او و هم رقیبش کاکارستم، از نوع شخصیتهای «قراردادی» اند.
سایر شخصیتهای داستان، به ترتیب اهمیت عبارتاند از: مرجان (دختر حاجی صمد) و کاکارستم (رقیب و دشمن داش آکل).
مقطع تاریخی وقوع داستان، به درستی روشن نیست. بعضی قراین (کلاه تخممرغی داش آکل) یا یکهتازی داشها و لاتها و حاکمیت بلامنازع آنها بر محلهها و جان و مال مردم، قدرت داشتن روحانیان و مذهبیها، نبود نظمیه و قوای انتظامی و غیبت کامل دولت در جامعه، نشانه زمان حاکمیت خاندان قاجار بر کشور؛ و برخی دیگر (معلم سر خانه گرفتن برای بچههای حاجی صمد؛ که ظاهراً مرجان نوجوان نیز جزء آنهاست) زمان آن را به دورانی متاخرتر (مثلا دوران سلطنت رضاخان میرپنج) میرساند. (که این، نوعی دو گانگی آشکار است.)
طول زمان جاری در داستان، هفت سال، و تعداد صفحههای اثر در قطع رقعی، در فشردهترین شکل، حدود سیزده صفحه است.
الف- 4) سیمای واقعی داش آکل
آنچه در یک بار خواندن عادی، ممکن است خواننده معمولی را دوستدار یا هواخواه داش آکل کند، به گونهای که با مشاهده آن سرنوشت سوگ انجام برای او، دچار اندوه و غصه شود، تصویری است که از شخصیت پاک، سالم، جوانمرد ، مردی و از خود گذشته او در ذهنش ایجاد شده است. حال آنکه با یک مطالعه دقیق انتقادی، متوجه میشویم داش آکل واقعاً چنین فردی نیست؛ و در واقع، ارزش چنین دلسوزی و غصه خوردنی را ندارد.
نخست اینکه ، او «پسر یکی یک دانه یکی از ملاکین بزرگ فارس» است. وقتی پدر مرده، همه دارایی او، به همین «پسر یکی یک دانهاش» رسیده است. به عبارت دیگر، با مرگ پدر، داش آکل بر جای او نشسته، و در واقع، خود- به تعبیر هدایت- به یکی از ملاکین بزرگ فارس تبدیل شده است.
اما او- به نوشته هدایت- «همه دارایی خودش را به مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش میکرد، یا عرق دو آتشه مینوشید و سر چهارراهها [منظور چهار سوهاست] نعره میکشید [!] و یا در مجالس بزم، با یک دسته از دوستان که انگل او شده بودند صرف میکرد.» «هیچ لوطی پیدا نمیشد که ضرب شستش را نچشیده باشد، هر شب وقتی که توی خانه ملا اسحاق یهودی یک بطر عرق دو آتشه را [زاید] سر میکشید و دم محله سردزک میایستاد، کاکارستم که سهل بود، اگر جدش هم میآمد لنگ میانداخت.» «او در همان حال که محله سردزک را قرق میکرد کاری به کار زنها و بچهها نداشت.»
او «پسر یکی یک دانه یکی از ملاکین بزرگ فارس» است. وقتی پدر مرده، همه دارایی او، به همین «پسر یکی یک دانهاش» رسیده است. به عبارت دیگر، با مرگ پدر، داش آکل بر جای او نشسته، و در واقع، خود- به تعبیر هدایت- به یکی از ملاکین بزرگ فارس تبدیل شده است.
در واقع، داش آکل، تا اینجا فردی اربابزاده و خود نیز ارباب، بیکاره و فاقد هر گونه شغل و هنر، مفتخور و علاف معرفی میشود، که کاری جز عرقخوری و مست شدن، و بعد، قرق کردن سرگذرها- به همراه دوستانش- و عربده کشی و زد و خورد و قمهکشی با دیگر لوطیها، و خودنمایی، ندارد. او البته، به افراد ندار هم کمک میکند. لکن به شیوه خاص خودش:
اغلب دیده میشد که داش آکل از مردم دستگیری میکرد، بخشش مینمود و اگر دنگش میگرفت بار مردم را به خانهشان میرسانید. ولی بالای دست خودش چشم نداشت کسی را ببیند.
واقعیت این است که این درست که کاکارستم فردی جامع جمیع بدیها معرفی میشود؛ اما در واقع، این میل به «رو کم کنی» و پیله کردنها و آزار و اذیتها و تحقیرهای حریفان به قصد خودنمایی توسط داش آکل هم هست که سبب تحریک آن بخت برگشته علیه او میشود.
جالب اینجاست که حریف این یکهبزن شیراز، کاکارستمی است که به اظهار نویسنده «روزی سه مثقال تریاک میکشد!» (حالا چنین آدمی، اصولاً جرئت و جل و جان کشتیگیری و مشتزنی و زد و خورد با چنان یکه بزنی همچون داش آکل- با آن اوصافی که نویسنده از او میدهد- را از کجا میآورد، بماند!)
داش آکل مردی بیسواد است:
قبالههای املاک را داد برایش خواندند.
