پاسخ : روزی که صداها را دیدم
عزیزم واقعا عااااالی بود
من خیلی دنبال این کتاب بودم ولی اسمشو نمیدونستم
ممنون
پاسخ : روزی که صداها را دیدم
- سیزدهمین روز از آخرین ماه زمستان بود که من در شبی سرد چشم به دنیا...
- ادامه دهید مادر جان. من دوست دارم بشنوم.
اما انگار چیزی پیرزن را آزار میداد. با خود گفت: کسی که نابیناست چگونه چشم به دنیا می گشاید؟ از اینرو ادامه داد: بله. من در شبی سرد قدم به دنیا...
- چیزی شده مادر؟
- حقیقت امر این است که من چشم نداشتم که به دنیا بگشایم و میدانی که کوتاه بودن یک پایم از دیگری به من اجازه نمیدهد که بگویم قدم به دنیا نهادم. برای آدمی چون من این چیزها معنا ندارد.
- ضرورتی ندارد مثل قصه گوهای حرفه ای از جملات همیشگی استفاده کنید. به علاوه گرچه یک پای شما از دیگری کوچکتر است، ولی به هر حال میتوانید قدم بردارید و بنابریان شما واقعا به این دنیا قدم نهادید. به هر حال، میتوانید به هر سبکی که دوست دارید تعریف کنید. شاید سبک شما روزی برای دیگر قصه گوها الگو شود.
- بله. من در شبی سرد این دنیا را حس کردم. به دنیا آمدن من برای هیچ کس خوش یمن نبود و تا سن چهارسالگی مانند موجودی اضافی در گوشۀ اتاق بودم. اما به تدریج که بزرگتر شدم و راه رفتن را یاد گرفتم توانستم به وسیلۀ لمس کردن تصویری از خانه مان به دست آورم.
خانه ای که ما در آن زندگی میکردیم یک حیاط بزرگ داشت که 53 قدم در 62 قدم بود. کنار حیاز یک انبار مخصوص اجناس مغازۀ پدر داشتیم. در گوشه حیاط دری کوچک بود که به آب انبار راه داشت. چهارده پله پیچ در پیچ را باید طی می کردیم تا به آب انبار برسیم. دیوارهای کاهگلی آب انبار که فرسوده شده بود نشان از قدمت آن داشت و من این مطلب را با لمس کردن دیوارها فهمیده بودم. چهار اتاق در خانه داشتیم که یکی بزرگتر از بقیه و مخصوص مهمانها بود. اتاقی که من حق داشتم در آن زندگی کنم خیلی کوچک بود، چیزی در حدود پنج در شش قدم. دو خواهر داشتم؛ یکی بزرگتر از من دیگری کوچکتر. گوشۀ اتاق یک سماور همیشه روشن بود و صدای زوزۀ آب جوش، سکوت اتاق را بر هم میزد. پله هایی که به پشت بام راه داشت مجموعا 46 پله بود و گاهی اوقات که هیچ کس در خانه نبود من برای سرگرمی از آنها بالا و پایین میرفتم. این که تعداد پله ها را میدانستم کمک میکرد که بدون هیچ ترسی چشم بسته (!) آنها را طی کنم. برای کسی که نمی بیند حفظ کردن این چیزها خیلی مهم است، چون گاهی اوقات حتی زنده بودن نیز وابسته به آن است که بدانیم 46 پله در برابر ماست یا 47 تا! جایی که من میخوابیدم تشکچه ای بود در گوشۀ اتاق، زیر پنچره رو به حیاط. در سمت چپم سماور و در حدود یک قدمی آن میز کوچکی قرار داشت که همیشه قوری چای داغ را روی آن می گذاشتند و من باید مواظب می بودم که در هنگام عبور از بین این موانع به آنها برخورد نکنم...
یادم رفت. داشتم در مورد چه چیزی صحبت میکردم؟
311 گفت: داشتید از ده سالگی خود تعریف میکردید.
- بله. در آن زمان من برای اولین بار حضور 2222 را در کنار خود حس کردم.
- شما حتما در آن موقع کلاس سوم بودید. درست میگویم مادر؟
- متاسفانه من هیچ گاه به مدرسه نرفتم. پدر و مادرم معتقد بودند همین که نان مرا می دهند کافیست.
- خیلی ناراحت کننده است. داشتید از اولین آشنایی خود با 2222 می گفتید.
مادر پلکهایش را روی هم گذاشت و گفت: در روز تولد ده سالگی ام برف سنگینی که شاید آخرین برف زمستان بود در حیاط نشسته بود و درختها از فشار برف کمر خم کرده بودند. این مطلب را از سنگینی صدای باد که لای درختها می پیچد درک میکردم. آن روز هوا خیلی سرد بود. پدر و مادرم می گفتند که چون روز تولد من است دارند اندکی نابینایی مرا درک کنند. چرا روز تولد هر کس به نوعی روز تخفیف مجازات وی است؟ البته این جرم من نبود که کور به دنیا آمده بودم، اما ظاهرا این اصلی کلی است که باید در روز تولد هر موجودی او را گرامی دارند و به قول معروف از سر تقصیرات او بگذرند. فکر میکنم این بیشتر بدین دلیل است که مردم دنبال بهانه می گردند تا روزی را شاد باشند. روز تولد من هم از قاعده مستثنا نبود. عجیب نبود که آنها تولد مرا به خاطر سپرده بودند؟ وقتی دختری کور مادرزاد به دنیا بیاید آن روز حتما روز نحسی است و باید روزهای نحس را به خاطر بسپاریم. اما آیا من واقعا نحس بودم؟ ندیدن من ضعفی بود برای من یا برتری مرا بر بقیه نشان میداد؟ بقیه از حفظ کردن اعدادی که سرگرم کننده ترین اسباب بازی من به شمار میرفت عاجز بودند و می گفتند باید شماره ها را روی کاغذ یادداشت کنیم تا یادمان نرود و من قدرت داشتم بدون ابزار اضافی اعداد را همواره در ذهن خود داشته باشم. آیا این نحسی بود؟!
...