من ز قانون زمین دلگیرم...
من ز قانون زمین دلگیرم
که چرا موی سپید پدران
قدر موی سیه دخترکان زیبا نیست؟
و چرا مرگ چنین غمگین است
ز چه رو قدر عروسی و وصال مملو از شادی نیست؟
من ز قانون زمین حیرانم که چرا آدمی با آدمیت
توی فرهنگ لغت خیلی هم معنا نیست
آدمی، انسان است
آدمیت، حسی است سهم دلهای همه آدمیان...
ولی بین همگان پیدا نیست
من ز قانون زمین در عجبم
همه از لیلی و مجنون سخن میگویند
همه از عشق اساطیری فرهاد حکایت دارند
بهره شان مقبره ها میسازند، شعرها میگویند
نقل ها می آرند...
پس چرا نزد همین آدمیان، عشق تنها شده یک رسوائی
بهره خنداندن هم... سپری کردن اوقات زمان...
شیوه ی گول زدن، شایدم رمالی ...
مادران میگویند عشق هم یک بازی است
پدران میگویند از سر بیکاری است
عاشقان می شکنند
عشقها میمیرند
و چه تلخ...و چه سخت
این حکایت باقی است...
من به قانون زمین مشکوکم
در زمین میگویند سارقان متهمند
جرمشان زندانی است
پس چرا، آن که دل می دزدد، جرم او سرقت نیست؟؟!
مردمان قانون، اینچنین میگویند، حکم قتل اعدام است...
ز چه رو قاتل احساس چنین آزاد است؟؟!
کاش دل کالا بود یا که احساس کمی هم جان داشت
من ز قانون زمین بیزام
زنده ها از دل هم بی خبرند
چه کسی میداند در دل کودک همسایه چه ها میگذرد؟؟
چه کسی میبیند پیرمرد کفاش، پینه های دستش تا چه حد می سوزد؟!
چه کسی میگوید همه در روی زمین، مثل اعضای بدن میمانند؟!
همه در خویشتن خویش فرو رفته و غافل زهمند
همه نزدیک هم و خسته ز احوال همند
نزد مردان زمین، مردگان زنده ترند...
ارزش و باورشان بیشتر است...
همه با مردن خود مهربان میگردند
هر کسی می میرد، گر چه بد هم باشد
وصف خوبی و جوانمردی او
نسل ها روی زبان میچرخد...
من ز قانون زمین دلگیرم...