این ارباب ارباب زاده، وکیل و وصی یک ارباب دیگر (حاجی صمد) میشود. و از آن پس، هر روز صبح زود که بلند میشد به فکر این بود که درآمد املاک حاجی را زیادتر بکند.
به علاوه، به خلاف برخی مشهورات و مسلمات تاریخی، صادق هدایت میکوشد از او، چهرهای غیر مذهبی و مخالف آشکار روحانیان و طیف مردم مذهبی بسازد. یعنی نه یک پهلوان جوانمرد، که نقطه مقابل آن: یک لات!:
هنگامی که داش آکل وارد بیرونی حاج صمد شد، ختم را ورچیده [بودند و] فقط چند قاری قرآن و جزوهکش سر پول کشمکش داشتند.
داش آکل جز در یک جا که به «پوریای ولی» سوگند میخورد، قسمش نه به خدا و یا همچون همپالگیهایش به «شاه مردان» و «مولا علی»، که به «تیغه آفتاب» است! او، همچنین، بیآنکه هیچ زمینهای برای طرح چنین موضوع و اهانتی به روحانیان وجود داشته باشد، در همان اولین برخورد با زن حاجی صمد متوفا، میگوید:
حالا که زیر دین مرده رفتهام به همین تیغه آفتاب قسم اگر نمردم به همه این کلم به سرها [: روحانیان] نشان میدهم...
یا سپس، «لاتها» را همدست «آخوندها»، در توطئه چینی برای بالا کشیدن مال حاجی صمد، پس از مرگش، معرفی میکند:
ولی همه داشها و لاتها که با او همچشمی داشتند به تحریک آخوندها که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو به دستشان افتاده برای داش آکل لغز میخواندند و...
در مقابل، حاجی صمد هم، در زمان زندگی، هیچکس را- از امام جمعه شهر و دیگر روحانیان و افراد مذهبی- جز داش آکل، سالم و قابل اعتماد نمیداند، تا پس از مرگش، او را وکیل و وصی خود قرار دهد:
حاجی خدابیامرز همیشه میگفت اگر یک نفر مرد هست فلانی [:داش آکل] است.
http://img.tebyan.net/big/1389/01/11...9510715742.jpg
جالب اینجاست که هدایت، در غیرمذهبی و ضدمذهبیها نشان دادن داش آکل- به عنوان نمونه نوعی جوانمردان قدیم- چنان راه افراط و مبالغه پیموده، که نویسندهای هم سلک و همفکر و دوستدار و موافق خودش، همچون هوشنگ گلشیری را، نیز (هر چند آنگونه که روش این طایفه در هنگام مشاهده چنین خطاهایی از رفقایشان است، ملایم و نرم) ناگزیر به عکسالعمل کرده است:
میدانیم که داش آکلهای واقعی، به کلیت دین اعتقاد داشتهاند. به همین جهت، از پس [نوشیدن] یکی دو پیاله یا بیشتر[می]، دست و دهان میشستهاند و نمازی از سر اعتقاد، میخواندهاند. هدایت نیز از ارادت داش آکل خودش به حضرت علی یا به ولای علی گفتن سخن میگوید [!] اما دیگر او را به راز و نیاز وا نمیدارد. چرا که این بخش از واقعیت [توجه شود!] به کار ساخت داش آکل او، نمیآمده است.(19)
(البته، گلشیری نیز، ظاهراً به علت کم دقتی، سوگند داش آکل به «پوریایولی» را، به «ولای علی» تصور کرده و آن را به دلیل ارادت وی به «حضرت علی » (علیه السلام) گرفته است. هر چند- به شهادت تاریخ این طایفه- پوریای ولیها و دیگر فتیان راستین، مردانی متدین بودند، که به ائمهاطهار، خاصّه حضرت علی (علیهالسلام)، ارادتی ویژه داشتند، و ایشان را، اول مولا و مقتدای خود در پهلوانی و
فتوت میدانستند.
پاسخ : داش آکل ( قسمت اول )
داش آکل
نقد داستان کوتاه صادق هدایت ( داش آکل )
بخش چهارم ...
الف- 5) عشق داش آکل به مرجان
از جمله موارد قابل بحث در داستان کوتاه « داش آکل»، که ذهن اغلب شارحان و مفسران این داستان را به خود مشغول کرده است، ماهیت عشق داش آکل به مرجان، نظر مرجان به او، نحوه تعامل داش آکل با این موضوع است. حال آنکه این مسئله، در داستان، تقریباً روشن و آشکار است؛ و پیچیدگی خاصی ندارد.
لب و اساس این مطلب، در دو- سه جای داستان، از قول نویسنده بیان شده است؛ و قدری دقت به این موارد، موضوع را کاملاً روشن میکند:
بعد همینطور که سرش را برگردانید، از لای پرده دیگر دختری را با چهره برافروخته و چشمهای گیرنده سیاه دید. یک دقیقه نکشید که در چشمهای یکدیگر نگاه کردند، ولی آن دختر مثل اینکه خجالت کشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا این دختر خوشگل بود شاید، ولی در هر صورت چشمهای گیرنده او کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون نمود، او سر را پایین انداخت و سرخ شد.
این دختر، مرجان دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود داش سرشناس شهر و قیم خودشان را ببیند.(20)
این همان داش آکل است که تا سی و پنج یا چهل سالگی (همین زمان)، کمترین گرایشی به زن- هیچ زنی- نداشته است. امری که در مورد یک مرد طبیعی، آنقدر غیرطبیعی و عجیب است، که خود آفریننده چنین شخصیتی را نیز مجبور به اعتراف (!) به این موضوع، کرده است.
«ولی چیزی که شگفتآور به نظر میآمد اینکه تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود. چند بار هم که رفقا زیر پایش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند او همیشه کناره گرفته بود.»
همانطور که چنان عشق آتشین افلاطونی، آن هم صرفاً در یک نگاه، خاصه از مردی در آن سن و سال و با آن خصوصیات شخصیتی، کاملاً عجیب و نامعقول و غیرقابل باور به نظر میرسد. چه، چنین عشقهایی با این مختصات، عمدتاً در دوران نوجوانی (پانزده تا هجده یا حداکثر بیست و سه- چهار سالگی) به وجود میآید و قابل باور است.
اما، از اینکه بگذریم، موضوع امکان یا نبود امکان رسیدن به وصال معشوق است:
همچنان که در داستان تصریح شده است، برای ازدواج داش آکل با مرجان، مشکلی وجود ندارد؛ و حتی او از این امر، استقبال هم میکند. (به تعبیر هدایت: «دخترش را به روی دست به او میداد.») اما پنج ملاحظه، سبب میشود که داش آکل برای این کار، پا پیش نگذارد:
اول: مایل نیست با ازدواج، آزادی خود را از دست بدهد. (نویسنده داستان، در راس همه دلایل داش آکل برای این استنکاف، همین مسئله را مطرح میکند.)
او نمیخواست که پایبند زن و بچه بشود، میخواست آزاد باشد، همانطوری که بار آمده بود.
همانگونه در نخستین ملاقات با همسر حاجی صمد نیز، بر این تمایل خود تاکید میورزد:
خانم، من آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست دارم.
این در حالی است که این عشق او به مرجان، عین «اسارت»؛ و از قضا، بدترین نوع آن است. همانگونه که به مدت هفت سال، او را از کار و زندگی خودش میاندازد و دچار آن ناراحتیهای روانی میکند؛ و عاقبت نیز، آن سرانجام برایش رقم میخورد. حال آنکه با ازدواج با مرجان، او به مراتب آزادتر از این میبود. ضمن آنکه یک عاشق واقعی، نه هرگز چنین حسابگریهایی میکند و نه میتواند بکند.
دوم: تصور- فقط «تصور»- مغایرت بین این کار و وظیفهای که به عنوان وصی پدر مرجان، برعهده دارد:
به علاوه پیش خود گمان میکرد هر گاه دختری را که به او سپرده شده به زنی بگیرد، نمک به حرامی خواهد بود.
به خلاف آنچه اکثر مفسران این داستان کوشیدهاند القا کنند، این، فقط ناشی از یک «تصور» از سوی داش آکل است. نه اینکه مثلاً در آیین فقیان و جوانمردان منع واقعی، یا قبح اجتماعی داشته باشد.
سوم: زشتی چهرهاش:
از همه بدتر هر شب [که] صورت خودش را درون آیینه نگاه میکرد، جای جوش خورده زخمهای قمه، [و] گوشه چشم پایین کشیده خودش را برانداز میکرد، و با آهنگ خراشیدهای بلند بلند میگفت: شاید مرا دوست نداشته باشد! بلکه شوهر خوشگل [...] پیدا بکند.
چهارم: اختلاف زیاد (بیست و شش ساله) سنی میان خودش و مرجان:
... نه، از مردانگی دور است... او چهارده سال دارد و من چهل سالم است...
با این ترتیب، به نظر میرسد شخصی که با وجود داشتن امکان رسیدن به وصل، با این حسابگریها و ملاحظات- از نظر خودش- اخلاقی و عقلانی، پا بر دل خود میگذارد و از این امکان راحت و دلخواه صرفنظر میکند، از این پس در پی راه چارهای باشد تا با این مشکل کنار بیاید و واقعیت مذکور را بپذیرد. اما او، نه تنها هیچ تلاشی در این راه به خرج نمیدهد، بلکه با خرید یک طوطی به عنوان مونس، و مشروب خوری هر شبه، و سپس هماغوشی با معشوق در رویا، روز به روز بیشتر خود را در این گرداب فرو میبرد. تا آنجا که، سرانجام نیز احساس میکند این عشق مکتوم ناکام، منجر به مرگش خواهد شد:
اما چه بکنم؟ این عشق مرا میکشد. مرجان ... تو مرا میکشی... به که بگویم؟ مرجان... عشق تو مرا کشت...!
اشک در چشمهایش جمع [میشد] و گیلاس روی گیلاس عرق مینوشید آن وقت با سردرد همینطور که نشسته بود خوابش میبرد.
ولی نصف شب [...] همان وقت بود که داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس [ها]، بدون رودربایستی از توی قشری که آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود، بیرون میآمد و آزادانه به مرجان عشق می ورزید. ولی هنگامی که از خواب میپرید، به خودش دشنام میداد، به زندگی نفرین می فرستاد و مانند دیوانهها در اتاق به دور خودش میگشت. زیر لب با خودش حرف میزد.
تنها فعالیت او در راه مقابله با این مشکل- که آن هم به شکلی کاملاً گزارشی و تلگرافی و فقط در کمتر از دو سطر بیان شده است، این است که:
باقی روز را هم برای اینکه فکر عشق را در خود بکشد به دوندگی و رسیدگی به کارهای حاجی میگذرانید.
به عبارت دیگر، در اینجا، عامل پنجمی به عوامل چهار گانه قبلی- که سبب خودداری داش آکل از پا پیش گذاشتن برای ازدواج با مرجان میشد- افزوده میشود. این عامل نیز، توقعاتی است که جامعه از او به عنوان یک «داش» و «لوطی» مشهور و محبوب شهر دارد؛ و داش آکل نیز میکوشد که این نقش اجتماعی خود را، همانگونه که جامعه از وی انتظار دارد، بازی کند.(21) (که البته، همین ملاحظه در واقع خودخواهانه، نشان میدهد که او به معنی واقعی کلمه، عاشق نیست. زیرا قربانی کردن مقام اجتماعی، کمترین فداکاری یک عاشق واقعی در راه عشقش است.)
پاسخ : داش آکل ( قسمت اول )
اما شب هنگام، در خلوت و به دور از چشم مردمان، به کمک مشروب، که قیدهای عقلانی و ملاحظات بیرونی را از ذهن و فکر او برمیدارد، و در عالم خواب، که کنترل «من برتر» (Super ego)- به تعبیر فروید- به حداقل میرسد، آن من واقعی سرکوفتهاش (ID)، خود مینماید و به جلوهگری میپردازد. تا آنکه دوباره، با برخاستن از خواب و فرا رسیدن روز، Super ego او سر برمیدارد و باز روز از نو روزی از نو.(22)
اما از خلال همین اشارهها، این نکته ظریف نیز آشکار میشود که، عشق مذکور، چندان هم پاک و افلاطونی نیست. بلکه آمیخته به شائبههای جنسی است!
نکته قابل توجه اینکه، نویسنده مدعی شده است:
هفت سال به همین منوال گذشت.
یعنی بیهیچ تغییری در احساس و حالات روحی داش آکل و عملکرد و کار و فعالیت او!
ولی علاقه او به مرجان چیز دیگری بود و شاید همان عشق مرجان بود که او را تا این اندازه آرام و دستآموز کرده بود.
تا اینکه پیدا شدن یک خواستگار برای مرجان، به این وضعیت پایان میدهد. اما جالب اینکه، داش آکل از این ماجرا نه تنها خوشحال نمیشود، بلکه انگار آن را یک فاجعه میداند:
ولی آنچه نباید بشود شد و پیش آمد مهم روی داد: برای مرجان شوهر پیدا شد.
در اینجا «پیرتر و بد گلتر از داش آکل» از کار درآمدن خواستگار مرجان، به علاوه، گذشت هفت سال از زمانی که داش آکل مسئولیت سرپرستی این خانواده را پذیرفت، سبب میشوند که موانع و مشکلات مربوط به اختلاف سن، نازیبایی چهره و تصور سوءاستفاده داش آکل از موقعیت و ناجوانمردی نسبت به امانتی که به وی سپرده شده بوده است (مرجان)، موضوعیت خود را از دست بدهند. همچنان که، تغییر مقام و جایگاه اجتماعی داش آکل از یک داش پهلوان سرشناس به یک موجود منزوی رام و دست آموز بیآزار مورد تمسخر همه(23) – به سبب این استحاله – باعث تغییر طبیعی انتظارات جامعه از چنین موجودی شده است. به علاوه آنکه، حتی اگر چنین استحالهای نیز در داش آکل صورت نگرفته بود، و فرض را بر این بگذاریم که جامعه، هنوز از داش آکل، ادامه ایفای نقش اجتماعیای را که در گذشته برای او در نظر گرفته بود انتظار میداشت، موضوع پیدا شدن خواستگار پیرتر و زشتتر از داش آکل برای مرجان، و رضایت خانواده مرجان به این ازدواج، باعث ایجاد خلل در چنین انتظاری میشد. زیرا دیگر این موضوع پذیرفتنی شده بود که مرجان، در صورت ازدواج با داش آکل، زندگی به مراتب بهتری خواهد یافت. بنابراین، عقل سلیم حکم میکرد که در این زمان، داش آکل پا پیش بگذارید و از مرجان خواستگاری کند. خاصه آنکه او نیز در یک شرایط- میتوان گفت- مساوی با خواستگار مرجان، خواست خود را مطرح میکرد؛ و مادر و دختر را در انتخاب میان دو خواستگار، آزاد میگذاشت.
اما داش آکل، بیتوجیه قابل قبولی، ظاهراً بیآنکه «خم به ابرو بیاورد»، «با نهایت خونسردی مشغول تهیه جهاز» مرجان میشود؛ و برای شب عقدکنان، جشن شایانی آماده میکند و... . داش آکل، همچنین، در حالی که به عنوان وصی- از هر نظر که بنگریم- این حق را دارد که- اگر خود هم برای خواستگاری مرجان با پیش نمینهد- برای ایجاد فرصت و شرایط ازدواجی با یک خواستگار جوانتر و زیباتر و مناسبتر برای مرجان، دستکم با این ازدواج موافقت نکند. معلوم نیست به چه سبب، به این کار هم اقدام نمیکند! (علت این امر، ظاهراً، چیزی جز اصرار بر تدارک پایانی سوزناک و رمانتیک برای داستان، از سوی نویسنده- آن گونه که سنت معمول او در این قبیل داستانهاست- نیست. چه، در غیر این صورت، عملاً داستانی به نام « داش آکل» - با آن تعبیر و تفسیرهای بعدی و پیامدهای مثبت برای صادق هدایت- شکل نمیگرفت!
پاسخ : داش آکل ( قسمت اول )
ب) ساختار
ب-1) آیا داش آکل یک داستان کوتاه است؟
با معیارهای پذیرفته شده برای داستان کوتاه، «داش آکل» دچار مشکلات جدی است:
نخست اینکه، داستان کوتاه در شکل فنی آن، « برش کوتاهی از زندگی» است. به عبارت دیگر، فاصله زمانی کوتاهی از زندگی شخصیت اصلی را در برمیگیرد حتی تجربه نشان داده است که فنیترین داستانهای کوتاه از این نظر، آنهایی هستند که دارای وحدت زمانیاند. یعنی یک فاصله زمانی پیوسته قابل قبول (حدود چند ساعت) را در برمیگیرند. به گونهای که نیاز به تقطیع، و خوردن علامت فصل، ندارند. در نهایت، به نظر میرسد شش ماه، حداکثر فاصله زمانی قابل قبول برای وقوع رویدادهای یک داستان کوتاه باشد.
صادق هدایت، بیتوجه به این نکته بسیار مهم، و ظاهراً به تأسی از برخی داستانهای کوتاه اولیه نویسندگان- عمدتاً- قرن نوزده غرب (مثلاً «گردنبند» موپاسان)، در « داش آکل» یک فاصله زمانی هفت ساله را محور کار خود قرار داده است. که برای یک داستان کوتاه، کاملاً غلط و غیرفنی است.
به تَبَع این امر، مضمونی هم که برای اثر انتخاب شده، افزون بر ظرفیت ظرف کوچک و تنگ داستان کوتاه است.(24)
از این مسئله که بگذریم، به سادگی قابل درک است که یک فاصله زمانی هفت ساله از یک زندگی، بهطور طبیعی، به مقاطع زمانی متفاوت و فرازهایی تقسیم میشود. یعنی به همین اقتضا، داستان، فصلهایی میخورد. حال آنکه با کمال تعجب، « داش آکل» نوشتهای یکپارچه است که هیچ فصلی نمیخورد!
نتیجه فرایندهای اول و دوم، ایجاد داستانی با ساختار و پرداخت کاملاً «روایی»، فاقد تناسب در ساختار، و دارای پرشهای قابل توجه زمانی شده است.
ب- 2) ساختار و پرداخت روایی
در کل، این فاصله زمانی هفت ساله از زندگی داش آکل و سایر قهرمانان آن، ما تنها شاهد پنج «صحنه» و سه «نیم صحنه»، به شرح ذیل هستیم:
1- «صحنه» برخورد داش آکل و کاکارستم در قهوهخانه دو میل، در آغاز داستان. که در همین جا نیز پیشکار حاجی صمد وارد میشود و خبر فوت او و وصیتش را به داش آکل میدهد.
2- «صحنه» رفتن داش آکل به خانه حاجی صمد و صحبت با همسر او؛ بلافاصله پس از شنیدن خبر، از پیشکار حاجی. (هر دوی این صحنهها، مربوط به روز اول داستان است.)
3- نیم صحنه» فوقالعاده کوتاه روبه رو شدن داش آکل با امامقلی چلنگر در چهار سوی حاجی سید غریب، در سه روز بعد (حداکثر در پنج سطر).
پس از آن، طی یک روایت (تلخیص) حدوداً سه و نیم صحنهای با زمان مضارع اخباری، که تنها دو «نیم صحنه» هفت و چهار سطری آن را قدری از یکنواختی به درآورده است، شاهد گذشت هفت سال هستیم!:
هفت سال به همین منوال گذشت.
4- «نیم صحنه» رفتن به خانه حاجی صمد و تحویل حساب و کتابهای حاجی به امام جمعه و رفع تکلیف از خود. آن هم طی فقط یک – در واقع – گفته یکطرفه داش آکل؛ بدون هیچ گونه پاسخی از طرف مقابل.
5- «صحنه» حضور داش آکل در خانه ملا اسحاق یهودی مشروب فروش.
6- «صحنه» درگیری داش آکل با کاکارستم.
7- «نیم صحنه» سه سطری عیادت ولی خان، پسر بزرگ حاجی صمد، از داش آکل، در بستر.
8- «صحنه» شنیدن آن سخنان از زبان طوطی داش آکل، توسط مرجان. این صحنه هم، حداکثر شش سطر است.
پاسخ : داش آکل ( قسمت اول )
با این ترتیب، میبینیم که مجموع سه روز (در واقع دو روز: روز اول در قهوهخانه و سپس خانه حاجی صمد، روز سوم (دوم) در گذر حاجی سید غریب) در ابتدا، و دو روز (روز اول: تحویل حساب و کتابها به امام جمعه، رفتن به خانه ملا اسحاق یهودی، درگیری با کاکارستم در میدانگاهی/ روز دوم: احتضار و مرگ داش آکل، شنیدن آن سخنان از طوطی، توسط مرجان) در انتهای داستان (روی هم پنج روز) حدود نه و نیم صفحه، و هفت سال فاصله میان این روزها، فقط حدود سه و نیم صفحه (تقریبا 4/1) از کل متن داستان را به خود اختصاص دادهاند! که این، عین بیتناسبی در ساختار، و بیدقتی نویسنده در این امر است.
ب- 3) پیرنگ
دیر افکنده شدن گره اصلی داستان و در نتیجه، طولانی بودن «مقدمه»، از دیگر اشکالهای پیرنگ داستان است:
داستان کوتاه معمولاً یک گره اصلی دارد. چنانچه ضرورت ایجاب کند، میتواند یک یا دو گره فرعی نیز- به عنوان تقویت کننده پیرنگ و پیچیدهتر سازنده آن و کشمکش- داشته باشد. اما در هر صورت، تنه داستان، همیشه با افکنده شدن گره اصلی آغاز میشود و با گشوده شدن آن، به پایان میرسد. گرههای فرعی، اگر وجود داشته باشند، باید پس از گره اصلی افکنده شوند، و پیش از گشوده شدن گره اصلی نیز باز شوند. گره اصلی « داش آکل»، عاشق شدن او به دختر حاجی صمد است. اما این موضوع، تقریباً پس از گذشتن 4/1 از داستان پیش میآید. که بسیار دیر است. در حالی که در یک ساختار درست، این مشکل، میبایست حداکثر در همان صفحه اول داستان مطرح میشد!
اشکال دیگر ساختار « داش آکل»، نحوه پیگیری گرهها و مشکلهای آن است:
اولین گرهی که در ابتدای داستان افکنده میشود،کینه کاکارستم به داش آکل است. که البته، هدایت، با بیتوجهی، با آوردن جملهای در ابتدای داستان، از این نظر، کاملاً آن را از ارزش میاندازد و به گرهی کاملاً شل و بیاهمیت تبدیلش میکند:
همه اهل شیراز میدانستند که داش آکل و کاکارستم، سایه یکدیگر را با تیر میزنند.
به عبارت روشنتر، وجود افعال استمراری نشان میدهد که این قضیه، موضوعی کهنه و قدیمی است، و ربطی به مسائل فعلی داستان ندارد. کما اینکه در ادامه داستان نیز میخوانیم که پیش از این، این دو، بارها با یکدیگر درگیر شدهاند. و «خود کاکارستم که مرد میدان و حریف داش آکل نیست، چون دو بار از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم [داش آکل] روی سینهاش نشسته بود.»
گره دوم، که گره اصلیتر و مهمتر است، همان دلباختن داش آکل به مرجان است.
پاسخ : داش آکل ( قسمت اول )
گره دوم، که گره اصلیتر و مهمتر است، همان دلباختن داش آکل به مرجان است.
فراموشی گره نخست، همچنان که خود شل است، عملاً تا هفت سال و کمتر از دو صفحه مانده به پایان داستان، کاملاً به سپرده و رها میشود. در این مدت، نه مواجههای بین داش آکل و کاکارستم پیش میآید و نه درگیری بین آنان رخ میدهد، و نه حتی شاهد تلاشی واقعی از سوی کاکارستم برای گرفتن انتقام تحقیری که داش آکل در ابتدا، در قهوهخانه بر او روا داشته است، هستیم. حال آنکه «گره داستانی» در معنی درست فنی آن، چیزی است که حتماً باید دغدغه و درگیری و کشمکش ایجاد کند؛ و طبعاً طرف اصلی این درگیری نیز، باید شخصیت اصلی باشد.(25)
کاکارستم فقط حداکثر سه روز بعد از ماجرای روز اول داستان، پشت سر داش آکل چیزی میگوید؛ و بعد، خلاص!(فقط برای او، شایعه میسازد.)
دیشب میگفت یارو خوب ما را غال گذاشت و شیخی[!؟] را دید. به نظرم قولش از یادش رفته!
یک بار هم پشت سرش لغز میخواند:
سر پیری معرکهگیری! یارو عاشق دختر حاجی صمد شده! گزلیکش را غلاف کرد! خاک تو چشم مردم باشید، کترهای چو انداخت تا وکیل حاجی شد و همه املاکش را بالا کشد. خدا بخت بدهد.
در مورد گره دوم، یعنی عشق داش آکل به مرجان نیز، شاهد تلاشی از سوی داش آکل برای غلبه بر این مشکل (وادادگی، «تلاش» نیست) نیستیم. او نه برخود روا میبیند که پا پیش بگذارد و مرجان را از خانوادهاش خواستگاری کند، و نه واقعاً میکوشد که این عشق را فراموش کند! فقط شبها از زور پریشانی عرق مینوشد (کاری که قبل از این هم، بدون داشتن بهانه پریشانی، میکرد)؛ و برای سرگرمی خودش، یک طوطی میخرد و با آن درد دل میکند. به علاوه آنکه، گفته میشود «او نمیخواست که پایبند زن و بچه بشود میخواست آزاد باشد، همان طوری که بار آمده بود.» یا «اگر داش آکل خواستگاری مرجان را میکرد البته مادرش مرجان را به روی دست به او میداد.» و البته، ترس از اینکه خواستگاری از مرجان، نمک به حرامی باشد هم، عامل دیگر در پا پیش نگذاشتن داش آکل برای این کار است.
به عبارت دیگر، در مورد هر دوی این گرهها و مشکلات، ما تا همان دو- سه صفحه مانده به پایان داستان، شاهد کشمکشی، نه درونی و نه بیرونی، برای غلبه یا کنار آمدن با مشکل، نیستیم. در هر دو مورد، داش آکل به انتظار مینشیند تا تقدیر، تکلیف وی را روشن کند؛ و او را به سوی پایان سوگناک کارش بکشاند! از این نظر، ساختار اثر، به ساختار قصههای قدیمی شباهت مییابد؛ که به جای حاکمیت کشمکش و مبارزه آگاهانه و بیامان قهرمان با مشکلات و قصدهای مخالف، مبتنی بر ماجراها و رویدادهای- بعضاً شگفت- پی در پی، و گرفتار در چنبره حاکمیت تقدیرند.
به علاوه، آغاز کردن داستان با درگیری لفظی داش آکل و کاکارستم و پایان دادن آن با درگیری بدنی این دو با هم، این شبهه را پیش میآورد که گویا نویسنده، خود نمیدانسته است که مشکل اصلی داستانش چیست.
در « داش آکل»، عنصر «تصادف» نیز نقشی قابل توجه دارد:
در ابتدای داستان، درست همزمان با برخورد تند داش آکل با کاکارستم، پیشکار حاجی صمد وارد قهوهخانه میشود و خبر مرگ حاجی و تعیین داش آکل را به عنوان وصی توسط حاجی، به او میدهد. بلافاصله داش آکل به خانه حاجی میرود؛ و این مرد سی و پنج یا چهل ساله (هر دو سن، برای او ذکر شده)، که با وجود داشتن تمکن مالی کافی، تا آن روز، دل به هیچ دختر و زنی بناخته و تن به ازدواج نداده است، در همان برخورد اول و فقط با یک نگاه، یک دل نه، صد دل، عاشق و دلباخته دخترک چهارده ساله حاجی صمد متوفا میشود! به گونهای که گذشت هفت سال از این ماجرا نیز، نمیتواند کمترین خدشهای در این عشق شورانگیز رمانتیک- در واقع نوجوانانه- ایجاد کند!
پاسخ : داش آکل ( قسمت اول )
در پایان هم، پس از گذشت هفت سال از آن برخورد داش آکل با کاکارستم در قهوهخانه، و در حالی که در این مدت طولانی، در شیراز کوچک آن زمان- با نهایت شگفتی- هیچگونه درگیری و حتی مواجههای بین این دو صورت نگرفته است، درست در شب همان روزی که داش آکل، بار تکلیف سرپرستی خانواده حاجی صمد را از روی دوش خود برداشته است، «تصادفاً» در میدانگاهی با کاکارستم رو به رو و با او گلاویز میشود و از وی زخم میخورد؛ و روز بعدش هم میمیرد!
مقصود اینکه، اگر «تصادف» اول (مرگ حاجی) به لحاظ فنی فاقد اشکال جدی باشد، اما تصادفهای دوم و به خصوص آخر، از نوع تصادفهای چندان قابل قبول و بلااشکال از نظر فنی، نیستند.
جز اینها، دستکم سه اشکال منطقی قابل توجه دیگر، برای این داستان، میتوان برشمرد:
1- اینکه مردی سی و پنج یا چهل ساله خشن و به کل دور از عوامل احساس و عاطفی، که مطلقاً هم قصد ازدواج با هیچ دختر و زنی را ندارد، با تنها یک نگاه، آنگونه به دام عشق دخترک چهارده ساله یتیمی میافتد، قاعدتاً باید حاکی از زیبایی خیره کننده و ویژه چنین دختری باشد. و گرنه، برای شخص محبوب و متمکّن و مشهوری چون او، در شهری- به تعبیر حافظ - پرکرشمه مثل شیراز، که از شش جهت در احاطه خوبان است، چیزی که فراوان بوده است، دختران معمولی. حال:
الف) با این حساب و با توجه به اینکه در زمان وقوع داستان، سن معمول ازدواج دختران، از همین حدود سیزده - چهارده سالگی آغاز میشده است، پس، به چه علت تنها در بیست و یک سالگی، تازه، «نخستین» خواستگار برای مرجان پیدا میشود؟!
ب) به علاوه، چرا این تنها خواستگار نیز، «پیرتر و بدگلتر از داش آکل» - که در این زمان، چهل و دو یا چهل و هفت ساله است- از کار در میآید؟!
ج) با این اوصاف، چرا و چطور مرجان و خانوادهاش، بیداشتن هیچ اجبار و نیز کراهتی، به این نخستین خواستگار- با آن اوصاف - پاسخ مثبت و به آن ازدواج، رضایت میدهند؟!
2- اگر هم تا پیش از پیدا شدن این خواستگار پیرتر و بدگلتر از داش آکل برای مرجان، و از آن مهمتر، اعلام رضایت خانواده دختر به این ازدواج، پا پیش نگذاشتن داش آکل برای خواستگاری دختر حاجی صمد، معقول به نظر میرسید، بعد از آن، به ویژه با توجه به اینکه در داستان به صراحت تاکید میشود «اگر داش آکل خواستگاری مرجان را میکرد البته مادرش مرجان را به روی دست به او میداد» و نیز اینکه با گذشت هفت سال دیگر دختر از آب و گل درآمده و به سن عقل و تشخیص رسیده است، علاقانه و حتی عاشقانه این بود که داش آکل از مرجان خواستگاری میکرد. که البته، در آن صورت، به طور طبیعی، چنین پایان تراژیک رمانتیکی برای داستان رقم نمیخورد؛ و « داش آکل» به وجود نمیآمد!
میبینیم که پیرنگ اثر، خاصّه به لحاظ رابطه سببیت، به کل مخدوش و غیرقابل دفاع است. در نتیجه، پایان داستان، پایانی انضمامی و شکل گرفته مطابق خواست رمانتیک نویسنده آن است، و نه چیزی که به طور طبیعی و منطقی، بتواند خواننده دقیق و تیزبین را قانع کند.
پاسخ : داش آکل ( قسمت اول )
ب- 4) آیا داش آکل واجد جنبههای نمادین است؟
در داستان، یکی دو مورد به ظاهر مبهم و خاص نیز، در ارتباط با داش آکل مطرح شده، و تاویلهایی ویژه از سوی عدهای، در ارتباط با این موارد، صورت گرفته است، که لازم است به آنها بپردازیم:
نخست اینکه، در مراسم عقد دختر حاجی صمد، اشاره میشود:
داش آکل با همان سر و وضع داشی قدیمش، با موهای پاشنه نخواب شانه کرده، از خلق راه راه، شب بند قداره، شال جوزگره، شلوار دبیت مشکی، ملکی کار آباده و کلاه طاسوله نونوار، وارد شد.
تا اینجا معلوم نمیشود منظور نویسنده از آوردن «با همان سر و وضع داشی قدیمش» چیست. زیرا اولاً، کل زمان سپری شده از ابتدای داستان تا آنجا، حدود هفت سال است. خاصّه با آن تغییر و تحولات اجتماعی کاملاً کند و بطیء زمان وقوع داستان نیز، این مدت زمان، برای تبدیل عهد و دوران یا لباسی به «قدیمی»، کافی نیست. مگر اینکه در این فاصله زمانی، تغییر و تحولهای ویژه و خارج از عرفی در کشور رخ داده باشد، که از مسیر طبیعی و عادی گذر ایام، کاملاً سریعتر، و خارج باشد. در حالی که نویسنده، وقتی به شرح آن هفت سال گذشته پرداخته، کمترین اشارهای به چنین تغییر و تحولهایی نکرده است.
داستان فاقد تاریخ آغاز یا انجام یا هر تاریخ و نشانه تاریخی مشخص دیگری است که بتواند به خواننده کمک کند ولو به نحوی غیرمستقیم، زمان دقیق وقوع آن را تشخیص دهد؛ تا شاید از این طریق و مراجعه به حافظه یا تاریخهای مربوطه، به آن دگرگونی اجتماعی خاص خارج از مسیر عادی و عرفی، پی ببرد. تنها نشانه قدری کمک کنند، اشاره به «کلاه تخم مرغی» داش آکل در ابتدای داستان است. این کلاه، عمدتاً در دوران قاجار و اوایل حکومت رضا خان (قبل از فرمان(!) متحدالشکل و فرنگی شدن لباسها) مورد استفاده مردان قرار میگرفت.
در روز عقد، نویسنده، ضمن اینکه به تک تک لباسهای داش آکل اشاره میکند، به عمد یا از سر سهو، ذکری از کلاه او به میان نمیآورد. به عکس، با اشاره به «موهای پاشنه نخواب شانه کرده» وی، گویی میخواهد چنین برساند که او کلاه بر سر ندارد. این در حالی است که مردان آن زمان، خاصّه اگر صاحب موقعیت اجتماعی ویژهای بودند، آن هم هنگام حضور در مراسم رسمی عمومی، به گذاردن کلاه بر سر، اصرار داشتند. به علاوه آنکه، وقتی نویسنده، خود تاکید میکند که « داش آکل با همان سر و وضع داشی قدیمش [...] وارد شد»، کلاه تخم مرغی هم جزء لاینفک آن سر و وضع بوده است. با این همه، اشاره نشدن به کلاه او از سوی نویسنده، چه به عمد باشد و چه سهوی، تا اینجا مشکلی جدی برای خواننده ایجاد نمیکند.
داش آکل، پس از آن، بلافاصله- با همان سر و وضع- به خانه ملا اسحاق عرق کش جهود- میرود، تا عرق بخورد.